قصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8# 1

قصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8#

قصه های کهن روسی

قصه کهن روسی

دکتر آی-وای

داستان پزشک فداکار

– مترجمین: دانیال و ناهید
– برگرفته از کتاب: قصه های کهن روسی
– ترجمه از زبان روسی
– ویراسته با افزونه‌ی ویراستیار
به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های خیلی قدیم، دکتر مهربانی بود به نام دکتر «آی-وای».

یک روز گرم تابستان دکتر زیر درخت نشسته بود. گاوها، گرگ‌ها، سگ‌ها، خرس‌ها، سوسک‌ها، پروانه‌ها، کرم‌ها و سایر حیوانات دیگر برای معالجه پیش او می‌آمدند و دکتر «آی-وای» مهربان همه‌ی آن‌ها را به‌خوبی و با مهارت زیاد معالجه می‌کرد.

روباهی نزد دکتر آمده بود که او را زنبور نیش زده بود و یک سگ هم آمده بود آنجا تا دکتر بینی او را -که مرغ همسایه نوک زده و خونی کرده بود- پانسمان کند. دکتر هم مشغول معالجه بود که ناگهان خرگوشی سراسیمه و دوان‌دوان خودش را به دکتر رساند و درحالی‌که گریه می‌کرد گفت: «آه آه به دادم برس، دکتر! خرگوش کوچکم، پسر کوچولویم افتاد زیر قطار و پایش شکست. بچه‌ی قشنگم هم‌اکنون مریضه و دیگر نمی‌تواند راه برود.»

دکتر «آی-وای» مهربان گفت: «غصه نخور، بچه را بیاور. من برایش یک پای نو و تازه می‌دوزم.»

خرگوش با سرعت برگشت و بچه‌اش را برداشت و پیش دکتر آورد و دکتر با حوصله و دقت برای خرگوش کوچک یک پای درست کرد.

خرگوش یواش‌یواش قدم برداشت و یک‌دفعه خوشحال و خندان با مادرش شروع به رقصیدن و خندیدن کردند و فریاد می‌زدند: «زنده‌باد دکتر «آی-وای»! تشکر می‌کنم از تو دکتر «آی-وای.»» ناگهان شغالی از دور پیدا شد که بر اسب تیزپائی سوار بود و با شتاب خود را به دکتر «آی-وای» رساند و گفت: «برای شما تلگرافی از اسب آبی دارم.» اسب آبی نوشته بود: «دکتر آی-وای، هر چه زودتر خودت را به افریقا برسان و بچه‌های مرا از مرگ نجات بده. بچه‌های کوچکم آنژین دارند، برونشیت دارند، دیفتری دارند، آپاندیسیت دارند، مالاریا دارند، سرخک دارند، مخملک دارند، آبله دارند، حصبه دارند. دکتر عزیز و مهربان، هر چه زودتر بیا و عزیزان مرا نجات بده.»

دکتر تلگراف را خواند و گفت: «حتماً باید بروم و بچه‌ها را نجات بدهم.»

دکتر آدرس اسب آبی را این‌طور خواند: «ما در زنگبار روی کوه‌های فرناند و یو که گردشگاه اسب‌های آبی است زندگی می‌کنیم.»

دکتر آی-وای از راه جنگل‌ها و دشت‌ها و باتلاق‌ها به راه افتاد و پیش خود می‌گفت: «اسب آبی، اسب آبی، اسب آبی!»

کولاک و باد و باران و تگرگ برف به صورتش می‌خورد و او را از رفتن به جلو بازمی‌داشت، ولی دکتر با زحمت خود را جلو می‌کشید؛ اما یک‌دفعه پایش به سنگی گرفت و محکم به زمین خورد. در همان لحظه چند گرگ پشمالو به‌طرف دکتر «آی-وای» آمدند و گفتند: «دکتر مهربان تا جایی که ممکن است، ما شما را به مقصد خواهیم رساند.» دکتر سوار گرگ‌ها شد و مرتب تکرار می‌کرد: «اسب آبی، اسب آبی، اسب آبی!»

دکتر سوار گرگ‌ها شد، رفت و رفت تا رسید به یک دریای بزرگی. گرگ‌ها به دکتر گفتند: «ما دیگر از این بیشتر نمی‌توانیم پیش برویم.»

دکتر از آن‌ها تشکر و خداحافظی کرد. دکتر می‌خواست به آن‌طرف دریا برود، اما امواج خروشان دریا مانع رفتن او بودند و ممکن بود دکتر غرق شود.

دکتر فقط در فکر مریض‌های خود بود و می‌گفت: «اگر من در این دریا غرق شوم، تکلیف بیماران کوچک من چه می‌شود؟»

در این هنگام، نهنگ بزرگی پیدا شد و گفت: «دکتر، بر پشت من سوار شو. من تو را فوری، مانند یک کشتی بزرگ، به جلو خواهم برد.»

دکتر سوار نهنگ شد و تکرار می‌کرد: «اسب آبی، اسب آبی، اسب آبی!»

رفتند و رفتند تا به انتهای دریا و به کوه‌های بلندی رسیدند. دکتر از نهنگ تشکر و خداحافظی کرد.

از ارتفاعات کوه بالا می‌رفت، اما متأسفانه از پای درآمد و قادر به هیچ حرکت نبود.

با خود می‌گفت: «اگر من از کوه بیافتم و به مقصد نرسم، بر مریض‌های من چه خواهد گذشت؟»

در همان لحظه، چند عقاب بزرگ به‌طرف دکتر آمدند و گفتند: «بر پشت ما بنشین. ما ترا به مقصد خواهیم رساند.» دکتر بر پشت عقاب نشست و تکرار می‌کرد: «اسب آبی، اسب آبی، اسب آبی!»

بالاخره پس از چندین روز پرواز، به افریقا رسیدند. اسب آبی روی باتلاق سیاه نشسته بود و اشک می‌ریخت و با چشم‌های خسته‌اش به دریا نگاه می‌کرد. همین‌طور فیل و کرگدن نیز انتظار دکتر «آی-وای» را می‌کشیدند.

چند قدم آن‌طرف تر از اسب آبی، بچه‌هایش که از درد می‌نالیدند، فریاد می‌کردند: «دکتر مهربان، دکتر مهربان.» آن‌طرف تر چند بچه شترمرغ بی‌تابانه فریاد می‌زدند: «چرا دکتر «آی-وای» به داد ما نمی‌رسد.»

بچه‌های شترمرغ‌ها هم گلودرد داشتند، سردرد داشتند، دل‌درد داشتند، دندان‌درد داشتند، گوش‌درد داشتند، دیفتری داشتند، رماتیسم داشتند و در نظر خود، دکتر «آی-وای» را مجسم می‌کردند و می‌گفتند: «دکتر، دکتر، پس چرا نمی‌آیی؟»

نزدیک آن‌ها یک کوسه‌ماهی روی سنگ‌ها، مقابل آفتاب خوابیده بود.

بچه‌های او دوازده روز بود دندان‌درد داشتند و آن‌ها هم منتظر دکتر «آی-وای» بودند.

یک جیرجیرک که پای او شکسته بود چشم‌به‌راه دکتر بود. در این هنگام، در آسمان، عقابی نمودار شد که بر پشت آن دکتر «آی-وای» سوار بود. تمام حیوانات با خوشحالی زیاد یک‌صدا فریاد می‌زدند: «زنده‌باد، دکتر آی-وای! هورا، هورا!»

و بچه‌های حیوانات می‌گفتند: «آمد، آمد، دکتر آی-وای آمد، دکتر آی-وای آمد.»

عقاب بس از چند چرخ که روی آسمان زد، بر زمین نشست. دکتر از عقاب تشکر و خداحافظی کرد.

آنگاه خود را به اسب‌های آبی رسانید و به همه شکلات می‌داد و زیر بغل آن‌ها درجه می‌گذاشت.

نزد ببرهای خط‌خطی رفت و به آن‌ها نقل داد.

پیش شترها رفت و به آن‌ها شربت و شیرینی داد.

ده روز تمام، دکتر «آی-وای» مهربان نخورد و نخوابید و نه نشست و مرتباً به مریض‌ها می‌رسید و درجه می‌گذاشت و مدارا می‌کرد.

تمام آن‌ها را معالجه کرد و بچه‌های حیوانات سلامتی خود را بازیافته و شروع کردند به خواندن و رقصیدن. کوسه‌ماهی با چشم راست خود چشمک می‌زد و از ته دل می‌خندید، مثل‌اینکه کسی زیر بغلش را قلقلک می‌داد. بچه اسب‌های آبی، وقتی برگ‌ها را می‌دیدند که چطور از درخت جدا شده و رقص‌کنان بر زمین بنشینند، از خوشحالی به‌شدت می‌خندیدند. اسب آبی بزرگ، در تمام شهرها و ده‌ها و کشورها می‌رفت و فریاد می‌زد: «زنده‌باد، جاوید و پاینده باد، دکتر مهربان و عزیز «آی-وای».»

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *