قصه-کهن-روسی-چخماقی-پهلوان

قصه کهن روسی چخماقی پهلوان / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه #1

قصه های کهن روسی

قصه کهن روسی

چخماقی پهلوان

فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه

– بازتولید و ویرایش این متن مرهون به‌کارگیری هوش مصنوعی ChatGPT 3.5 است. برای نخستین بار، از فناوری هوش مصنوعی در تولید قصه های ایپاب‌فا بهره بردیم.
– مترجمین: دانیال و ناهید
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی

به نام خدا

پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مه‌پاره داشتند.

یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچه‌ها، بروید پشت جنگل‌های سیاه، زمین تازه‌ای شخم بزنید و گندم بکارید.»

فرزندانش جواب دادند: «پدر جان، راه آنجا نزدیک نیست. وقتی‌که به آنجا رسیدیم و مشغول کار شدیم، ذخیره‌ی نانمان تمام می‌شود و مجبور می‌شویم به خانه برگردیم.»

پدر گفت: «برای مدت یک هفته، خوراک را ذخیره کنید. بعد هم خواهرتان پیشتان می‌آید و غذا می‌آورد.»

اما دختر پرسید: «من که راه را نمی‌توانم پیدا کنم، آخر با آن حوالی آشنا نیستم.»

پدر گفت: «وقتی‌که برادرهایت راه افتادند، با خیش شیاری روی زمین باقی می‌گذارند. این شیار را می‌گیری و می‌روی.»

برادرها راه افتادند و با دقت تمام روی زمین شیاری با خیش کندند.

اتفاقاً توی جنگل‌های سیاه، آنجائی که کلاغ‌سیاه هم پا نگذاشته بود، اژدهای بزرگی زندگی می‌کرد. اژدها از قضیه باخبر شد و شیار دیگری کند که به خانه‌اش می‌رسید. یک هفته گذشت، دختر غذاها را برداشت و به‌طرف زمین‌های جدید راه افتاد.

منتها بجای اینکه به زمین آباد شده‌ی برادرانش برسد، به خانه‌ی اژدها رسید.

برادرها هم تا موقعی که نانشان تمام نشد، در زمین جدید کار کردند. وقتی‌که ذخیره‌ی خوراکشان تمام شد، به خانه برگشتند و پرسیدند:

-«پدر جان، پس چرا برای ما غذا نفرستادی؟»

پدر گفت: «خواهرتان سه روز پیش غذا برایتان برده است؟»

دو برادر گفتند: «پس حتماً راه را گم کرده و توی جنگل‌های سیاه سرگردان مانده، برویم پیدایش کنیم.»

شیار را گرفتند و راه افتادند. آن‌قدر رفتند تا به خانه‌ی اژدها رسیدند. نگاهی به خانه کردند و دیدند حصار بلندی خانه را محصور کرده است. دروازه‌ی بلوطی هم با چفت بزرگی بسته شده است.

برادرها از توی سوراخ کلید نگاه کردند و دیدند که خواهر عزیزشان از خانه درآمد و به‌طرف چاهی که وسط حیاط بود راه افتاد.

برادرها خواهر خودشان را صدا کردند: «خواهر جان، خواهر جان.»

تا چشم خواهرشان به آن‌ها افتاد، گریه را سر داد. به حصار نزدیک شد و گفت:

– «برادرهای عزیزم، چرا به اینجا آمدید؟ حالا که مرا هرگز نمی‌توانید نجات بدهید، خودتان را هم به خطر نیندازید.»

بعد ماجرای اسارت خود را برای آن‌ها حکایت کرد و گفت:

– «خوب، حالا که کار از کار گذشته، کمی صبر کنید بروم از اژدها اجازه بگیرم، شاید اجازه بدهد از شما پذیرایی کنم.»

برادرها کنار حصار ماندند و خواهرشان پیش اژدها رفت و گفت:

– «اگر برادرهای من پیش من می‌آمدند، چکار می‌کردی؟»

اژدها گفت: «از آن‌ها به‌خوبی پذیرائی می‌کردم.»

خواهر خارج شد و برادرانش را به خانه آورد. اژدها هم وانمود کرد که دارد با روی خوش از آن‌ها استقبال می‌کند. آن‌ها را سر میز نشاند و بانگ زد:

– «آهای زن، زود باش! دوازده‌تا گاومیشِ برشته و دوازده‌تا بشکه‌ی می کهنه و یک گونی گردوی آهنی روی میز بگذار.»

غذاها روی میز چیده شد و اژدها شروع به تعارف کرد.

برادرها نفری یک تکه گوشت خوردند، نفری یک پیاله می ‌زدند، ولی به گردوهای آهنی اصلاً نگاه هم نکردند.

اما اژدها دوازده‌تا گاومیش را در یک چشم به هم زدن بلعید، تمام شراب‌ها را خورد، گردوهای آهنی را شکست و به برادرها گفت:

– «خوب، حالا بیایید برویم خانه و ملک مرا تماشا کنید.»

خلاصه دو برادر را به حیاط آورد، کنده‌ی بلوط عظیمی را به آن‌ها نشان داد و گفت:

– «می‌توانید با یک ضربه این کنده را دو قطعه کنید؟»

برادرها هر چه سعی کردند، نتوانستند کنده را دو قطعه کنند. اژدها باخشم گفت:

– «عجب بستگان نیرومند و پهلوانی هستید. نه، شماها، هیچ لیاقت قوم‌وخویشی با مرا ندارید.»

بعد هر دو برادر را گرفت، آن‌ها را توی چاه عمیقی انداخت و سنگی به ارتفاع هفت ذرع روی دهانه‌ی چاه گذاشت و گفت:

– «هردوتان را می‌کشم.»

خواهر از ماجرا باخبر شد، سخت به گریه افتاد و به اژدها گفت:

– «چرا برادرهای مرا کشتی، مادر و پدرم را بیچاره کردی؟ مگر اسارت من برای آن‌ها کافی نبود؟»

اژدها در جواب گفت: «اگر پدر و مادرت هم به دست من می‌افتادند، آن‌ها را هم نیست و نابود می‌کردم!»

در آن میان، پدر و مادر، شب و روز زجر می‌کشیدند و نمی‌دانستند چکار کنند و به کجا پناه ببرند.

روزی پیرزن دنبال آب رفت و توی راه، سنگ چخماق کوچکی دید که شباهت زیادی به یک پسربچه داشت. پیرزن سنگ را برداشت و وقتی‌که به خانه برگشت، سنگ را تو دستمال پیچید و روی طاقچه‌ی بالای بخاری گذاشت. از این ماجرا سه روز گذشت، روز سوم، نزدیکی‌های عصر، چیزی بالای طاقچه تکان خورد و صدای باریکی به گوش پیرزن رسید که می‌گفت:

– «مادر جان، دستمال را باز کن، اینجا خیلی گرمه.»

پیرزن دستمال را باز کرد و دید که به‌جای سنگ چخماق، پسرکی خیلی قوی و سالم در دستمال خوابیده. پیرزن و پیرمرد خوشحال شدند و گفتند:

– «چه خوب شد که صاحب این پسر شدیم.»

خلاصه پسرک را چخماقی نامیدند و او را به فرزندی بپذیرفتند.

چخماقی روزبه‌روز بزرگ‌تر و قوی‌تر می‌شد. یک سال بعد هم آن‌قدر بزرگ و قوی شد که زور هیچ‌کس به او نمی‌رسید. وقتی‌که می‌نشست تا نهار بخورد، یک دیگ غذا می‌خورد. ولی کارگر خیلی خوبی هم بود. به‌طوری‌که همه از کار کردنش تعجب می‌کردند.

روزی پدر، چخماقی را به جنگل دنبال هیزم فرستاد. چخماقی رفت و درخت‌های نصف جنگل را از ریشه کند، همه‌ی درخت‌ها را کول کرد و به خانه‌ی پیرمرد و پیرزن آورد. وقتی‌که درخت‌ها را روی زمین ریخت، نصف علفزار مجاور دهکده را با درخت پر کرد. بعد یک صبح تا ظهر کار کرد و تمام درخت‌ها را مبدل به هیزم نمود و روی یکدیگر انباشته کرد. مردم ده هم یک زمستان تمام از این هیزم‌ها استفاده کردند. ولی ربعش را هم مصرف نکردند؛ و اما موقعی که کار به شخم کردن می‌رسید، چخماقی در یک چشم به هم زدن تمام زمین پیرمرد را شخم می‌کرد و به روستاهای دیگر هم کمک می‌کرد.

روزی چخماقی از پیرمرد و پیرزن پرسید:

– «پدر جان، مادر جان، بگویید ببینم، من تنها فرزند شما هستم یا اینکه شما فرزندان دیگری هم داشتید؟»

پیرزن و پیرمرد جواب دادند:

– «ما دوتا پسر جوان و یک دختر مه‌پاره داشتیم، ولی هر سه‌ی آن‌ها کم شدند. حتماً اژدهایی که توی جنگل‌های سیاه زندگی می‌کند، هر سه‌شان را نیست و نابود کرده.»

چخماقی گفت: «اگر مرده باشند که کاری نمی‌شود کرد، ولی اگر زنده هستند حتماً پیداشان می‌کنم و انتقامشان را از اژدها می‌گیرم.»

پیرمرد و پیرزن گفتند: «پسر جان، تو هنوز جوان هستی و نمی‌توانی خواهر و برادرهایت را پیدا کنی.»

اما چخماقی گفت: «نه، مادر جان، نه پدر جان، اجازه بدهید بروم. من برای آن به دنیا نیامده‌ام تا از چیزی بترسم و در مقابل دشمنان خودم گذشت کنم.»

وقتی‌که پیرزن و پیرمرد دیدند که نمی‌توانند چخماقی را از رفتن منصرف کنند، گفتند:

– «برو، اما مواظب باش بلایی سرت نیاید.»

چخماقی هم گفت: «نترسید، بلایی سرم نمی‌آید.»

فردای همان روز، چخماقی سوزنی برای پدرش آورد و گفت: «پدر جان، من این سوزن را تو راه پیدا کردم. سوزن را بردار و به آهنگر بده و بهش بگو که از این سوزن یک گرز صدمنی برای من درست کند.»

پیرمرد با تعجب گفت: «پسر جان، مگر آدم می‌تواند گرز صد منی را بلند کند؟ تازه از این سوزن کوچولو که نمی‌شود یک همچو گرز بزرگی درست کرد.»

اما چخماقی گفت: «باباجان، خواهش می‌کنم. هر چه که گفتم انجام بده.»

پیرمرد هم حرفی نزد و سوزن را به شهر برد، 20 من آهن خرید و به آهنگر داد تا گرز بزرگی درست کند. بعد گرز را به خانه آورد و به چخماقی داد.

چخماقی گرز را برداشت و به آسمان‌ها انداخت. خودش هم وارد منزل شد و تمام روز را در منزل گذراند. نزدیکی شب به پدرش گفت:

– «پدر جان، یک دقیقه بیرون بیا و گوش کن.»

پیرمرد از منزل خارج شد، گوش‌های خودش را تیز کرد و صدای عجیب‌وغریبی در آسمان شنید. خلاصه چیزی داشت پشت ابرها می‌غرید و زوزه می‌کشید، درست مثل‌اینکه طوفانی نزدیک می‌شد. پیرمرد ترسید و به خانه برگشت، ولی چخماقی پیرمرد را صدا کرد و گفت:

– «می‌شنوی؟ این گرز من دارد به زمین برمی‌گردد.»

بعد، انگشت کوچکش را بلند کرد. در این موقع، گرز روی انگشت کوچک چخماقی افتاد و مثل یک تخته خشک دو نصف شد.

چخماقی گفت: «پدر جان، این گرز اصلاً محکم نبود. برو یک گرز صدمنی برای من سفارش بده. منتها از آهنی که بخری، نسازش؛ بلکه از سوزنی که بهت داده بودم، درستش کن.»

پیرمرد بازهم حرف‌های پسرش را گوش نداد. به بازار رفت 40 من آهن خیلی مرغوب خرید و به آهنگر دستور داد یک گرز 40 منی از این آهن بسازد.

خلاصه، گرز را آوردند و به چخماقی دادند. چخماقی گرز را برداشت و به هوا انداخت.

خودش هم از منزل خارج شد و تا شب به خانه مراجعت نکرد. نزدیکی‌های عصر، به خانه برگشت. پدرش را صدا کرد و گفت:

– «پدر جان، یک دقیقه بیا بیرون و گوش بده.»

پیرمرد از خانه درآمد. چخماقی بهش گفت:

– «پدر جان، صدا را می‌شنوی؟ این گرز من است که دارد از پشت ابرها صدا می‌کند و به زمین برمی‌گردد.»

بعد، آرنج خودش را بلند کرد و زیر گرز گرفت. گرز چهل منی روی آرنجش افتاد و از وسط خم شد. چخماقی رو به پدرش کرد و گفت:

– «نه پدر جان، این گرز هم محکم نبود. برو و حتماً از آن سوزنی که بهت داده بودم یک گرز صدمنی سفارش بده. از آهن این سوزن آهن بهتری پیدا نمی‌شود، چون تمام از آهن‌ها بهتر آب‌داده شده‌اند.»

بالاخره، پیرمرد راه افتاد و سوزن را به آهنگر داد. آهنگرها سوزن را ذوب کردند و زیر پتک گرفتند. وقتی‌که سوزن را ذوب می‌کردند، سوزن مرتباً بزرگ می‌شد و وزنش بیشتر می‌شد. خلاصه، آهنگرها گرز صدمنی عظیمی از سوزن ساختند و به پیرمرد دادند.

وقتی گرز را به خانه آوردند، چخماقی آن را به هوا پرت کرد. گرز صدمنی صفیرزنان به آسمان رفت و یک ساعت دیگر به زمین برگشت. چخماقی شانه‌ی نیرومند خود را زیر گرز گذاشت. گرز روی شانه‌اش افتاد و اصلاً خم نشد، ولی چخماقی را تا کمر توی خاک فروکرد.

چخماقی گفت:

– «این اسلحه واقعاً اسلحه‌ی خوبیه، پدر جان، مادر جان، خداحافظ! می‌روم خواهر و برادرهایم را پیدا کنم.»

خلاصه با پدر و مادرش خداحافظی کرد، یک نان گرد بسیار بزرگ همراه خودش برداشت و به راه افتاد.

آن‌قدر رفت و رفت تا به جنگل انبوهی رسید. نگاهی کرد و دید کلبه‌ای روی پای مرغ ایستاده و دور خودش چرخ می‌خورد. چخماقی به کلبه نزدیک شد و گفت:

– «کلبه کوچولو، کلبه کوچولو! پشتت را به جنگل کن، روتو به من کن.»

کلبه هم رویش را به‌طرف چخماقی کرد و متوقف شد.

چخماقی وارد کلبه شد و دید پیرزن جادوگری روی سکو خوابیده. تا چشم زن جادوگر به چخماقی افتاد. پرسید:

– «جوان، دنبال کار می‌گردی یا داری بیکار می‌گردی؟»

چخماقی جواب داد: «دارم دنبال چیزی می‌گردم.»

بعد نشست و قضیه را برای زن جادوگر تعریف کرد و از پیرزن پرسید که چطور به خانه‌ی اژدها برسد.

پیرزن جادوگر گفت: «ای جوان، این اژدها خیلی‌ها را نیست و نابود کرده، مواظب باش تو را هم نکشد.»

اما چخماقی گفت: «بالاخره خودش هم به دسته کسی کشته می‌شود.»

پیرزن گفت: «خوب، حالا که این‌قدر مطمئن هستی، راه خورشید را بگیر و برو تا به خانه‌ی اژدها برسی.»

چخماقی از زن جادوگر تشکر کرد و راه خورشید را گرفت و آن‌قدر رفت و رفت تا به جنگل سیاه رسید. نگاهی کرد و دید خانه‌ای محکم وسط حصار بلندی قرار گرفته. چخماقی به در خانه نزدیک شد و از توی سوراخ کلبه به حیاط نگاه کرد. نگاهی کرد و دید دختر مه‌پاره‌ای ایستاده دارد از چاه آب می‌کشد! چخماقی فوراً حدس زد که این دختر کسی جز خواهرش نیست. خلاصه دختر را صدا کرد و گفت:

– «خواهر جان، سلام عرض می‌کنم. از برادر عزیزت پذیرائی کن.»

دختر به چخماقی نگاه کرد و گفت:

– «من دوتا برادر داشتم ولی حالا هیچ‌کس را ندارم.»

چخماقی در جوابش گفت: «نه، من هم برادر تو هستم. من موقعی که شماها گم شدید به دنیا آمدم. اسمم چخماقیه.»

خواهر چخماقی خوشحال شد و حال و احوال پدر و مادرش را پرسید. چخماقی هم هر چه را که در غیابش اتفاق افتاده بود به ترتیب شرح داد و پرسید:

– «پس برادرهای بزرگ‌تر ما کجا هستند؟»

دختر گفت: «اژدها هردوشان را کشته و نابود کرده.»

چخماقی گفت: «خوب، حالا دیگر نوبت اژدهاست.»

خواهر گفت: «صبر کن، حالا در را باز می‌کنم، مرا پیشش ببر.»

بعد وارد خانه شد و از اژدها پرسید:

– «اگر راست می‌گویی که از همه‌چیز دنیا باخبر هستی، بگو ببینم من برادری به اسم چخماقی دارم یا نه؟ جوانی به اینجا آمده و ادعا می‌کند که من خواهرش هستم.»

اژدها کتاب سحر و افسون را ورق زد و گفت:

– «بله، تو برادری به اسم چخماقی داری، ولی اگر چخماقی به اینجا آمده، باید با من دست‌وپنجه نرم کند. صدایش کنم بیاید تو.»

خواهر چخماقی از خانه خارج شد، دو لنگه در بلوطی را باز کرد و چخماقی را صدا کرد. اژدها وانمود کرد که دارد از روی مهربانی از چخماقی پذیرائی می‌کند. بعد به خواهر چخماقی گفت:

– «برو، دوازده‌تا گاو نر و دوازده بشکه شراب کهنه و یک گونی گردو آهنی برای ما بیاور.»

چخماقی پشت میز نشست و در یک چشم به هم زدن دوازده‌تا گاو را بلعید و دوازده بشکه‌ی شراب کهنه را سر کشید. تمام گردوهای آهنی را خرد کرد و خورد. چیزی هم برای اژدها باقی گذاشت.

اژدها گفت: «می‌بینم که آدم قانعی هستی! خوب، از پذیرائی من راضی شدی یا نه؟»

چخماقی جواب داد: «قانع هستم یا نیستم مهم نیست. مهم این است که دیگر چیزی روی میز باقی نمانده.»

اژدها رو به چخماقی کرد و گفت: «خوب، حالا بیا برویم خانه‌ام را بهت نشان بدهم.»

آن‌ها از سر میز بلند شدند و به حیاط رفتند. اژدها پرسید:

– «چرا پیش من آمدی؟ مگر دلت به حال خودت نمی‌سوزد؟»

چخماقی گفت: «چرا، دلم به حال خودم بسوزد. آمده‌ام خواهر و برادرهایم را آزاد کنم و سر کثیف تو را از تنت جدا کنم.»

اژدها گفت: «حالا خیلی مانده زورت به من برسد. من درختی را که سه نفر نمی‌توانند بغلش کنند از زمین می‌کَنم و با یک ضربه، کنده‌ی درخت بلوط را دو تکه می‌کنم.»

چخماقی گفت: «این‌که کاری ندارد.»

بعد به درخت عظیمی -که اگر پانزده نفر دورش می‌ایستادند نمی‌توانستند بغلش کنند- نزدیک شد و درخت را با ریشه از توی زمین کند. بعد با انگشتانش تلنگری به کنده‌ی درخت بلوط زد و با این حرکت قطعه‌قطعه‌اش کرد.

اژدها گفت: «خیلی خوب، می‌بینم که توانستی از عهده‌ی این دو کار برآیی. حالا بیا دست همدیگر را بگیریم و فشار بدهیم.»

اژدها دست چخماقی را گرفت و فشار داد. دست چخماقی کبود کبود شد. بعد نوبت به چخماقی رسید. چخماقی دست اژدها را گرفت و چنان فشارش داد که دست اژدها لمس و بی‌حس شد. اژدها فکر کرد: «پسره را باش، ببین چه زوری دارد!» بعد خطاب به چخماقی گفت:

– «حالا که اینطوره، باید بر سر حیات و ممات بجنگیم. زود باش، میدان نبرد را صاف کن.»

اما چخماقی گفت: «نه ملعون، اول تو میدان نبرد را صاف کن. تو ارباب اینجا هستی.»

اژدها فوت کرد و یک میدانچه‌ی آهنی زیر پایش به وجود آمد. چخماقی هم فوت کرد و یک میدانچه‌ی مسی زیر پایش قرار گرفت. خلاصه، اژدها و چخماقی نبرد را شروع کردند.

اژدها ضربه‌ای به چخماقی زد، اما چخماقی فقط تا قوزک پا توی مس فرورفت. بعد چخماقی گرز صد منی‌اش را روی سر اژدها فرود آورد. اژدها فوراً تا زانو توی آهن فرورفت.

در این موقع، اژدها بانگ زد: «صبر کن، صبر کن. بیا میدانچه‌های تازه‌ای بسازیم.»

اژدها فوت کرد و یک میدانچه‌ی نقره‌ای زیر پایش به وجود آمد. چخماقی هم فوت کرد و میدانچه‌ی زرینی زیر پایش پدیدار شد.

اژدها ضربه‌ی دوم را به چخماقی زد. چخماقی تا زانو توی طلا فرورفت. ولی وقتی‌که چخماقی گرز خودش را روی سر اژدها فرود آورد، اژدها تا سینه توی نقره فرورفت.

اژدها دوباره گفت:

– «صبر کن، میدانچه‌های تازه‌ای بسازیم.»

بعد فوت کرد و میدانچه‌ای از مروارید زیر پایش به وجود آمد. چخماقی هم فوت کرد و یک میدانچه‌ی الماسی به وجود آمد.

اژدها ضربه‌ی سوم را وارد کرد و چخماقی را تا کمر توی میدانچه‌ی الماسی فروبرد. چخماقی هم ضربه‌ی سوم را وارد آورد و اژدها را تا گردن توی میدانچه‌ی مرواریدی فروکرد. بعد گرز صدمنی خودش را بلند کرد و چنان ضربه‌ای بر سر اژدها زد که اژدها توی زمین فرورفت و اثری هم از خودش باقی نگذاشت.

چخماقی خواهرش را صدا کرد و پرسید:

– «خواهر جان، بگو ببینم اژدها برادرهای ما را کجا انداخته بود؟»

خواهر سنگ بزرگ را به چخماقی نشان داد و چخماقی سنگ بزرگی را که ارتفاعش به 7 ذرع می‌رسید، به یک‌طرف پرت کرد و برادرهای بزرگ‌تر خودش را از توی چاه درآورد، آن‌ها را با دست نیرومند خودش تکانی داد و برادرهای بزرگ‌ترش را زنده کرد.

بعد رو به آن‌ها کرد و گفت: «خوب برادران عزیز من، راه بیفتید که دیگر کاری توی این ملک لعنتی نداریم.»

این حرف‌ها را گفت و خانه و حیاط اژدها را آتش زد و اعلام کرد که:

– «از این به بعد مردم می‌توانند بدون ترس‌ولرز در جنگل سیاه رفت‌وآمد کنند. چون کسی مزاحم آن‌ها نخواهد شد.»

بعد به‌اتفاق خواهر و برادرهایش به‌طرف خانه حرکت کرد.

وقتی‌که مادر و پدر پیرشان همه‌ی آن‌ها را باهم دیدند، باور نکردند که تمام بچه‌هایشان زنده و سالم هستند. خلاصه، جشن مفصلی راه انداختند. من توی آن جشن شرکت کردم و آن‌قدر نوشیدنی و آبجو خوردم که سرانجام نوشیدنی و آبجو از ریش و سبیلم سرازیر شد.

پایان

 

(این نوشته در تاریخ 21 دسامبر 2023 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *