کتاب قصه کودکانه
دمم کو؟
نقاشی: سیاوش مظلومی پور
چاپ اول: 1365
چاپ سوم: فروردین 1369
تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
هوا هنوز روشن نشده بود. حیوانات جنگل کم کم بیدار میشدند و با احتیاط از لانههایشان بیرون میآمدند.
اتفاق عجیبی افتاده بود، هر حیوانی به حیوان دیگری میرسید با تعجب میپرسید: «دمت کو؟»
همه بی دم بودند، غوغایی شده بود، شیر و شغال، خرگوش و پلنگ، سنجاب و میمون، گوزن و زرافه، فیل و کانگرو بالا میرفتند، پایین میآمدند، با هم دعوا میکردند، گاهی ساکت میشدند، اما خیلی زود باز داد و فریاد میکردند.
آخه بی دم که نمیشد!
میمون تند تند میگفت: «حالا چطور از این شاخه به آن شاخه بپرم!»
کانگرو دستهای کوچکش را با ناراحتی به هم میزد و میگفت: «آخ، دیگر نمیتوانم راحت بنشینم. نمیتوانم تند بدوم!»
سنجاب با افسوس به جای خالی دم قشنگش نگاه میکرد و اشک توی چشمهایش جمع میشد.
و باز همه با هم فریاد میزدند: «بی دُم چه کنیم!»
شیر بی دم که موهای یالش از ناراحتی سیخ شده بود، فریاد زد: «کار، کار جغد است، او شبها وقتی همه ما خوابیم بیدار میشود و توی جنگل به دنبال شکار به این طرف و آن طرف میرود. حتماً او دمهای همه ما را کنده و گوشهای قایم کرده است. برویم سراغ جغد!»
حیوانات که از شدت عصبانیت چیزی نمیفهمیدند، دنبال شیر به راه افتادند، دور درختی که جغد در آن لانه داشت جمع شدند، اما، هر چه داد و بیداد کردند جغد از لانه خارج نشد که نشد. فکر کردند جغد از ترسش بیرون نمیآید!
فیل حیوانات دیگر را پس زد، نفس نفس زنان هیکل بزرگش را جلو کشید و خرطومش را به دور تنه درخت پیچید تا آن را از جا بکند.
اما کلاغ که روی بلندترین شاخه درخت نشسته بود و اطرافش را تماشا میکرد فریاد زد: «دست نگهدارید! آنجا را نگاه کنید!»
روباه کیسه بزرگی روی کولش انداخته بود و پابرچین پابرچین دم پرمویش را روی زمین میکشید و از جنگل دور میشد.
فیل با شرمندگی خرطومش را پایین انداخت.
شیر گفت: «آه، چه اشتباهی!»
شغال که تازه متوجه موضوع شده بود فریاد زد: «نگاه کنید؟ فقط روباه دم دارد!»
و همه با هم گفتند: «بگیریدش، بگیریدش!»
جغد که از سروصدای حیوانات بی خواب شده بود، سرش را از سوراخ لانه بیرون آورد و به دور و برش نگاه کرد.
ابری از گرد و خاک جلوی چشمهایش را گرفته بود و جایی را نمیدید..
کلاغ که روی بلندترین شاخه درخت نشسته بود، بالهایش را به هم میکوبید و از ته دل میخندید.
مدتی گذشت، کم کم صداها خوابید، خاک نشست، جغد با بالش چشمهایش را مالید، فکر کرد خواب میبیند، حيوانات قیافههای ناآشنا و خنده داری داشتند، فقط روباه، روباه بود، که او هم موهای تنش ریخته بود!
جغد سرش را تو کشید وچشم هایش را بست.
روباه کتک خورده که از شوخی بی مزهاش شرمنده و پشیمان بود، لنگان لنگان دور میشد.
شیر چون بزرگترین دم را به خودش چسبانده بود مرتب زمین میخورد.
کانگرو هم که اشتباهی دم خرگوش را قاپ زده بود، دنبال دمش میگشت.
میمون با دم پلنگ نتوانست از شاخه آویزان شود و محکم به زمین خورد.
صداها در هم شده بود و حیوانات که باز با عجله و بدون فکر، دمها را عوضی سر جایشان گذاشته بودند از سر و کول هم بالا میرفتند!
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)