قصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها 1

قصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها

قصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها 2

قصه کلاه فروش و میمون ها

نویسنده: نورسل اویار دالکلچ
ترجمهٔ نازنین نوتاش
تصویرگر: حسن عامه کن

روزی روزگاری، در دهکده‌ای کلاه‌فروشی زندگی می‌کرد. این کلاه فروش، تمام سال کار می‌کرد و کلاه‌های رنگارنگی می‌ساخت که هیچ‌کدام شبیه هم نبودند. بعد هم آن‌ها را به بازارچهٔ دهکده می‌برد و می‌فروخت.

یک روز کلاه فروش، کلاه‌هایش را برداشت و به راه افتاد. وقتی به بازارچه رسید، کلاه‌های رنگارنگ، پردار، بدون پر، بزرگ و کوچکش را روی پیشخوان چید. تمام‌روز در بازارچه فریاد می‌کشید: «کلاه می‌فروشم.»

نزدیک عصر، قصاب، نانوا، میوه‌فروش، کفاش، پدرها، مادرها و بچه‌ها دور کلاه فروش جمع شدند؛ اما هیچ‌کدام نتوانستند کلاهی را که می‌خواستند، پیدا کنند. کلاه فروش گفت: «نگران نباشید، تا هفتهٔ بعد، برای همه‌تان کلاه درست می‌کنم.» بعد به‌طرف خانه‌اش به راه افتاد.

قصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها 3

درراه، احساس خستگی کرد. زیر سایهٔ درخت بزرگی کلاه‌هایش را زمین گذاشت و خوابید.

بعد از مدت کوتاهی، میمون‌هایی که روی شاخه‌های درخت بودند، پایین آمدند. هرکدام یک کلاه برداشتند و دوباره از درخت بالا رفتند. کلاه فروش از خواب بیدار شد و دید که همهٔ کلاه‌هایش ناپدید شده‌اند! سرش را بلند کرد و میمون‌ها را دید که کلاه‌ها را روی سرشان گذاشته‌اند.

قصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها 4

مرد، پاهایش را به زمین کوبید و فریاد کشید: «کلاه‌هایم را پس بدهید!»

میمون‌ها هم پاهایشان را به شاخه‌ها کوبیدند. مرد مشت‌هایش را به زمین کوبید و فریاد کشید: «کلاه‌هایم را پس بدهید!»

میمون‌ها هم مشت‌هایشان را به شاخه‌ها کوبیدند. ناگهان فکری به سر مرد زد. کلاهش را از سرش برداشت و به‌طرف میمون‌ها پرت کرد و گفت: «بگیرید، این هم مال شما!»

همهٔ میمون‌ها کلاه‌ها را ازسرشان برداشتند و به‌طرف کلاه فروش پرت کردند.

او هم کلاه‌هایش را جمع کرد و ازآنجا دور شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *