کاور کتاب قصه صبح بخیر نهنگ عزیز

قصه «صبح بخیر نهنگ عزیز»: داستانی از رودخانه و دریا برای کودکان

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز!

ترجمه: دفتر ویرایش دفتر نشر فرهنگ اسلامی
چاپ اول: 1368
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

به نام خدا

پیرمرد از مدت‌ها پیش ماهیگیری را کنار گذاشته بود. او در جوانی هیچ‌وقت فرصت نداشت که با خیال راحت کنار رودخانه شهرشان بنشیند و آن را تماشا کند. از صبح تا شب کار می‌کرد و وقتی به خانه می‌رسید، از خستگی به‌سرعت به خواب می‌رفت. اما حالا که پیر شده بود و دیگر کار نمی‌کرد، به‌اندازه کافی فرصت داشت که کنار رودخانه بنشیند و خیال‌بافی کند. او سال‌ها بود که آرزوی دیدن دریا را داشت؛ دلش می‌خواست روزی از رودخانه بگذرد و به دریا برسد. نسیم خنک دریا به صورتش بخورد، موج‌های بلند قایقش را به لرزه درآورند و نهنگ بزرگ و زیبا را ببیند. ماهیگیر پیش خود می‌گفت: «اگر دریا را ببینم، حسابی به آن چشم می‌دوزم و در هوای آن نفس تازه می‌کنم».

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پیرمرد یک‌بار که با همسرش در کنار رودخانه نشسته بود، از آرزویش با او سخن گفت. پیرزن مهربان از شنیدن حرف‌های ماهیگیر دلش گرفت و بااینکه خیلی او را دوست داشت، گفت: «اگر دیدن دریا این‌همه تو را خوشحال می‌کند، با قایق کوچکت از رودخانه بگذر و به دریا برو. ولی زود به خانه برگرد.»

پیرمرد چند روزی به این فکر بود؛ آخر او هم همسرش را خیلی دوست داشت و دلش نمی‌خواست که او تنها بماند.

بالأخره ماهیگیر تصمیم گرفت که به این سفر برود. با کمک همسرش به تهیه وسایل لازم مشغول شد: چیزهایی مثل خوراکی، پتو، لباس گرم، فانوس و کبریت.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

حالا دیگر همه‌چیز برای یک سفر خوب آماده بود. چند روز بعد، ماهیگیر پیر با همسرش خداحافظی کرد و راهی دریا شد. همسرش هنگام خداحافظی گفت: «اگر نهنگ را دیدی، سلام مرا به او برسان!» پس از راه افتادن قایق، پیرزن مدت زیادی در کنار رودخانه ایستاد و برای همسرش دست تکان داد. قایق کوچک، آرام‌آرام با امواج رودخانه پیش می‌رفت و ماهیگیر آهسته پارو می‌زد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

سرانجام به دریای بزرگ و زیبا رسید. بله، موج‌های دریا واقعاً از موج‌های رودخانه خیلی بلندتر بود. خورشید با درخشش بیشتری بر دریای آبی می‌تابید. کمی دورتر، ماهی‌های بزرگ و کوچکی از آب بیرون می‌پریدند و دوباره در آن فرومی‌رفتند. ماهیگیر از تماشای دریا و خورشید و ماهی‌ها خیلی خوشحال شده بود و گاهی دست از پارو زدن برمی‌داشت و فقط تماشا می‌کرد. ماهی‌ها هم به او نگاه می‌کردند.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

ماهیگیر همین‌طور که با شادی به اطراف نگاه می‌کرد، ناگهان در افق دوردست چشمش به یک کشتی افتاد؛ کشتی هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد و با نزدیک شدنش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. پیرمرد دید که کشتی مستقیم به‌طرف او می‌آید. هیچ کاری از دستش ساخته نبود. موج‌های بلندی که از حرکت کشتی به وجود آمده بود، قایق را به‌شدت تکان می‌داد. کم‌کم ترس وجود پیرمرد را فراگرفت. پیش خود فکر می‌کرد که از دست موج‌های به این بلندی جان سالم به درنمی‌برد و حتماً قایق کوچکش به زیرآب خواهد رفت. اما بالأخره کشتی از کنار او گذشت و ماهیگیر پیر را سالم و خوشحال پشت سر گذاشت.

خورشید کم‌کم غروب می‌کرد و ماه در آسمان بالا می‌آمد. چقدر زیبا بود. دریا آرام و ساکت بود و هزاران ستاره آسمان را روشن می‌کردند. ماهیگیر کمی از خوراکی‌هایش خورد و کف قایق کوچک دراز کشید. سکوت همه‌جا را فراگرفته بود و موج‌ها به بدنه قایق می‌خوردند. نور ماه در برخورد با کف‌های روی موج‌ها، مثل الماس برق می‌زد. قایق به‌آرامی تکان می‌خورد و پیرمرد که دیگر دریا را دیده بود، در آرزوی دیدن نهنگ، به خوابی عمیق فرورفت.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

صبح زود، اولین تابش خورشید، پیرمرد را بیدار کرد. نسیم خنک، همان‌طور که آرزویش را داشت، به صورتش می‌خورد. ماهیگیر هنوز داشت خمیازه می‌کشید که چشمش به یک جزیره افتاد، ولی چه جزیره عجیبی! جزیره چشم هم داشت؛ کم‌کم دهانش را هم دید. پیرمرد اول فکر کرد که اشتباه می‌کند؛ چشم‌هایش را مالید و بعد با تعجب و شادی فهمید که این یک نهنگ است. کلاهش را برداشت و گفت: «صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! من ماهیگیرم. خواهش می‌کنم از نیزه من نترس. من سال‌هاست که آرزوی دیدن تو را دارم، همسرم هم همین‌طور. او به تو خیلی سلام رساند.»

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

نهنگ بزرگ از دیدن این پیرمرد کوچک با حرف‌های شیرینش، خیلی خوشحال شد. آخر او سال‌ها بود که تنهای تنها در این دریای بزرگ زندگی می‌کرد؛ همه نهنگ‌ها به آن‌سوی دریاها رفته بودند و ماهی‌های کوچک هم که از او می‌ترسیدند.

نهنگ، خنده دوستانه‌ای کرد و گفت: «سلام؛ از دیدنت خیلی خوشحالم. بیا باهم حرف بزنیم. آخر من خیلی وقت است که با کسی حرف نزده‌ام.»

نهنگ و ماهیگیر پیر ساعت‌ها با یکدیگر از همه‌چیز حرف زدند؛ پیرمرد از همسرش و از آرزوی دیدن دریا و نهنگ و از گل‌های روی زمین تعریف کرد و نهنگ هم از ماهی‌ها و پرنده‌های دریایی و کوسه‌ماهی و شکارچیان کوسه گفت.

ماهیگیر از خوراکی‌هایی که با خود داشت به دوستش هم داد و آن‌ها تمام‌روز و شب و فردایش را باهم گذراندند. نهنگ آب‌نبات‌هایی را که ماهیگیر آورده بود، خیلی دوست داشت. ماهیگیر هم قول داد که بازهم برایش آب‌نبات بیاورد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

حالا دیگر زمان خداحافظی رسیده بود. ماهیگیر گفت: «نهنگ عزیزم، ما باهم دوست هستیم و من حتماً دوباره به دیدارت خواهم آمد؛ ولی تو هم بد نیست که نشانی مرا بدانی. نشانی من این است: شهر «صدف»، خیابان «ساحل»، شماره 9، درست کنار رودخانه.» نهنگ هم نشانی خود را گفت: «دريا».

دو دوست، پس‌ازاینکه باهم قرار گذاشتند که بازهم یکدیگر را ببینند، از هم جدا شدند. ماهیگیر از آن روز به بعد، هر شش ماه یک‌بار به دیدن دوستش می‌آمد. پس از مدتی، دیگر نهنگ مهربان به‌وقت شناسی دوست باوفایش عادت کرده بود.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

یک‌بار در روزی که ماهیگیر پیر باید به دیدن نهنگ می‌آمد، از او خبری نشد. نهنگ نگران و ناراحت، ساعت‌ها در همان نقطه در انتظار پیرمرد به امواج دریا خیره شد؛ اما هر چه انتظار کشید، فایده‌ای نداشت. پیش خود گفت: «بهتر است بروم و ببینم چه اتفاقی برایش افتاده است. نشانی او را هم که می‌دانم: شهر «صدف»، خیابان «ساحل»، شماره ۹، درست کنار رودخانه.»

از این‌طرف، پیرمرد که برای چیدن سیب به بالای درخت رفته بود، افتاده و پایش شکسته بود و برای همین نتوانست مثل همیشه به دیدن دوستش برود. نهنگ به راه افتاد. در دلش احساس تازه‌ای به وجود آمده بود. او تابه‌حال ساحل را ندیده بود و هرگز در رودخانه شنا نکرده بود. فکر می‌کرد که رودخانه هم شبیه دریاست، ولی کمی کوچک‌تر. نهنگ به دنبال جایی می‌گشت که رودخانه به دریا می‌ریخت؛ ولی در پی آن، به بندر شلوغی رسید. همه‌جا پر از کشتی‌های بزرگ و کوچک و رنگارنگ بود.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

نهنگ کم‌کم داشت نگران می‌شد. به‌سختی از لابه‌لای کشتی‌ها بیرون آمد. بازهم شنا کرد و در جستجوی نقطه آغاز رودخانه، به چیزی که در آب شناور بود، برخورد. شناور با زنجیرهایی که به آن آویزان بود، در آب به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شد و خبر نزدیکی ساحل را به کشتی‌ها می‌داد.

نهنگ به شناور نزدیک شد و جای رودخانه را پرسید؛ ولی جوابی نشنید.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

کمی جلوتر، به یک فانوس دریایی رسید. پس از سلام، بازهم سؤالش را تکرار کرد؛ ولی فانوس دریایی هم جوابی نداد. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که چشمش به رودخانه افتاد. با خوشحالی وارد رودخانه شد و به‌آرامی شروع کرد به جلو رفتن. خیلی تعجب کرده بود؛ چون هر چه بیشتر به جلو می‌رفت، رودخانه باریک‌تر می‌شد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

کم‌کم در ساحل کنار رودخانه، شهری به چشمش خورد. با جریان رودخانه وارد شهر شد و بازهم جلوتر رفت. وسط شهر، بر روی رودخانه، برای رد شدن مردم، پل فلزی بزرگی قرار داشت و رودخانه هم خیلی باریک‌تر شده بود. نهنگ بزرگ هنگام رد شدن، زیر پل گیر کرد. مردم دسته‌دسته برای تماشای او به روی پل و کنار رودخانه می‌آمدند. آن‌ها با تعجب به نهنگ بزرگی که به رودخانه کوچکشان آمده بود، نگاه می‌کردند. مردم هر چه سعی کردند تا او را از زیر پل نجات دهند، فایده‌ای نداشت؛ آن‌ها او را نوازش می‌کردند و دلداری‌اش می‌دادند.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

روزها می‌گذشت و نهنگ همچنان در زیر پل بی‌حرکت ایستاده بود و به پیرمرد ماهیگیر فکر می‌کرد. دیگر از غصه غذا هم نمی‌خورد. مردم به یکدیگر می‌گفتند: «نهنگ بیچاره چقدر غصه‌دار است. حتی چشم‌هایش هم غمگین به نظر می‌رسد»

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

کم‌کم مردم با حیرت می‌دیدند که نهنگ از ناراحتی و از بس غذا نخورده بود، کوچک می‌شود. بالأخره نهنگ به‌قدری کوچک شد که به‌راحتی از زیر پل بیرون آمد. مردم همه از خانه‌های خود خارج شدند و گروه نوازندگان شروع کرد به زدن آهنگ‌های شاد. نهنگ هم دمی تکان داد و ازآنجا دور شد. رودخانه هرلحظه باریک‌تر می‌شد و نهنگ هم هرلحظه کوچک‌تر. تنها دل‌خوشی او دیدن پیرمرد بود.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

از این‌طرف، پیرمرد ماهیگیر که پایش شکسته بود، هرروز در کنار رودخانه می‌نشست و به دوستش فکر می‌کرد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

تا اینکه نهنگ شناکنان به نزدیک پیرمرد رسید؛ ماهیگیر پیر از دیدن او به‌قدری خوشحال شد که نزدیک بود باوجود پای‌شکسته‌اش به‌طرف او بدود و در رودخانه بیفتد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پیرمرد با خوشحالی فریاد زد: «به‌به، دوست خوبم، نهنگ عزیزم! چه‌کار خوبی کردی که به دیدنم آمدی. اما بگو چرا این‌قدر کوچک شده‌ای؟»

ولی پیرمرد فرصت نداد که نهنگ به او جواب دهد. فوراً به خانه رفت، شیشه بزرگی آورد و نهنگ را در آن جای داد و تا لب شیشه را پر از آب کرد.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پیرمرد آهسته و بااحتیاط شیشه را به خانه برد و به همسرش خبر داد که مهمان عزیزی دارد. پیرزن مهربان با تعجب گفت: «خدای من، یک نهنگ کوچک در یک شیشه! راستش را بخواهی من فکر می‌کردم نهنگ خیلی بزرگ‌تر از این است. یعنی آن‌طور که تو تعریف کردی من فکر کردم که دوست تو یک نهنگ بزرگ است.»

خلاصه قرار شد که ماهیگیر و همسرش برای نهنگ شیشه بزرگ‌تری بخرند تا او به‌راحتی شنا کند.

کتاب قصه صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز! -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

حالا در خانه ماهیگیر در شیشه بزرگی، نهنگ کوچک شنا می‌کند. شاید روزی پیرمرد او را به دریا برگرداند؛ یا شاید هم روزی نهنگ ناگهان دوباره بزرگ شود.

اما حالا هیچ‌یک به این فکر نیستند. آخر آن‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن به یکدیگر دارند.

پایان

کتاب قصه «صبح‌به‌خیر نهنگ عزیز!» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. ممنون خیلی زیبا بود?

  2. فاطمه علیخانی

    داستان بسیار زیبا و دلنشینی بود. و اموزنده برای بچه‌ها…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *