قصه کهن روسی
نبرد پل چوبی
سه پهلوان روس به نامهای ایوان
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
در یکی از کشورها، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که زندگیشان از هر حیث خیلی خوب بود، منتها بدبختی آنها این بود که بچه نداشتند. روزی، ملکه در خواب دید که در نزدیکی قصر، استخر بزرگی هست که ماهی دم طلائی قشنگی در آن زندگی میکند و اگر کسی این ماهی را بخورد، فرزندی به دنیا میآورد. صبح که شد ملکه شرح خواب خودش را به گوش شاه رساند. شاه صیادها را صدا کرد و دستور داد تور ابریشمی بلندی توی استخر بیندازند و ماهی دم طلائی را بگیرند. صیادها استخر را پیدا کردند و با تور ابریشمی خودشان ماهی دم طلائی را صید کردند.
ملکه خوشحال شد و زن کشیش را که دوست نزدیکش بود، صدا کرد و گفت:
– «دوست عزیز، دستور بده ماهی را سرخ کنند، مواظب باش کسی بهش دست نزند.»
زن کشیش هم ماهی را به دختر آشپز داد و خودش کنار دختر ایستاد و بال چپ ماهی را کند و خورد. دختر آشپز نتوانست تحمل کند و بال راست ماهی را کند و قورت داد. بعد هم ملکه، ماهی را خورد و چیزی هم ته بشقاب باقی نگذاشت.
مدتی گذشت و ملکه و زن کشیش و دختر آشپز هرکدام فرزندی به دنیا آوردند. ملکه پسر خودش را شاهزاده ایوان، زن کشیش فرزند خودش را ایوان پاپوویچ و دختر آشپز هم پسرش را ایوان نامید.
بچهها مثل خمیر خوب روزبهروز بزرگتر و قویتر میشدند. وقتیکه ده سالشان تمام شد، چنان نیرومند شدند که کسی از عهده آنها برنمیآمد. با هرکسی که بازی میکردند له و لوردشان میکردند. فقط میتوانستند باهمدیگر بازی کنند.
روزی بچهها تفریحکنان به باغ رفتند و به سنگ بزرگی رسیدند. شاهزاده ایوان سنگ را فشار داد و فقط از جا تکانش داد. ایوان پاپوویچ سنگ را بهاندازهی یک وجب از زمین بلند کرد. ولی موقعی که ایوان روستازاده دست به سنگ زد، سنگ از جای خودش کنده شد و توی باغ غلتید چند درخت را شکست و زمین انداخت.
و اما زیر آن سنگ زیرزمینی وجود داشت که هفتتا قفل بزرگ به در آن زده بودند. در داخل زیرزمین، سه اسب قویهیکل و انواع و اقسام سلاحها حفاظت میشدند. پهلوانها اسبها را از زیرزمین بیرون آوردند و اسلحهها را بین خود تقسیم کردند. شاهزاده ایوان زین و یراق طلایی و شمشیری از زر ناب انتخاب نمود. ایوان پاپوویچ هم زین و یراق و نیزهی نقرهای را انتخاب کرد و ایوان روستازاده هم گرز آهنی سنگینی برای خودش برداشت.
وقتیکه پهلوانها به قصر سلطنتی آمدند، ملکه با گریه و زاری از قصر خارج شد و به آنها گفت:
– «فرزندان عزیز من، اژدهای بدسیرت از پل چوبی به سرزمین ما حمله کرده و تمام شهرها و دهات را آتش زده و با خاک یکسان کرده است.»
سه پهلوان به ملکه گفتند: «مادر جان، ناراحت نباش، نمیگذاریم که اژدهای ناپاک سرزمین ما را غارت کند.»
بعد رخت سفر بستند و بهسوی پل چوبی حرکت کردند. وقتی به ساحل رودخانه رسیدند، دیدند تا چشم کار میکند، استخوانهای آدمیزاد ساحل را پوشانده و تمام دهات اطراف طعمه آتش و سرزمین روس یکپارچه خون شده است. بازهم نگاهی کردند و دیدند که جلوی پل چوبی کلبهای رو پای مرغ ایستاده است.
شاهزاده ایوان گفت: «برادران عزیز ما، بیایید همینجا کشیک بکشیم و نگذاریم که اژدهای ناپاک از پل چوبی بگذرد. بیایید قرعه بیندازیم و ببینیم که نوبت کشیک کدامیک از ما سه نفر است.»
قرعهی کشیک شب اول به شاهزاده ایوان، قرعهی کشیک شب دوم به ایوان پاپوویچ و قرعهی کشیک شب سوم به ایوان روستازاده اصابت کرد.
خلاصه، شب فرارسید و شاهزاده ایوان سلاحهای طلائی خود را برداشته، کنار پل موضع گرفت. آنقدر انتظار کشید تا خسته شد و خوابش برد. اتفاقاً آن شب ایوان روستازاده خواب به چشمهایش راه نمییافت. ایوان از زمین بلند شد، گرز آهنی خود را به دست گرفت و بهطرف رودخانه راه افتاد. وقتیکه به پل رسید، دید شاهزاده ایوان در خواب خوشی فرورفته است.
در این موقع، ناگهان آبهای رودخانه به جوشی و خروش درآمد. عقابهایی که روی درختهای بلوط نشسته بودند، فریاد کشیدند و یک اژدهای شش سر از دور نمایان گردید. از دهانش شعلههای آتش زبانه میکشید و دوروبر را بهاندازهی سه فرسخ طعمهی آتش میساخت. وقتیکه پای اسب اژدها به پل چوبی رسید، ایوان با خشم و غضب بانگ زد: «پای کثیفت را از پل چوبی ما کنار بکش!»
این حرفها را گفت و به اژدها حمله کرد. گرز خودش را بلند کرد و با یک ضربه سه تا سر اژدها را از بدنش جدا کرد. بعد ضربهی دوم را وارد آورد و سه سر دیگر اژدها را قطع کرد. بدن اژدها را به رودخانه انداخت و سرهایش را زیر پل بغل هم ردیف کرد و به کلبه برگشت.
صبح سحر، شاهزاده ایوان به خانه مراجعت کرد. دو برادر پرسیدند:
– «خوب، شاهزاده ایوان شب خبری نشد.»
شاهزاده ایوان گفت: «نه، هیچ خبری نشد، دوروبر ما ساکت و آرام بود.»
شب دوم نوبت کشیک به ایوان پاپوویچ رسید. ایوان پاپوویچ مدتی پاس داد، ولی وقتی دید که خبری نیست گرفت و زیر یکی از بوتهها دراز کشید و خوابید. وسطهای شب، ایوان روستازاده گرز آهنی را برداشت و به سمت رودخانه حرکت کرد. وقتیکه به ساحل رسید، دید ایوان پاپوویچ در خواب خوشی فرورفته است.
در این موقع، آبهای رودخانه به جوشوخروش درآمد. عقابها که روی درختهای بلوط نشسته بودند، فریاد کشیدند و یک اژدهای نه سر از دور پدیدار گردید؛ اما هنوز به پل نرسیده بود که اسب اژدها سُر خورد. زاغ سیاهی که روی شانهاش نشسته بود تکانی خورد و سگی که همراه اژدها بود، پشمهایش سیخ شد.
اژدهای نه سر عصبانی شد و بانگ زد:
– «چرا پاهات سر میخورد؟ زاغ سیاه، چرا روی شانهام تکان میخوری؟ آهای سگ لعنتی، چرا پشمهایت سیخ شده؟ من که توی این دنیا دشمنی ندارم که بتواند مرا از پا دربیاورد.»
زاغ سیاه جواب داد: «نه، تو توی این دنیا رقیبی داری که ایوان روستازاده، پهلوان روس نام داره.»
اژدها گفت: «ایوان روستازاده هنوز متولد نشده. اگر هم به دنیا آمده باشد، به درد جنگ کردن نمیخورد، چون اگر من با یک دست توی سرش بکوبم، چیزی جز جای خیس ازش باقی نمیماند.»
ایوان با خشم و غضب گفت:
– «اینقدرها هم از خودت تعریف نکن، حالا بهت نشان میدهم که به درد جنگ کردن میخورم یا نه.»
خلاصه، وقتیکه اژدها و ایوان به هم نزدیک شدند، اژدها ضربهای به ایوان زد و او را تا قوزک پا توی زمین فروکرد. ایوان عصبانی شد و با یک ضربه سه تا سر اژدها را از بدنش جدا کرد.
اژدها داد زد:
– «صبر کن، صبر کن، نفسی تازه کنم!»
اما ایوان جواب داد: «چرا صبر کنم؟ تو نُه تا سر داری. ولی من یکی دارم.» بعد گرز خودش را بلند کرد و با یک ضربه سه تا دیگر اژدها را از بدنش جدا کرد. ولی اژدها هم ایوان را تا زانو توی خاک فروکرد. در همین موقع، ایوان یکمشت خاک برداشت و توی چشمهای اژدها ریخت. تا اژدها آمد چشمهای خودش را پاک کند، ایوان با یک ضربه بقیهی سرهای اژدها را قطع کرد. بعد بدن اژدها را به رودخانه انداخت، سرهایش را زیر پل، بغل هم ردیف کرد و به خانه برگشت.
صبح سحر، ایوان پاپوویچ به خانه بازگشت. دو برادر پهلوانش از او پرسیدند:
– «خوب، ایوان پاپوویچ، شب را چطور گذراندی؟»
ایوان پاپوویچ جواب داد: «هیچ خبری نشد، فقط پشهای هراسناک مزاحم میشد و نمیگذاشت خواب راحتی بکنم.»
ایوان روستازاده، دو برادر خود را به ساحل رودخانه برد، سرهای دو اژدها را به آنها نشان داد و از هردوشان گله کرد.
شب سوم، نوبت کشیک به ایوان روستازاده رسید. ایوان چکمهها را پایش کرد و به برادرهای پهلوانش گفت:
– «برادرهای عزیز، امشب نبرد سختی بین من و اژدها درمیگیرد. مواظب باشید خوابتان نبرد و تا شما را صدا کردم، فوراً بیایید به کمک من.»
ایوان روستازاده بهطرف پل چوبی حرکت کرد و موقعی که به ساحل رودخانه رسید به پاس سرزمین روس ایستاد.
نیمههای شب دوباره آبهای رودخانه به حرکت درآمد، عقابها فریاد کشیدند و یک اژدهای دوازده سر از دور نمایان شد. شعلههای آتش از دهان اژدها زبانه میکشید. اسبش دوازدهتا بال داشت، پشمش از آهن و یال و دمش از آتش بود.
اژدهای دوازده سر به پل چوبی رسید. ولی اسبش روی پل سکندری خورد. زاغ سیاهی که روی شانهاش نشسته بود یکه خورد و سگی که همراهش بود، پشمهایش سیخ شد. اژدهای دوازده سر اسب و زاغ و سنگ را شلاق زد و پرسید:
– «چرا دارید میترسید؟ خیال میکنید که ایوان روستازاده به دنیا آمده؟ تازه اگر هم متولد شده باشد، با یک فوت، نیست و نابودش میکنم.»
ایوان عصبانی شد و داد زد: «عوض اینکه از خودت تعریف کنی، بیا و با من دستوپنجه نرم کن.»
بعد گرز را بلند کرد و سه تا سر اژدها را قطع کرد. اژدها هم با یک ضربهی برقآسا ایوان را تا قوزک پا توی زمین فروکرد.
و اما اژدها، سرهای قطعشده را از زمین بلند کرد، دستی به گردنش کشید و طوری سرها را به گردنش جوش داد، مثلاینکه هرگز قطع نشده بودند.
بعد با آتشی که از دهانش بیرون میآمد، سه فرسخ از سرزمین روس را طعمهی آتش ساخت.
ایوان روستازاده که کار را خراب دید، سنگ کوچکی برداشت و برای علامت بهطرف کلبه پرت کرد؛ براثر اصابت این سنگ تمام شیشههای کلبه قطعهقطعه شد. ولی دو پهلوان بیدار نشدند.
ایوان تمام زور خود را جمع کرد، گرز را بلند کرد و شش تا سر اژدها را یکجا قطع کرد. اژدها دستی به گردنش کشید، شش سر را به بدنش جوش داد و چنان ضربهای بر سر ایوان کوفت که ایوان روستازاده تا زانو در زمین فرورفت. بعد به انفس آتشین خودش شش فرسخ از سرزمین روس را طعمهی آتش کرد.
ایوان کمربند آهنی خودش را باز کرد و برای علامت بهطرف کلبه پرت کرد. براثر اصابت کمربند، تمام شیروانی چوبی کلبه داغان شد، ولی دو پهلوان از جای خودشان تکان نخوردند، فقط صدای خرناسهشان از دور به گوش میرسید.
ایوان تمام نیروی خود را جمع کرد، گرز را به حرکت درآورد و نه تا سر اژدها را از بدنش جدا کرد. زمین زیر پای اژدها لرزید، آبهای رودخانه از بستر خارج شد و عقابها از بالای درختهای بلوط پائین افتادند. اژدها سرهای خود را برداشت، تمام نه تا سر را به گردنش چسباند و چنان ضربهای بر فرق ایوان وارد کرد که ایوان تا کمر توی خاک فرورفت.
ایوان دستکش خودش را کند و برای علامت بهطرف کلبه انداخت. براثر اصابت دستکش آهنی، تمام کلبهی چوبی از هم باشید. دو برادر پهلوان ایوان بیدار شدند و دیدند که آب رودخانه از بستر خارج شده، پل چوبی غرق خوان گشته و زاغ سیاه بیگانهای بر فراز سرزمین روس قارقار میکند. برادرها به کمک ایوان شتافتند و چنان نبرد سهمگینی درگرفت که کسی چنین نبردی به یاد ندارد. اژدها با نفس آتشین همهجا را میسوزاند و همهچیز را توی ابرهای دود سیاه، محو و خفه میکرد. شاهزاده ایوان شمشیر میزد، ایوان پاپوویچ نیز نیزهی خود را در بدن اژدها فرومیکرد، زمین میلرزید، آب میجوشید و سگ اژدها زوزه میکشید.
در حین نبرد، ایوان روستازاده مهارت به خرج داد و دست آتشین اژدها را قطع کرد. برادرها هم به اژدها حمله کردند و تمام دوازدهتا سر اژدهای سفاک را از بدنش جدا کردند. بعد بدن اژدها را قطعهقطعه کردند و طعمهی امواج رودخانه نمودند.
صبح سحرِ فردای همان روز، ایوان روستازاده به صحرا رفت، خودش را زمین زد، مبدل به مگس شد و بهطرف سرزمین اژدها پرواز کرد. مدتی گذشت تا به قصر اژدها رسید و روی یکی از پنجرههای قصر نشست. نگاهی کرد و دید که زنهای سه اژدها در تالار مرمرین نشسته و اشک میریزند. یکی از زنها پرسید:
-«حالا که ایوان شوهران ما را کشته و بچههای ما را یتیم کرده، چطور انتقام شوهرهایمان را ازش بگیریم؟»
زن اژدهای بزرگ، گیسوان زرین خود را شانه کرد و گفت:
-«من سرزمین ایوان را دچار قحطی میکنم، خودم درخت سیب میشوم و هر کس سیب مرا بخورد، جابجا میمیرد.»
زن اژدهای دوم گیسوان نقرهای خودش را شانه کرد و گفت:
-«من هم سرزمین ایوان را دچار بیآبی میکنم، خودم چاه آب میشوم و هر کس آب چاه را بخورد جابجا میمیرد.»
زن اژدهای اول گیسوان مِسین خود را شانه کرد و گفت:
-«و اما من، من تختخواب میشوم و کاری میکنم که رهگذرها خوابشان بگیرد و روی تختخواب دراز بکشند؛ اما بهمحض اینکه خوابیدند، میسوزند و به خاکستر میشوند.»
ایوان روستازاده این حرفها را شنید و به سرزمین خودش بازگشت. بعد از خودش را زمین زد، از صورت مگس درآمد و به کلبه رفت، برادرهایش را بیدار کرد و گفت:
– «برادران عزیز من، حالا که سه اژدها را از بین بردیم، باید لانهی آنها را هم نابود کنیم. وگرنه هرگز راحت و آسوده نمیمانیم.»
سه پهلوان از پل چوبی گذشتند و وارد سرزمین اژدها شدند. دوروبر، همهچیز سوخته و نابود شده بود. برادرها احساس گرسنگی کردند، اما ایوان حرفی نمیزد. ناگهان دیدند درخت سیب قشنگی وسط صحرا قرار دارد. دو برادر خوشحال شدند و اسبها را بهطرف درخت سیب راندند. ولی ایوان با شتاب و عجله به درخت سیب رسید و آن را از ریشه قطع نموده تکهتکهاش کرد. دو برادر سخت ناراحت شدند، ولی ایوان هیچ برویش نیاورد که متوجه ناراحتی آنها شده است. پهلوانها حرکت کردند و آنقدر راه پیمودند تا گرمای وحشتناکی شروع شد، دور بر هم نه رودی پیدا میشد و نه چشمهای. نگاهی کردند و دیدند که روی یکی از تپهها چاه آبی دیده میشود. وقتیکه به چاه رسیدند دیدند کاسهی زرینی روی آب شناور است. تا شاهزاده ایوان و ایوان پاپوویچ دست خودشان را دراز کردند، ایوان گرز را بلند کرد و چاه را زیرورو و آب را گلآلود کرد و کاسه را زیر لگد گرفت. شاهزاده ایوان و ایوان پاپوویچ از این کار ایوان خشمگین شدند، ولی ایوان وانمود کرد که متوجه عصبانیت آنها نشده است.
خلاصه، گرسنه و تشنه به راه خود ادامه دادند. مدتی گذشت و برادرها خستگی کردند و روی زین اسب چرت زدند. کمی که رفتند، دیدند تختخواب وسیعی توی صحرا پهن شده. دو برادر با شتاب و عجله بهطرف تختخواب حرکت کردند، ولی ایوان روستازاده خودش را جلو انداخت و نگذاشت که برادرها روی تختخواب دراز بکشند.
در این موقع، شاهزاده ایوان و ایوان پاپوویچ با خشم و غضب شمشیرها را بیرون کشیدند و به جان ایوان افتادند.
ولی ایوان گفت:
– «برادران عزیز من، من شمارا از مرگ حتمی نجات دادم. ولی شما از دست من ناراحت شدهاید. بیایید پهلوانهای روس به اینجا نگاه کنید.»
و ایوان شاهینی را که روی شانهی راستش نشسته بود برداشت و روی تختخواب انداخت. تا پروبال شاهین به تختخواب خورد، تختخواب شعلهور شد و شاهین را خاکستر کرد. برادرها تعجب کردند و سهنفری تختخواب را تکهتکه کردند، قطعات آن را توی گودالی انداختند و رویش را با خاک پوشاندند.
بعد به قصر اژدها رفتند، قصر را سوزاندند، خاکسترش را به باد دادند و باافتخار به میهن عزیزشان برگشتند.