قصه کهن روسی: شاه و مرد روستایی / برنده‌ مسابقه‌ قصه‌ گویی 5# 1

قصه کهن روسی: شاه و مرد روستایی / برنده‌ مسابقه‌ قصه‌ گویی 5#

قصه های کهن روسی

قصه کهن روسی

شاه و مرد روستایی

برنده‌ مسابقه‌ قصه‌ گویی

– مترجمین: دانیال و ناهید
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونه‌ی ویراستیار
به نام خدا

در ایام قدیم، پادشاهی سلطنت می‌کرد که به شنیدن روایات و قصه‌های گوناگون علاقه‌ی زیادی داشت. منتهی، خوشش نمی‌آمد که قصه‌ها را تکرار کنند. درباریان هر چه قصه و افسانه می‌دانستند، برای پادشاه تعریف کردند و بالاخره اعتراف کردند که از این حیث چنته‌شان خالی شده است. بالاخره شاه به منادی‌ها گفت که سر هر کوی و گذری به مردم بگویند که اگر کسی پیدا بشود و قصه‌های تازه‌ای برای شاه تعریف کند، شاه نصف مملکت را بهش می‌بخشد و دخترش را هم به او می‌دهد.

وقتی‌که منادی‌ها راه افتادند، داوطلبان زیادی پیدا شدند. اشراف و اعیان و تجار، همگی آماده‌ی تعریف کردن قصه‌ها و روایات خود شدند؛ اما وقتی‌که شروع به تعریف کردن قصه‌ها می‌کردند، شاه توی حرف آن‌ها می‌دوید و می‌گفت:

– «این قصه را شنیده‌ام.»

راویان هم ساکت می‌شدند و از قصر بیرون می‌رفتند.

اتفاقاً در آن مملکت، مرد روستایی فقیری زندگی می‌کرد. این مرد یک ستاره هم توی هفت‌آسمان نداشت. بعضی‌اوقات هم گرسنه می‌خوابید و همیشه از فرط بیچارگی می‌نالید و از دست روزگار شکایت می‌کرد.

روزی، روستایی فقیر وارد قهوه‌خانه شد و از قضیه باخبر شد. قهوه‌چی هم رو به او کرد و با استهزاء گفت:

– «پس چرا منتظری، یا الله برو پیش شاه و دخترش را بگیر؟ آخر شاهزاده خانم فقط در فکر توست.»

مرد فقیر بدون اینکه به حرف‌های استهزاآمیز قهوه‌چی توجه کند، تصمیم گرفت پیش شاه برود و بخت خودش را آزمایش کند. بعد فکر کرد: «من که هرگز داماد شاه نمی‌شوم، ولی اگر بروم، لااقل دو سه روزی غذاهای خوبی گیرم می‌آید.»

خلاصه، به قصر رفت و به حضور شاه بار یافت. شاه تا قیافه‌اش را دید و پرسید:

– «آهای دهاتی، با من چکار داری؟»

مرد دهاتی گفت:

– «می‌خواهم داستان تازه‌ای برایت تعریف کنم. فقط اول دستور بده برایم غذا بیاورند تا شکمم را سیر کنم.»

شاه سراپای مرد دهاتی را برانداز کرد و به خودش گفت: «عجب دامادی گیرمان آمده! پیراهنش وصله‌پینه شده و چارقش با طناب به پاهاش بند مانده.»

اما چیزی به روی خودش نیاورد.

بعدازاینکه مرد دهاتی غذاها را تمام کرد، شاه نزدیکان خودش را صدا کرد و به مرد فقیر گفت:

– «خوب، قصه‌ی خودت را تعریف کن.»

مرد روستایی گفت:

– «پدر من پولدارترین مرد این دیار بود. روزی قصر بزرگی ساخت، آن‌قدر بلند بود که کبوترها روی شیروانی‌اش گردش می‌کردند و وقتی احساس گرسنگی می‌کردند، ستاره‌ها را نوک می‌زدند و می‌خوردند. حیاط ما هم آن‌قدر بزرگ بود که کبوترها در ظرف یک روز نمی‌توانستند از این‌طرف به آن‌طرف برسند.»

شاه بدون اینکه حرفی بزند، به حرف‌هایش گوش داد. نزدیکان او هم ساکت و آرام ایستاده بودند. در این موقع، مرد دهاتی گفت:

– «باقی‌اش هم برای فردا؛ وقتی‌که خوب غذا خوردم و شکم خودم را سیر کردم، آن‌وقت بقیه‌اش را تعریف می‌کنم.»

با این حرف راه افتاد و مشغول صرف شام شد.

فردای همان روز، شاه نزدیکان خود و مرد دهاتی را صدا کرد و به روستایی فقیر دستور داد که بقیه‌ی قصه را بازگو کند. مرد دهاتی هم داستانش را ادامه داد و گفت:

– «توی خیاط ما یک گاو نر هفت‌ساله‌ای بود که دو تا چوپان روی شاخ‌هایش می‌نشستند و استراحت می‌کردند. منتها دو شاخ این گاو آن‌قدر از هم دور بودند که وقتی چوپان‌ها همدیگر را صدا می‌کردند، صدایشان به هم نمی‌رسید. می‌بینید چه گاو بزرگی توی حیاطمان بود.»

شاه بدون این‌که حرفی بزند، به سخنان مرد دهاتی گوش می‌داد. نزدیکان شاه هم ساکت و خاموش بودند؛ اما مرد دهاتی دوباره از رو نرفت و گفت:

– «باقی‌اش هم برای فردا، چون خیلی خسته شده‌ام و باید استراحت کنم.»

این حرف‌ها را گفت و به آشپزخانه‌ی شاه رفت.

در این موقع، شاه به اعیان و اشراف و نزدیکان خود گفت:

– «من تابه‌حال چنین قصه‌ای نشنیده‌ام، ولی من که نمی‌توانم دخترم را به این مرد دهاتی چاروق به پا بدهم. فکری بکنید و ببینید می‌توانید این مرد را گول بزنید یا نه؟»

اعیان و اشراف به فکر افتادند و به شاه گفتند:

– «اعلیحضرتا، به این مرد بگو که این داستان را شنیده‌ای و همه‌ی ما حرف‌های تو را تصدیق می‌کنیم. برای محکم‌کاری هم طوماری بردار و همه‌ی ما زیر آن را امضاء می‌کنیم.»

شاه موافقت کرد. اتفاقاً مرد دهاتی این مذاکره را شنید. ولی وانمود کرد که از این قضیه خبری هم ندارد.

خلاصه، فردای همان روز به حضور شاه بار یافت و قصه را ادامه داد و گفت:

– «پدر مرحومم مادیانی داشت که سه روز تمام را دور می‌زد و روزی سه کره‌اسب به دنیا می‌آورد…»

شاه و اشراف به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. مرد دهاتی هم به حرف‌های خودش ادامه داد و گفت:

– «آن‌قدر زر و سیم داشتیم که انبارهای خانه‌مان پر شده بود. اعلیحضرتا، شما هم در آن زمان یک صندوق طلا از ما قرض کردید و تا امروز به ما پس ندادید.»

در این موقع، شاه بانگ زد:

– «می‌دانم، می‌دانم! این قصه را شنیده‌ام.»

اعیان و اشراف هم حرف‌های شاه را تصدیق کردند و گفتند:

– «ما هم این قصه را شنیده‌ایم و حاضریم امضاء بدهیم.»

بعد، از جای خودشان بلند شدند و طومار را امضاء کردند. مرد دهاتی طومار را برداشت و گفت:

– «حالا که شنیده‌اید و طومار را هم امضاء کرده‌اید، اعلیحضرت باید دِین خودشان را ادا بفرمایند.»

شاه خندید و دستور داد یک صندوق طلا به مرد دهاتی بدهند. مرد دهاتی هم صندوق را برداشت و زندگی خوشی برای خودش درست کرد. حالا هم که به یاد آن دوره می‌افتد، خنده‌اش می‌گیرد.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *