قصه کهن روسی
سه خرس
نسخه روسی قصه موطلایی و سه خرس
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
روزی، دختر کوچکی از خانه، تنها به جنگل رفت. در جنگل راه را گم کرد و مشغول جستجوی راه خانهاش شد، اما پیدا نکرد و در جنگل به خانهی کوچکی رسید.
درِ خانه باز بود. دختر از لای در نگاه کرد و دید توی خانه هیچکس نیست و رفت تو. در آن خانه سه تا خرس زندگی میکردند. یکی از خرسها پدر خانواده بود و اسمش «میخائیل – ایوانوویچ» بود. او گنده و پشمآلود بود. خرس دیگر، زن او بود. ماده خرس، کوچکتر و اسمش «ناستاسیا – پتروونا» بود. سومی، بچه خرس کوچکی بود، اسم او هم «میشوتکا» بود. خرسها در خانه نبودند، رفته بودند در جنگل گردش کنند.
آن خانه دو اتاق داشت؛ یکی اتاق ناهارخوری و دیگری هم اتاقخواب بود. دختر کوچولو توی اتاق ناهارخوری رفت و دید سه تا کاسه آبگوشت روی میز است. کاسهی اول، خیلی بزرگ و مال «میخائیل – ایوانوویچ» بود. کاسهی دوم کمی کوچکتر و مال «ناستاسیا – پتروونا» بود، سومی هم کاسهی کوچک آبیرنگ، مال میشوتکا بود. پهلوی هر کاسه هم قاشقی بود: بزرگ و وسط و کوچک. دختر قاشق گنده را برداشت و کمی از کاسهی بزرگ خورد؛ بعد قاشق وسط را برداشت و از کاسهی متوسط خورد، بعد قاشق کوچولو را برداشت و کمی از کاسهی کوچولوی آبیرنگ خورد و آبگوشت میشوتکا بیشتر از همه به دهانش مزه کرد.
دختر کوچولو خواست بنشیند و دید کنار میز سه تا صندلی گذاشته است: یکی بزرگ برای «میخائیل –ایوانوویچ»، دیگری کمی کوچکتر برای «ناستاسیا – پتروونا» و سومی هم کوچولو و بالش کوچولوی آبیرنگی هم به پشتی صندلی بسته است برای «میشوتکا». دخترک خواست بالای صندلی بزرگ برود، اما افتاد. بعد روی صندلی وسط نشست. ولی ناراحت بود. بعد روی صندلی کوچک نشست و خندید. درست برای او ساخته شده بود. او کاسهی کوچولوی آبیرنگ را برداشت، روی زانویش گذاشت و مشغول خوردن شد. تمام آبگوشت را خورد و روی صندلی شروع به تکان خوردن کرد.
صندلی کوچولو شکست و دخترک به زمین افتاد. او برخاست، صندلی را درست گذاشت و بااحتیاط به اتاق دیگر رفت.
در آنجا سه تا تخت بود؛ یکی بزرگ، مال «میخائیل – ایوانوویچ»، دیگری متوسط مال «ناستاسیا – پتروونا» و سومی کوچولو، مال «میشوتکا». دختر کوچولو روی تخت بزرگ دراز کشید. خیلی پهن و گشاد بود. روی تخت وسط دراز کشید. خیلی بلند بود. روی تخت کوچولو هم دراز کشید. تخت کوچک درست قد او بود و او خوابش برد.
اما خرسها گرسنه به خانه آمدند و خواستند ناهار بخورند. خرس گنده کاسهی خودش را برداشت، نگاه کرد و با صدای وحشتناک نعره زد:
– «کی از کاسهی من آبگوشت خورده است؟»
«ناستاسیا – پتروونا» نگاهی به کاسهی خود کرد، کمی یواشتر نعره کشید:
– «کی از کاسهی من آبگوشت خورده است؟»
«میشوتکا» هم کاسهی کوچولوی خود را خالی دید و با صدای نازک جیغ زد:
– «کی از کاسهی من آبگوشت خورده و تمام کرده است؟»
«میخائیل – ایوانوویچ» به صندلی خودش نگاه کرد و چنان نمرهی وحشتناکی کشید که دل هر شنونده آب میشد:
– «کی روی صندلی من نشسته و آن را از جایش تکان داده است؟»
«ناستاسیا – پتروونا» هم نگاهی به صندلی خود کرد و قدری آهستهتر غرش کرد:
– «کی روی صندلی من نشسته و آن را جابجا کرده است؟»
«میشوتکا» هم نگاهی به صندلی کوچولوی شکستهی خود کرد و با صدای نازک جیغ زد:
«کی روی صندلی من نشسته و آن را شکسته است؟»
خرسها به اتاق دیگر رفتند.
«میخائیل – ایوانوویچ» با صدای گوشخراش غرش کرد:
– «کی توی رختخواب من دراز کشیده و آن را به هم زده است؟»
«ناستاسیا – پتروونا» کمی یواشتر غرش کرد:
– «کی توی بستر من دراز کشیده و آن را زیرورو کرده است؟»
«میشوتکا» هم چهارپایهی کوچولو را زیر پایش گذاشت و بالا رفت که توی رختخوابش بخزد و ناگهان با صدای نازک جیغ زد:
– «کی توی رختخواب من دراز کشیده؟»
ناگهان او دختر کوچولو را دید و چنان جیغ کشید که گویی سرش را میبُرند:
– «او آنجاست! بگیر، بگیر! اینجاست! اینجاست! وای – وای ـ ای! بگیر!»
«میشوتکا» میخواست دختر کوچولو را گاز بگیرد. دختر کوچولو چشمهایش را باز کرد، خرسها را دید و خودش را بهطرف پنجره انداخت. پنجره باز بود. او از پنجره بیرون پرید و فرار کرد. خرسها هم هر چه دویدند به او نرسیدند.