قصه: بچه غول ها و بازی نخل
تصویرگر: علیرضا اسدی
یکشب، وقتی نخلستان ساکت بود، دیو سیاه آمد و یک نخل بلند را برداشت.
نخل گفت: «مرا کجا میبری؟»
دیو گفت: «تو را میبرم تا با بچههایم بازی کنی!»
نخل گفت: «من بچهها را دوست دارم.»
بچههای دیو دور نخل جمع شدند و از آن بالا رفتند. تنهی نخل، مثل پله بو. بچهها از پله بازی خیلی خوششان آمد.
نخل گفت: «بیاید بازی دیگری بکنیم.»
بچهها گفتند: «چه بازیای؟»
نخل گفت: «بازیای که من در آن پله نباشم.»
بچهها به تن نخل، لباس پوشاندند و شاخههایش را به هم بافتند. بعد، نخل را مثل عروسک بغل کردند و با قاشق به او غذا دادند.
عروسک بازی، خیلی خوب بود. بچهها خوشحال شدند و خندیدند.
نخل گفت: «بیاید بازی دیگری بکنیم!»
بچهها گفتند: «چه بازیای؟»
نخل گفت: «بازیای که من در آن عروسک نباشم.»
بچهها نخل را به حیاط بردند و به هر شاخهی آن یک زنگوله بستند. باد وزید و زنگولهها جرینگ جرینگ صدا کردند. بچهها دست زدند و شادی کردند.
نخل گفت: «بیاید بازی دیگری بکنیم.»
بچهها گفتند: «چه بازیای؟»
نخل گفت: «بازیای که من در آن زنگوله به سر نباشم.»
بچهها خالهبازی کردند. دیگ و بشقابهایشان را گوشهی خانه چیدند و با نخل، خانه را جارو کردند. خالهبازی خیلی خوب بود. بچهها خوراکی خوردند و خندیدند
نخل گفت: «بیاید بازی دیگری بکنیم.»
بچهها گفتند: «چه بازیای؟»
نخل گفت: «بازیای که من در آن، جارو نباشم.»
روز بعد بچهها به نخل نگاه کردند. رطبهای ریزی روی شاخههای نخل روییده بود. رطبها طلابی بودند و در آفتاب برق میزدند. بچهها با خوشحالی فریاد زدند: «نگاه کنید! نخل، میوه داده است.»
نخل گفت: «بیاید بازی کنیم.»
بچهها گفتند: «چه بازیای؟»
نخل گفت: «بازیای که من در آن مادر باشم.»
بچهها مامان شدند و عروسکهایشان را بغل کردند.
نخل هم مامان شد و رطبهای کوچولویش را بغل کرد.
مامان بازی خیلی خوب بود.
بچهها خندیدند. نخل هم با خوشحالی خندید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)