قصه کهن روسی: میوه‌ های سحرآمیز / عاقبت شاهزاده خانم بی وفا #3 1

قصه کهن روسی: میوه‌ های سحرآمیز / عاقبت شاهزاده خانم بی وفا #3

قصه های کهن روسی

قصه کهن روسی

میوه‌ های سحرآمیز

عاقبت شاهزاده خانم بی وفا

– مترجمین: دانیال و ناهید
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
به نام خدا

در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی می‌کرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت می‌کردند.

روزی کشتی بیگانه‌ای به بندرگاه شهر آمد. مردم شهر در بندرگاه جمع شدند و صاحب کشتی که یک تاجر بود، اشیاء نادر و عجیب‌وغریبی که تاکنون کسی چنین اشیائی ندیده بود روی عرشه کشتی پهن کرد. شایعه‌ی ورود این کشتی و تاجر بیگانه در شهر پیچید و به قصر دختر امیر رسید. دختر امیر دلش خواست با یک چشم هم شده به اشیاء و اموال عجیب آن مرد بیگانه نگاه کند. پس پیش والدین خودش رفت و گفت:

– «بگذارید به بندر بروم و کشتی بیگانه را از نزدیک تماشا کنم.»

امیر و زنش به دخترشان اجازه دادند به بندر برود و کشتی را تماشا کند. ولی به للـه‌ها و کنیزها سپردند که سخت مواظب دختر باشند و اگر کسی ناراحتش کرد، تنبیه و مجازات می‌شوند.

خلاصه، دختر امیر به‌اتفاق کنیزها و همراهانش به بندر رفت. وقتی‌که وارد بندر شد، تاجر بیگانه از دختر امیر استقبال کرد و گفت:

– «شاهزاده خانم زیبا، سری به کشتی من بزن. من گربه‌ی عجیبی دارم که آواز می‌خواند و داستان‌سرائی می‌کند. غازهای غریبی دارم که با خودشان حرف می‌زنند و سفره‌ی معجزآسایی دارم که هر غذا و شیرینی که دلت بخواهد فوراً حاضر می‌کند. من این چیزهای نادر را به هیچ‌کس نشان نداده‌ام، ولی اگر تو ای شاهزاده خانم زیبا، به کشتی من بیایی، گربه و غازها و سفره‌ی سحرآمیز را با کمال میل بهت نشان می‌دهم.»

دختر امیر خیلی دلش می‌خواست به کشتی مرد بیگانه برود، ولی می‌ترسید وارد کشتی شود. در آن میان هم مرد بیگانه مرتب با زبان چرب و نرمی می‌گفت:

– «از هر چیزی که خوشت آمد، فوراً دستور می‌دهم برایت به قصر بیاورند.»

دختر امیر طاقت نیاورد و به للـه‌ها و کنیزها دستور داد در بندرگاه منتظر شوند و خودش هم به‌اتفاق تاجر مهمان به کشتی رفت. صاحب کشتی، دختر امیر را به اتاق بسیار زیبا برد و گفت:

-«شاهزاده خانم زیبا تا من بروم و اموال خودم را بیاورم، کمی اینجا بنشین.»

بعد خارج شد، در اتاق را قفل کرد و به ملاحان دستور داد لنگرها را بالا بکشند.

سرنشینان ناو هم که همگی منتظر این فرمان بودند، به‌سرعت بادبان‌ها را برافراشتند و فوراً کشتی را به‌طرف دریا هدایت کردند.

للـه‌ها و کنیزها به دست‌وپا افتادند، دادوفریاد راه انداختند، به گریه افتادند، ولی نتوانستند کاری بکنند، زیرا کشتی همچنان به حرکت خود ادامه می‌داد.

فوراً قضیه را به قصر اطلاع دادند و امیر و زنش بلافاصله خودشان را به بندر رساندند، ولی اثری از کشتی نیافتند، چون کشتی تا آن موقع ناپدید شده بود. پس چکار می‌بایست کرد؟

زن امیر به گریه افتاد و امیر دستور داد تمام للـه‌ها و کنیز‌ها را زندانی کنند. بعد به منادی‌ها گفت که سر هر کوی و گذری فریاد بزنند:

– «هر کس دختر امیر را پیدا کند، با دخترش عروسی می‌کند و امیرِ نصف مملکت می‌شود. بعد از درگذشت امیر هم حکومت را به دست می‌گیرد.»

عده‌ی زیادی داوطلبِ پیدا کردن امیرزاده شدند. سرتاسر دنیا را درنوردیدند، اما اثری هم از دختر امیر نیافتند.

اتفاقاً در آن شهر، سپاهیِ جوانی به اسم ایوان -که فرزند یک نفر دهقان بود- توی قشون خدمت می‌کرد. روزی نوبت او شد که برود و در قرق گاه امیر پاس بدهد. ایوان سر پستش رفت و زیر درخت ایستاد.

اتفاقاً وسط‌های شب، دو تا کلاغ‌سیاه روی همان درختی که ایوان سرباز زیرش ایستاده بود، نشستند و به صحبت درآمدند. ایوان هم سرتاپا گوش شد.

یکی از کلاغ‌ها گفت: «امیرِ اینجا، یگانه دخترش گم شده. سه سال تمام دنبالش گشتند؛ اما پیدایش نکردند.»

کلاغ دیگر گفت: «پیدا کردن دختر امیر که کاری ندارد. اگر از طریق دریا در جهت خورشید حرکت کنند، به مملکتی می‌رسند که دیو بی شاخ و دمی در آن سلطنت می‌کند. همین غول دختر امیر را دزدیده و می‌خواهد او را به پسرعموی خود که اژدهاست، بدهد. پیدا کردن دختر امیر خیلی آسان است؛ اما از آن دیار نمی‌توان زنده مراجعت کرد. چون دیو آن‌قدر زور دارد که کسی را یارای مقاومت با او نیست.»

کلاغ اول گفت: «نه، این‌طور هم نیست، چون بالاخره کسی پیدا می‌شود که دیو را از پا دربیاورد. در نزدیکی مملکت دیو، توی اقیانوس، جزیره‌ای هست که در آن جزیره دو مرد جنگلی زندگی می‌کنند. این دو مرد سی سال است که سر شمشیر جادو دعوا دارند. اگر کسی پیدا شود و این شمشیر را از آن‌ها بگیرد، به‌راحتی از عهده‌ی دیو برمی‌آید.»

کلاغ‌ها این حرف‌ها را به یکدیگر گفتند و از روی درخت پریدند و رفتند.

ایوان سرباز یک لحظه هم بیکار ننشست. به‌محض اتمام نوبت پاسش، یک‌راست به قصر امیر رفت و به حضورش بار یافت. امیر، ایوان سرباز را نزد خود پذیرفت و پرسید:

 

– «سرباز، با من چکار داری؟»

ایوان سرباز جواب داد: «حضرت اجل، بگذار بروم دخترت را پیدا کنم.»

امیر تعجب کرد و گفت: «تابه‌حال داوطلبان زیادی دنبال دخترم رفتند. بین آن‌ها عده‌ی زیادی اشراف‌زاده و اعیان‌زاده و تاجر و ژنرال وجود داشت، ولی همه‌ی آن‌ها سرتاسر دنیا را گشتند؛ اما اثری هم از دختر عزیزم پیدا نکردند. تو که سرباز ساده‌ای هستی و چیزی تو این دنیا ندیده‌ای، چطور می‌خواهی بروی و دخترم را پیدا کنی؟»

سرباز گفت: «حضرت اجل، من خودم می‌دانم کجا بروم و از چه راهی دخترت را پیدا کنم و به خانه برگردانم.»

امیر گفت: «خوب، اگر دخترم را پیدا کردی، پای حرف خودم می‌ایستم، تو را داماد خودم می‌کنم و تا موقعی که زنده هستم، حکومت نصف مملکت را به دست تو می‌سپرم. ولی اگر دست‌خالی برگشتی، می‌دهم سرت را از بدنت جدا کنند.»

سرباز گفت: «آدم دو دفعه نمی‌میرد. دستور بده کشتی مجهزی آماده کنند که ناخدای کشتی از اوامر من اطاعت کند.»

امیر دستور داد کشتی مجهزی آماده کنند و ایوانِ سرباز سوار کشتی شد و به راه افتاد. مدتی گذشت و کشتی به جزیره‌ی خشک ‌و خالی رسید. ایوان سرباز به ناخدا گفت:

– «اینجا باش، سرنشینان راهم آماده نگهدار. من به ساحل می‌روم، وقتی‌که برگشتم فوراً بادبان‌ها را بالا بکش و هر چه زودتر از ساحل دور شو.»

ایوانِ سرباز از کشتی پیاده شد و در طول ساحل به راه افتاد. آن‌قدر رفت تا به جنگل انبوهی رسید. در این موقع، صدای زیادی به گوش رسید و دو جنگلی از داخل جنگل بیرون پریدند. یکی از آن دو، شمشیری به دست داشت و با صدای بلند فریاد می‌زد:

– «هر کاری بکنی، شمشیر را بهت نمی‌دهم، شمشیر فقط مال منه.»

اما مرد دیگر بانگ می‌زد: «نه، مال منه!»

در این موقع، چشم آن دو مرد به ایوان سرباز افتاد. مردهای جنگلی نزدیک شدند و گفتند:

– «حضرت آقا، بیا و قاضی ما باش. این شمشیر جادو برای ما به ارث رسیده، شمشیر یکیه و ما دوتا هستیم. خلاصه سی‌ساله که باهم دعوا داریم و نمی‌توانیم شمشیر را بین خودمان تقسیم کنیم.»

ایوان سرباز که مترصد یک چنین موقعیتی بود، گفت:

– «اینکه کاری ندارد، من تیری می‌اندازم و شما دنبالش بروید. هر کی تیر را زودتر پیدا کرد و آن را برای من آورد، شمشیر به او تعلق می‌گیرد.»

جنگلی‌ها موافقت کردند و به‌محض اینکه تیر از ترکش رها شد، هر دو به دنبال آن دویدند. ایوان سرباز هم شمشیر جادو را گرفت و پا به فرار گذاشت. به‌سرعت خودش را به کشتی رساند. سرنشینان کشتی که همگی منتظر او بودند، فوراً بادبان‌ها را برافراشتند و وارد دریا شدند. یک شبانه‌روز دیگر هم سینه‌ی امواج را شکافتند تا به مملکت دیو برسند. ایوان سرباز شمشیر را به دست گرفت و به جستجوی دختر امیر رفت. کمی که از ساحل دور شد، خانه‌ی بزرگی را دید. به‌طرف آن خانه رفت. درش را باز کرد و دید توی یکی از اتاق‌ها دختر بسیار قشنگی نشسته و اشک در چشم‌هایش حلقه زده. وقتی‌که دختر، ایوان سرباز را دید، گفت:

– «جوان، تو کی هستی و چطور به اینجا آمدی؟»

ایوان سرباز گفت: «من ایوان سرباز هستم و آمده‌ام تو را از اسارت نجات بدهم و به خانه ببرم.»

ولی دختر امیر در جواب گفت: «جوان، راهی که به اینجا ختم می‌شود، باز و وسیع است. فقط کسی نمی‌تواند از اینجا مراجعت کند، چون دیو نمی‌گذارد کسی از اینجا زنده مراجعت کند.»

ایوان سرباز گفت: «هنوز معلوم نیست دیو مرا می‌کشد یا من دیو را از پا درمی‌آورم.»

وقتی‌که دختر امیر این حرف‌ها را شنید، چشم‌هایش را پاک کرد و گفت:

– «اگر تو مرا از اسارت نجات بدهی و پیش مادر و پدرم ببری، با کمال میل با تو عروسی می‌کنم.»

ایوان سرباز در جواب گفت: «پس یادت نرود، پای قول خودت بایستی.»

دختر امیر هم انگشتر خودش را به ایوان داد و گفت: «بیا، این انگشتر مرا بردار و به یاد قول من باش.»

هنوز دختر امیر سخنان خود را تمام نکرده بود که سروصدای گوش‌خراشی بلند شد. دختر امیر بانک زد:

– «جوان، زود باش قایم شو که دیو دارد به اینجا می‌آید.»

ایوان سرباز هم پشت بخاری دیواری پنهان شد. در همان‌دم، درِ ورودی باز شد و دیو وارد اتاق گردید. هیکل دیو آن‌قدر بزرگ بود که تمام دنیا پشت سرش ناپدید شد. به‌محض ورود دیو، دوروبر خانه در ظلمت و تاریکی فرورفت.

دیو هوای اتاق را بو کرد و گفت: «واه، واه! این دیگر چه بوئیه. خیلی وقته که بوی مردم روسیه به دماغم نخورده. بیا تا باهم جنگ کنیم. حالا می‌گیرمت، روی کف یک دستم می‌گذارم و با دست دیگر چنان توی سرت می‌زنم که ازت چیزی به‌جز جای تو باقی نماند.»

اما ایوان سرباز بانگ زد «زیاد از خودت تعریف نکن، غول بی شاخ و دم. حالاست که خدمتت برسم و سرت را از تنت جدا کنم.»

این حرف‌ها را گفت و سر دیو را با شمشیر از بدنش جدا کرد. در این موقع، نگهبانان دیو وارد اتاق شدند و به ایوان سرباز حمله کردند، ولی ایوان شمشیر جادو را بلند کرد و تمام نگهبانان دیو را از پای درآورد. بعد، دست دختر امیر را گرفت و به کشتی برد.

اتفاقاً باد موافق وزیدن گرفت و کشتی آن‌ها به‌سرعت به سواحل مملکتشان رسیدند.

امیر و زنش خوشحال شدند و از فرط خوشحالی به گریه افتادند و دختر خودشان را بغل کردند. تمام مردم هم به ایوان سرباز درود می‌فرستادند. خلاصه، جشن بزرگی برپا کردند و تمام مهمان‌ها سر میز غذا، ضمن خوردن خوراک‌های لذیذ و نوشیدنی‌های کهنه، از ایوان سرباز ستایش می‌کردند. وقتی‌که جشن تمام شد، امیر، ایوان را صدا کرد و به او گفت:

– «ایوان، تو که یک روستازاده هستی و سرباز ساده‌ای بودی، از این بعد ژنرال می‌شوی، چون خدمات زیادی کرده‌ای.»

ایوان در جواب گفت: «حضرت اجل، از حضورتان تشکر می‌کنم.»

از این قضیه مدتی گذشت. روزی ایوان به شاه گفت:

– «حضرت اجل، خاطرتان هست که قول داده بودید دخترتان را به من بدهید. پس عروسی چطور شد؟»

– «خاطرم هست، خاطرم هست؛ اما یک خواستگار دیگری پیدا شده که از شاهزاده‌های کشور هم‌جوار ماست. من هم نمی‌توانم دخترم را در محذور قرار بدهم. هر چه گفت، من هم همان‌طور رفتار می‌کنم.»

ایوان انگشتر دختر امیر را به امیر نشان داد و گفت:

– «من این انگشتر را دخترت به من داده و قول داده که زن من بشود.»

امیر هم که نمی‌خواست ایوان را ناراحت کند، اظهار داشت: «حرف مرد یکیه. اگر دخترم خودش انگشتر را به تو داده، فوراً دستور می‌دهم مقدمات عروسی را فراهم کنند.»

خلاصه بساط عروسی را چیدند و پشت میز شام نشستند؛ اما هنوز صرف شام تمام نشده بود که فرستاده‌ای به قصر آمد و گفت که شاهزاده‌ی بیگانه لشکر بزرگی جمع کرده و خودش را به مرز رسانده و پیغام داده که اگر دختر امیر را به او ندهند، سرتاسر کشور را تصرف و با خاک یکسان می‌کند.

امیر ناراحت شد و دست از خوردن غذا و نوشیدن برداشت. دخترش هم از قولی که به ایوان روستازاده داده بود، پشیمان شد و به خودش گفت که اگر زن شاهزاده‌ی بیگانه می‌شد، هیچ دردسری برای پدرش به بار نمی‌آورد.

در آن میان که همه ناراحت بودند، ایوان گفت:

– «امیر والا تبار من، اشراف و اعیان بزرگوار من، هیچ ناراحتی بدل خودتان راه ندهید. من الساعه می‌روم و با لشکر دشمن دست‌وپنجه نرم می‌کنم.»

این حرف‌ها را گفت، از سر میز برخاست و سوار اسب شد و به‌طرف اردوی دشمن راه افتاد. وقتی‌که به لشکر دشمن رسید، شمشیر جادو را بیرون کشید و به جان سپاهیان شاهزاده‌ی بیگانه افتاد. آن‌قدر شمشیر زد و شمشیر زد تا تمام لشکر دشمن را نابود کرد، اما دستش به شاهزاده نرسید، چون شاهزاده‌ی بیگانه فرصت را غنیمت شمرد و با ژنرال‌های خودش فرار کرد.

وقتی‌که ایوان به شهر برگشت، مردم به گرمی از قهرمان پیروزشان استقبال کردند. امیر هم خوشحال شد و به استقبال دامادش شتافت. فقط دختر امیر از این بابت ناراحت بود. چون ایوان را دوست نداشت. بااین‌حال، به گرمی از شوهر خودش استقبال کرد.

مدتی گذشت. روزی برای امیر پیغام آوردند که شاهزاده‌ی بیگانه دوباره به کشور او اردوکشی کرده و تهدید می‌کند که تمام مملکت را تسخیر کند و دختر امیر را به‌زور از دست ایوان بگیرد. امیر، ایوان را صدا کرد و گفت:

– «داماد جان، راه بیفت که تمام امیدمان به توست.»

ایوان سوار اسب شد و به جنگ رفت. وقتی‌که دو لشکر به هم نزدیک شدند، ایوان شمشیر خودش را کشید و به جان سپاهیان دشمن افتاد و مثل علف، تمام جنگاوران خصم را درو کرد.

وقتی‌که شاهزاده‌ی بیگانه متوجه شد که قادر به مقاومت نیست، به‌اتفاق ژنرال‌های نزدیک خودش، متواری شد به مملکتش فرار کرد و از آنجا به دختر امیر نوشت: «از ایوان روستازاده بپرس که نیروی غیرقابل‌تصور او در چیست و به من کمک کن که او را شکست دهم و تو را بگیرم.»

روزی دختر امیر فرصت را مغتنم شمرد و با زبان چرب و نرمی به ایوان گفت:

– «شوهر عزیز من، این نیرو و قدرت تو از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ چطور توانستی دیو را سر به نیست کنی و دو لشکر عظیم شاهزاده‌ی بیگانه را مثل علف درو کنی؟»

ایوان ساده‌دل هم گفت:

– «من شمشیر برانی دارم که می‌توانم با آن شمشیر کلیه‌ی پهلوان‌ها و لشکرها را شکست بدهم و خودم هم زنده بمانم.»

فردای همان روز، دختر امیر پیش استاد اسلحه‌ساز رفت و گفت:

– «شمشیری درست کن که شبیه شمشیر شوهر من باشد.»

استاد اسلحه‌ساز هم شمشیری برای دختر امیر ساخت که هیچ فرقی با شمشیر ایوان نداشت.

دختر امیر، شب‌هنگام شمشیرها را عوض کرد و مخفیانه به شاهزاده‌ی بیگانه پیام داد که «لشکر جمع کن، اردوکشی بکن و از هیچ‌چیزی ترس و واهمه‌ای نداشته باش.»

مدتی گذشت. دوباره سروکله‌ی فرستاده توی شهر پیدا شد و خبر آورد که شاهزاده‌ی بیگانه مجدداً اقدام به لشکرکشی کرده و به کشور ما حمله کرده است.

ایوان به مقابله با لشکر دشمن رفت و موقع نبرد متوجه شد که دشمن تلفاتی نمی‌دهد. تا آمد دو سه نفر را با شمشیر خودش از پا دربیاورد، چند نفر به او حمله کردند، زخمی‌اش کردند و او را از اسب پائین کشیدند. شاهزاده‌ی بیگانه هم به‌زودی تمام کشور را تصرف کرد و به قصر امیر رفت. وقتی‌که دختر امیر، شاهزاده‌ی بیگانه را دید، به استقبالش شتافت و گفت:

– «بالاخره مرا از شر شوهر منفورم نجات دادی؟!»

شاهزاده‌ی بیگانه هم جشن بزرگی راه انداخت و با دختر امیر عروسی کرد.

 

در آن میان، ایوان روستازاده به حال آمد، به فکر افتاد و یادش آمد که چطور دختر امیر متوجه قضیه‌ی شمشیر گردید. بعد سینه‌خیز به‌طرف جنگل رفت، زخم‌های خودش را بست و احساس کرد که حالش بهتر شده است. خلاصه، گرسنه و تشنه‌اش شد. نگاهی به اطراف کرد و میوه‌های زردرنگ رسیده‌ای روی درخت دید. دو تا از آن میوه‌های زردرنگ را چید و خورد؛ اما به‌محض اینکه هر دو میوه را قورت داد، سرش چنان درد گرفت که از فرط سردرد روی زمین افتاد. بعد دستی به پیشانی خودش کشید و دید که یک جفت شاخه بزرگ روی سرش درآمده است.

ایوان خودش را پائین انداخت و فوق‌العاده غمگین شد. بعد به این فکر افتاد که دیگر نمی‌تواند خودش را به مردم نشان دهد و تصمیم گرفت توی جنگل زندگی کند. درهرصورت برخاست و به راه افتاد، اما چند قدمی دور نشد که میوه‌های سرخ‌رنگ درشتی روی درخت دید. ایوان یکی از آن میوه‌ها را کند، قورتش داد و دید که یکی از شاخ‌هایش کنده شد. یک میوه‌ی دیگری خورد و شاخه دومش هم از سرش کنده شد. بعد حس کرد که نیرویش سه برابر شده. ایوان به خودش گفت:

– «حالا دیگر کاملاً خوب شده‌ام و باید بروم و شمشیر جادو را گیر بیاورم.»

خلاصه، دو تا سبد از شاخه‌های درخت درست کرد، میوه‌های زرد و قرمز را از درخت چید و توی سبد ریخت و از جنگل خارج شد، به جاده رسید. بعد راه شهر را در پیش گرفت و جلوی دروازه‌ی شهر لباس‌های خود را عوض کرد، جامه‌ی پاره‌پاره‌ای بر تن و چاروقهای سائیده‌ای بر پا نموده به قصر امیر رفت. همچنان که از کنار قصر رد می‌شد، پی‌درپی بانگ می‌زد:

– «میوه داریم، میوه‌های خوشمزه داریم!»

دختر امیر صدای فروشنده را شنید. یکی از دخترهای خدمتکار را صدا کرد و به دختر گفت:

– «برو ببین این میوه‌فروش چی می‌فروشد. اگر دیدی میوه‌ها شیرین هستند، برای من هم بخر.»

دختر به خیابان رفت و فروشنده را صدا زد و پرسید:

– «این میوه‌هایی که می‌فروشی شیرینه یا نه؟» ایوان یکی از میوه‌های قرمز را از سبد درآورد. دختر از میوه خوشش آمد. ولی موقع خریدن متوجه نشد که ایوان میوه‌های زردرنگ را بهش داده است. دختر خدمتکار به قصر برگشت و به دختر امیر گفت:

– «میوه‌های این میوه‌فروش این‌قدر شیرین هستند که من توی عمرم چنین میوه‌هایی نخورده‌ام!»

دختر امیر دو تا میوه را خورد و گفت:

– «نمی‌دانم چرا سرم این‌قدر درد گرفته؟»

دخترک نگاهی به شاهزاده خانم کرد و از ترس، سر جای خودش خشک شد؛ زیرا روی سر دختر امیر، شاخ‌های بزرگی درآمده بود.

دختر امیر نگاهی به آینه کرد و یکه خورد. بعد، خودش را به زمین کوبید و داد زد:

– «آهای، بگیریدش، میوه‌فروش را بگیریدش.»

تمام خدمتکارها، کنیزها و للـه‌ها توی اتاق جمع شدند. امیر و زن امیر هم به‌اتفاق شاهزاده‌ی بیگانه دوان‌دوان وارد اتاق شدند. بعد همه دسته‌جمعی توی حیاط ریختند و دادوبیداد راه انداختند:

– «آهای، بگیریدش، میوه‌فروش را بگیریدش.»

ولی از میوه‌فروش اثری هم باقی نمانده بود. خلاصه، از فرط ناچاری شروع به معالجه دختر امیر کردند؛ اما هر کاری کردند، نتیجه‌ای نگرفتند و نتوانستند شاخ‌های دختر امیر را از سرش بکنند.

در آن میان، ایوان روستازاده ریش گذاشت و به شکل پیر مردی درآمده، پیش امیر رفت و گفت:

– «حضرت اجل، من دوائی دارم که هر مرضی را معالجه می‌کند. اگر موافقت کنی، حاضرم دخترت را معالجه کنم.»

امیر خوشحال شد و گفت: «اگر راست می‌گویی و می‌توانی دخترم را معالجه کنی، هر چه دلت بخواهد به تو می‌دهم. داماد شاهزاده‌ی من هم پاداش خوبی بهت می‌دهد.»

ایوان گفت: «متشکرم، حضرت اجل. من احتیاجی به پاداش ندارم. مرا پیش دخترت ببر و دستور بده تا موقعی که کسی را صدا نکردم، هیچ‌کس وارد اتاق نشود. اگر دخترت دادوفریاد راه انداخت، یعنی اگر دردش گرفت، بازهم کسی حق ورود ندارد. وگرنه تا عمر دارد از شر شاخ‌هایی که روی سرش درآمده، نجات پیدا نمی‌کند.»

خلاصه، ایوان را با دختر امیر توی اتاق تنها گذاشتند و رفتند. ایوان هم در را قفل کرد، ترکه‌ای به دستش گرفت و به جان دختر امیر افتاد و می‌گفت:

– «عبرت بگیر که دیگر کسی را گول نزنی.»

در این موقع، دختر امیر، ایوان روستازاده را شناخت و نزدیکان خودش را به کمک طلبید. ولی ایوان گفت:

– «اگر شمشیر مرا پس ندهی تا جان در بدنت هست، کتکت می‌زنم!»

وقتی‌که دختر امیر دید که کسی به کمکش نمی‌آید، از ایوان خواهش کرد:

– «ایوان عزیزم؛ شمشیرت را پس می‌دهم، فقط این ترکه را کنار بینداز.»

بعد وارد اتاق مجاور شد، شمشیر جادو را درآورد و به ایوان داد. ایوان شمشیر را به دست گرفت و از اتاق خارج شد. نگاهی کرد و دید شاهزاده‌ی بیگانه روبرویش ایستاده. ایوان شمشیر را بلند کرد و جابجا شاهزاده‌ی بیگانه را دو قطعه کرد و دستی به شمشیرش مالید و گفت:

– «خودشه، شمشیر خودمه!»

بعد به اتاق دختر امیر برگشت، دو تا میوه‌ی قرمز به دختر داد و گفت:

– «زود باش بخور، نترس!»

دختر امیر یکی از میوه‌ها را خورد و یک شاخش کنده شد. بعد، میوه‌ی دوم را قورت داد، شاخ دومش روی زمین افتاد و حالش خوب شد. دختر امیر از فرط خوشحالی به گریه افتاد و گفت:

– «ایوان، عزیزم، خیلی متشکرم! تو دو دفعه مرا نجات دادی. من هم تا عمر دارم خوبی تو را فراموش نمی‌کنم. برو، شاهزاده‌ی بیگانه را بیرون کن و مرا ببخش. من هم برای تو زن باوفایی می‌شوم.»

ولی ایوان روستازاده گفت: «شاهزاده‌ی جان تو عمرش را به تو داده. تو و پدر و مادرت هم زودتر از این شهر بروید تا دیگر رویتان را نبینم. تو نمی‌توانی برای من زن باوفایی باشی.»

این حرف‌ها را گفت و امیر و زن و دخترش را از توی قصر بیرون کرد. بعد حکومت را به دست خود گرفت و زندگی خوشی را شروع کرد.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *