قصه کهن روسی
گربه و روباه
چرا تمام حیوانات از گربه میترسند
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
یک مرد دهاتی گربهی نر خیلی شیطانی داشت. این گربه آنقدر مرد دهاتی را اذیت کرده بود که مرد دهاتی نزدیک بود از دستش دق کند. روزی مرد دهاتی گربه را توی گونی انداخت و با خودش به جنگل برد و هم آنجا، ولش کرد.
گربه هم توی جنگلها راه افتاد و آنقدر راه رفت تا به کلبهی کوچکی رسید. خودش را زیر شیروانی آن کلبه رساند و همانجا دراز کشید و ماند. وقتی گرسنهاش میشد، به جنگل میرفت، گنجشک و موش میگرفت، شکمش را پر میکرد و دوباره به زیرشیروانی برمیگشت و غمی هم به دل خودش راه نمیداد!
روزی، گربه توی جنگل گردش میکرد. یکمرتبه دید روباهی روبرویش سبز شده. روباه به گربه نگاهی کرد و گفت: «یکعمر در جنگل زندگی کردهام؛ اما تابهحال یک همچو حیوانی ندیدهام!»
خلاصه تعظیمی کرد و به گربه گفت:
– «بگو، ببینم تو کی هستی؟ چطور به این جنگل آمدی و اسمت چیه؟»
گربه هم پشمهایش را سیخ کرد و جواب داد:
– «اسمم گربه است و بهعنوان حاکم از جنگلهای سیبری به اینجا اعزام شدهام.»
روباه این حرفها را شنید و گفت: «آه، گربهی عزیزم! من اصلاً خبری هم از وجود تو نداشتم و نمیدانستم که یک همچو حیوانی توی این دنیا وجود دارد. خوب بفرمائید، برویم به خانهی من.»
گربه دعوت روباه را پذیرفت و بهاتفاق روباه به خانهاش رفت. میزبان خوراکهای زیادی برای گربه آورد و بعدازاینکه گربه تمام غذاها را خورد، از گربه پرسید:
– «آقای گربه، شما زن دارید یا مجرد هستید؟»
گربه جواب داد: «مجرد هستم.»
روباه گفت: «من هم هنوز دختر هستم، حاضری با من عروسی کنی؟»
گربه موافقت کرد و بساط عروسی را راه انداخت.
فردای همان روز، روباه دنبال شکار رفت و گربه توی خانهاش تنها ماند. خانم روباه هم بعد از مدتی رنج و کوشش، مرغابی بزرگی را شکار کرد. ولی تا آمد مرغابی را به خانه ببرد، گرگی روبرویش ظاهر شد و گفت:
– «آهای روباه، صبر کن، ببینم! زود باش، این مرغابی را بهم بده.»
– «صدسال!»
– «اگر ندهی، خودم بهزور از دستت میگیرمش.»
روباه در جواب گفت: «اگر مرغابی را بهزور بگیری، به گربه میگویم دخلت را بیاورد.»
– «گربه دیگر چه حیوانیه؟»
– «مگر نشنیدی؟ گربه را از توی جنگلهای سیبری بهعنوان حاکم به جنگل ما فرستادهاند. من حالا زن حاکم شدهام.»
گرگ گفت: «خبری هم از این قضیه ندارم، روباه خانم، تو را به خدا کاری بکن، گربه را ببینم.»
اما روباه گفت: «نه، این کار غیر ممکنه. گربهی من اینقدر عصبانی و خشمگینه که اگر از کسی خوشش نیاید، فوراً قورتش میدهد. تو یک گوسفند برایش بیاور و تعظیم کن و خودت هم پنهان شو تا گربه تو را نبیند، چون در غیر این صورت روزگارت را سیاه میکند.»
آقا گرگه رفت گوسفندی بیاورد و روباه هم بهطرف خانهی خودش حرکت کرد، کمی که رفت دید خرسی سر راهش سبز شده. خرس نگاهی به روباه کرد و گفت:
– «روباه، صبر کن، ببینم، این مرغابی را برای کی میبری؟ زود باش، مرغابی را رد کن، بیاید.»
اما روباه در جواب گفت: «آقا خرسه تا بلائی سرت نیامده راه خودت را بگیر و برو، وگرنه به گربه میگویم پدرت را دربیاورد.»
– «گربه دیگر کیه؟»
– «گربه همان حیوانیه که بهعنوان حاکم از جنگلهای سیبری به اینجا آمده. من سابقاً تنها بودم. ولی حالا زن حاکم شدهام.»
– «روباه خانم، یک کاری بکن تا گربه را ببینم.»
– «نه، این کار غیر ممکنه. گربهی من اینقدر عصبانی و خشمگینه که اگر از کسی خوشش نیاید، فوراً قورتش میدهد. برو گاو نر بزرگی شکار کن، بیاورش اینجا و تعظیم بالابلندی بکن. مواظب باش گاو را جایی بگذاری که خوب دیده شود. خودت هم پنهان شو تا گربه چشمش هم بهت نیفتد، وگرنه بلایی سرت میآورد که آن سرش ناپیدا!»
خرس رفت دنبال شکار گاو و روباه هم به راه خودش ادامه داد.
خلاصه، گرگ گوسفند را آورد، پوستش را کند و به فکر افتاد؛ و بعد دید آقا خرسه، گاو بزرگی همراهش آورده. نگاهی به خرس کرد و گفت:
– «آقا خرسه، سلام عرض میکنم.»
– «سلام، برادر روباه و شوهرش را ندیدهای؟»
– «نه، آقا خرسه، خود من هم انتظارشان را میکشم.»
خرس گفت: «خوب برو، صداشان کن.»
ولی گرگ جواب داد: «نه، خوب نیست من بروم، اگر جرئت داری تو برو!»
خرس در جواب اظهار داشت: «من هم خوب نیست بروم، بیا صبر کنیم تا بیایند.»
در این موقع، خرگوش درازگوشی از توی بوتهها بیرون پرید. خرس و گرگ با صدای بلندی صدایشان کردند:
– «زود باش بیا اینجا ببینیم.»
خرگوش ترسید و گوشهایش را به پشتش نزدیک کرد. خرس و گرگ گفتند:
– «خرگوش، تو حیوان تندرویی هستی و خوب میدوی. زود باش برو پیش روباه و بهش بگو که آقا خرسه بهاتفاق آقا گرگه مدتهاست چشمبهراه روباه و شوهرش، آقای گربه هستند و میخواهند یک گوسفند و یک گاو نر تقدیمشان کنند.»
خرگوش دواندوان بهطرف خانهی روباه رهسپار شد، در آن میان آقا خرسه و آقا گرگه به این فکر افتادند که کجا پنهان بشوند.
خرس گفت: «من میروم بالای درخت.»
آقا گرگه گفت: «پس من چکار کنم؟ من که نمیتوانم از درخت بالا بروم، بیا مرا هم قایم کن.»
خرس، گرگ را توی بوتهها پنهان کرد، مقداری برگ خشک رویش ریخت و خودش هم بالای درخت رفت و از آن بالا چشمبهراه آقا گربه نشست.
در آن موقع، خرگوش به لانهی روباه رسید و گفت:
– «آقا خرسه و آقا گرگه به من سپردهاند، بهت بگویم که مدتی است چشمبهراه آمدن تو و شوهرت هستند و میخواهند یک گوسفند و یک گاو نر تقدیمتان کنند.»
روباه گفت: «خرگوش جان، برو و بگو که همین حالا میآییم.»
این حرفها را گفت و بهاتفاق با گربه بهطرف میعادگاه حرکت کردند. آقا خرسه هم از آن بالا روباه و شوهرش را دید و به گرگ گفت: «اما قد این آقا گربه خیلی کوچکه ها!»
ولی هنوز حرفهایش تمام نشده بود که گربه پشمهای خودش را سیخ کرد و روی گاو پریده، با دندان و چنگال شروع به کندن گوشت گاو کرد.
بعد دوباره به آقا گرگه گفت:
– «قدش کوچکه، اما خیلی پرخوره! ما چهارتا هم نمیتوانیم اینقدر بخوریم. مواظب باش، یکهو ما را نبیند و قورت بدهد.»
در این موقع، کنجکاوی گرگ تحریک شد و آهستهآهسته برگها را کنار زد. گربه هم خیال کرد که زیر برگها موشی پنهان شده، بهطرف برگها حمله کرد و پوزهی گرگ را پنجول زد.
گرگ وحشت کرد و یا به فرار گذاشت. گربه هم ترسید و از درختی که آقا خرسه روی آن نشسته بود بالا رفت. خرس به خودش گفت: «خوب، کارم تمامه، متوجه من شده.» تا این فکر از سرش گذشت، خودش را از آن بالا روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت.
روباهه هم داد زد: «زود باشید، فرار کنید، وگرنه آقا گربه همهی شما را پارهپاره میکند.»
از آن زمان تمام حیوانات از گربه میترسند. گربه و روباه هم برای تمام زمستان گوشت ذخیره کردند و زندگی خوبی را شروع کردند. حتی حالا هم با همدیگر زندگی میکنند.