از دفترچه خاطرات یک مورچه
تصویرگر: ماهنی تذهیبی
شنبه:
امروز صبح زود، اتفاق عجیبی افتاد. یکی از مورچههای چاق لانه به اسم «موچاق» با سروصدا یک پوست بزرگ پسته را تا نزدیک لانه آورد. اما هرچه کرد، نتوانست آن را به داخل لانه بیاورد. پوست پسته خیلی بزرگ بود و از در لانه رد نمیشد و همانجا گیر کرده بود. مورچههایی که بیرون مانده بودند، نمیتوانستند داخل بیایند. مورچههای داخل لانه هم نمیتوانستند بیرون بروند. موچاق هم گیج شده بود و هی دوروبر پوست پسته میچرخید و یک جای آن را میان آروارههایش میگرفت تا آن را تکان بدهد، اما نمیتوانست. در همین موقع، چند تا از مورچههای کارگر از راه رسیدند. رئیس مورچههای کارگر، سر موچاق داد زد که: «این چیه که آوردهای؟ مگر قحطی خوراکی بود؟ پوست پسته به چه درد ما میخورد؟»
موچاق که عاشق آوردن چیزهای سنگین بود، گفت:
– «چیز خوبی بود، گفتم شاید خوراکی باشد. از دیشب تا حالا از آن سر حیاط دارم این را با خودم میکشم و میآورم.»
مورچهی کارگر گفت: «تا حالا کدام مورچه را دیدهای که پوست پسته بخورد؟ آنهم پوست پستهی به این بزرگی!»
بعد، کارگرهای دیگر را صدا زد و آنها آمدند و هرکدام یکگوشهٔ پوست پسته را گرفتند. بعد از دو ساعت توانستند آن را بیرون بکشند.
موچاق هم ناراحت شد و رفت گوشهای نشست.
اما این پایان ماجرا نبود. بعدازظهر باران کمی بارید. پوست پسته پر از آب شد.
بچه مورچهها ریختند توی آن آب و حسابی شنا کردند. موچاق هم نشسته بود و با خوشحالی به شنا کردن مورچهها نگاه میکرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)