آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
قصه پسر پرنده و 3 قصه آموزنده دیگر
جلد 58 مجموعه کتابهای طلایی
چاپ اول: 1346
چاپ سوم: 1353
فهرست قصههای این مجموعه:
پسر پرنده
روزی بود و روزگاری بود. سه تا بچه بودند، دوتا پسر و یکی دختر. اسم پسر بزرگتر مایکل بود و اسم پسر کوچکتر جان. دختر هم که خواهر آنها بود، وِندی نام داشت. آنها فرزندان آقا و خانم دارلینگ بودند.
بچهها وقت خواب را دوست داشتند، چون هر شب پیش از خواب وندی برایشان از پیتر پان قصه میگفت…
پیتر پان پسر کوچکی بود که تصمیم گرفته بود هرگز بزرگ نشود. او در سرزمین دوردستی به نام «ناکجاآباد» زندگی میکرد و زندگیاش پر از هیجان و شادی بود.
بچهها خیلی دوست داشتند درباره او قصه بشنوند و پیتر هم خودش با تینکربِل (زنگوله بند)، فرشتهای که همیشه همراهش بود، پروازکنان میآمد و روی درگاه پنجرهی اتاقخواب مینشست تا قصههایی را که وندی تعریف میکرد، بشنود و بعد آنها را برای «پسرهای گمشده» که از همدستانش بودند، تعریف کند.
یکشب، سایهی پیتر فرار کرد و به میان کمد لباس بچهها رفت. پیتر پان به دنبال سایهاش به درون اتاق آمد. سایهاش را پیدا کرد و همینکه خواست آن را تنش کند، وندی او را دید و بچهها را بیدار کرد و همگی غرق تماشای پیتر شدند. پیتر از آنها دعوت کرد که با او به «ناکجاآباد» بروند.
وندی خوشحال شد. پیتر به آنها یاد داد که چطور پرواز کنند: پریدن مانند شمردن عددها آسان بود، فقط باید آرزویی میکردند و کمی از گردهی تینکربل به خودشان میمالیدند … و کمی هم تمرین میکردند.
بعد، آنها از پنجرهی اتاقخواب بیرون پریدند و بهطرف «ناکجاآباد» به پرواز درآمدند. آنها از خوشحالی آواز میخواندند:
«ما میپریم، ما میپریم،
مثل گوزنهای شمال،
در آسمانها میپریم …
ما میپریم، ما میپریم.»
ناکجاآباد جای عجیبی بود. جزیرهای بود در میان یک دریای بینام. در آنجا فرشتهها بر فراز درختها زندگی میکردند.
پریهای دریایی توی یک دریاچه سرگرم شنا بودند.
افراد یک قبیلهی سرخپوست واقعی هم روی یک صخرهی بزرگ خانه داشتند.
و جنگلهایش پر از حیوانات وحشی بود.
مهمتر از همه، یک کشتی در نزدیکی این جزیره دیده میشد که پر از دزدان دریایی بود که همهشان آدمهای بدی بودند. رئیس آنها که از همه بدتر بود، کاپیتان هوک نام داشت. معاون کاپیتان هوک آقای سمای نام داشت.
وندی و جان و مایکل در همان نگاه اول فهمیدند که از آنجا خوششان خواهد آمد. بچهها به خانهی زیرزمینی پیتر پان علاقه پیدا کردند. این خانه درها و راهروهای پنهانی زیادی داشت.
در همین خانه بود که آنها پسرهای گمشده را دیدند و پسرها از اینکه وِندی آمده بود تا برایشان قصه بگوید خوشحال شدند.
اما آنها زیاد در آن خانه نماندند. چون چیزهای جالب و دیدنی فراوانی وجود داشت که میبایستی میدیدند. گاهی اوقات آنها با سرخپوستها که از دوستهای واقعی پیتر بودند، بازی میکردند و گاهی دزدان دریایی بدجنس مزاحم آنها میشدند: یک روز، دزدها دختر رئیس سرخپوستها، شاهزاده خانم «تایگر لیلی» را دزدیدند.
رئیس سرخپوستها خیلی ناراحت شد؛ اما پیتر پان رفت و با کاپیتان هوک جنگید و تایگر لیلی را نجات داد و او را صحیح و سالم به خانه برگرداند.
این موضوع، رئیس دزدها، کاپیتان هوک را ناراحت کرد و کینهای که از پیتر پان داشت بیشتر شد. او تمام فکر و ذکرش این بود:
«حتی اگر آخر عمرم هم باشد، پیتر پان را میگیرم.» و بعد نقشهی خطرناکی کشید.
یک روز، وقتیکه سَرِ پیتر را دور دید، وِندی و جان و مایکل و پسرهای گمشده را اسیر کرد و آنها را به کشتی خودش برد و به دکل کشتی بست.
بعد به بچهها گفت: «حالا، شما کدام راه را انتخاب میکنید؟ آیا دلتان میخواهد دزد بشوید، یا آنکه میخواهید دستوپایتان را ببندیم و بیندازیمتان توی دریا؟»
بچهها گفتند: «مثلاینکه باید دزد شویم.»
اما وندی نمیخواست این کار را بکند و به پسرها هم گفت: «باید از خودتان خجالت بکشید. حتماً پیتر پان ما را نجات میدهد.»
*
حق با وندی بود. چون در دقیقهی آخر پیتر پان سررسید.
او یکتنه باهمهی دزدها جنگید و آنها را شکست داد. بعد همهی دوستانش را آزاد کرد. آنوقت، مردم جزیره یک قایق به کاپیتان هوک دادند و او و همدستانش را از آنجا بیرون کردند.
پیتر پان که خیلی خوشحال بود فریاد زد: «زندهباد! حالا کشتی دزدها مال ماست!»
پسرها پرسیدند: «حالا به کجا میرویم؟»
وندی گفت: «ما باید به خانه برگردیم».
پیتر پان گفت: «اگر باید به خانه برگردید، پس ما بهسوی خانه حرکت میکنیم.»
بچهها اول آرزو کردند و بعد کمی گردهی تینکربل را به کشتی مالیدند تا کشتی آمادهی پرواز شد. بعد همگی آنها با کشتی پرنده پرواز کردند و به پنجرهی اتاقخواب بچهها رسیدند.
پدر و مادر بچهها، آقا و خانم دارلینگ نمیتوانستند باور کنند که بچههایشان به ناکجاآباد رفته باشند؛ اما وندی و جان و مایکل، حتی وقتیکه بزرگ شدند، بازهم پیتر پان را از یاد نبردند.
***
بابا ریشدراز و ننه دامن بلند
روزی بود و روزگاری بود. در یک دهکدهی دورافتاده پیر مردی به نام بابا ریشدراز و پیرزنی به نام ننه دامن بلند زندگی میکردند.
یک روز، آنها یک غاز سفید کوچولو برای خودشان خریدند. هرروز صبح بابا ریشدراز، غاز را بیرون میبرد و عصرها هم ننه دامن بلند به غاز غذا میداد.
وقتیکه غاز خوب چاق شد، بابا ریشدراز بادی توی گلویش انداخت و گفت: «اگر من نبودم، غاز اینقدر چاق و پروار از آب درنمیآمد!»
ننه دامن بلند گفت: «نخیر! چون من به غاز خوب غذا دادم، او اینقدر چاق شده.»
آنها وقتیکه دیدند نمیتوانند باهم کنار بیایند، رفتند پیش غاز و از خود او پرسیدند.
غاز گفت: «من روزها که بیرون میرفتم و عصرها که به خانه میآمدم خوب غذا میخوردم.»
بابا ریشدراز و ننه دامن بلند، اوقاتشان تلخ شد و غاز را دعوا کردند.
مدتی گذشت تا اینکه یک روز آنها برهای نزد خودشان آوردند. بابا ریشدراز بره را به کوه میبُرد تا خوب بچرد و ننه دامن بلند هم از او نگهداری میکرد.
وقتیکه بره خوب چاق شد، بابا ریشدراز گفت: «این بره از برکت سر من چاق شده. من بودم که هرروز تا غروب او را برای چرا میبردم.»
اما ننه دامن بلند گفت: «نه! اگر من خوب مواظبتش نمیکردم، گرگ میآمد و او را میخورد!»
آنها از خود بره پرسیدند و بره گفت: «هردوی شما خوب از من مواظبت کردید.» بابا ریشدراز و ننه دامن بلند از این حرف، سخت ناراحت شدند و هرکدام یک لگد به بره زدند.
*
مدتی بعد، آنها یک گوسالهی قهوهای نزد خود آوردند. بابا ریشدراز روزها گوساله را به چمنزارهای اطراف خانه میبرد و ننه دامن بلند هم شبها به او غذا میداد…
وقتیکه گوسالهی قهوهای چاق شد، بابا ریشدراز گفت: «این گوساله روزها چاق شده.»
ننه دامن بلند جواب داد: «نخیر! این گوساله شبها چاق شده.»
گوساله گفت: «دعوا نکنید. هردوی شما خوب از من مواظبت کردید.»
بابا ریشدراز و ننه دامن بلند اوقاتشان تلخ شد و گوساله را حسابی کتک زدند.
*
یک روز، بابا ریشدراز و ننه دامن بلند از خانهشان اسبابکشی کردند و رفتند. در راه که میرفتند به دامنهی تپهای رسیدند. بابا ریشدراز گاریای را که اسبابشان در آن بود، هل میداد. ننه دامن بلند گفت: «بگذار من گاری را بکشم.»
ننه دامن بلند گاری را از جلو کشید و بابا ریشدراز هم آن را از عقب زور داد تا اینکه گاری آهسته، آهسته، به بالای تپه رسید. به بالای تپه که رسیدند روی تختهسنگی نشستند تا خستگی درکنند. ننه دامن بلند گفت: «اگر من نبودم، تو هیچوقت نمیتوانستی گاری را به بالای تپه برسانی.»
بابا ریشدراز گفت: «نخیر! اگر من نبودم، تو هیچوقت نمیتوانستی گاری را به بالای تپه بکشانی».
غاز و بره و گوساله گفتند: «امتحان کنید و ببینید.»
ننه دامن بلند و بابا ریشدراز از جا پریدند و گفتند: «راست میگویید! امتحان میکنیم و میبینیم!»
آنها گاری را به پایین تپه بردند؛ اما ننه دامن بلند هر چه کرد که آن را به بالای تپه ببرد، نتوانست. البته گاری یککمی، بالا رفت؛ اما بعد بهطرف پایین چرخید و سر جای اولش برگشت و ننه دامن بلند را به زمین انداخت.
بابا ریشدراز که از این منظره خندهاش گرفته بود دوید و گاری را تا آنجا که زور داشت هل داد. گاری کمی بالا رفت، اما بعد پایش در رفت و او زیر گاری ماند. آنها وقتی دیدند که هیچکدام بهتنهایی نمیتوانند گاری را از جایش تکان بدهند باهم گفتند: «حالا فهمیدم. یک دست صدا ندارد!»
بعد دونفری با کمک غاز و بره و گوساله گاری را کشیدند و زور دادند. در یک چشم به هم زدن به بالای تپه رسیدند و از آنجا به خانهی جدیدشان رفتند.
***
میز و الاغ و عصای سحرآمیز
روزی بود و روزگاری بود. مردی بود که سه پسر داشت: تام و باب و جک. این مرد گاوی داشت که پرشیر بود و به همهی آنها شیر میداد. برای همین آنها هرروز غذای زیادی به گاو میدادند. البته معلوم است که اگر گاو غذای کافی نمیخورد، نمیتوانست به این چهار نفر شیر بدهد. به همین جهت یک روز تام گاو را به چرا میبُرد، روز دیگر، باب و روز سوم نوبت جک میشد که او را به چرا ببرد.
یک روز صبح، تام گاو را به علفزاری برد که در دامنهی یک تپه بود. گاو اینطرف و آنطرف رفت و تمام روز را چرید. طوری غذا میخورد که انگار یک ماه بود رنگ علف ندیده بود.
سرانجام، آفتاب غروب کرد و وقت برگشتن شد. تام از گاو پرسید: «هرچقدر خواستی علف خوردی یا نه؟»
گاو جواب داد: «امروز تا میتوانستم خوردم. دیگر نمیتوانم بخورم.»
تام گفت: «پس حالا بیا به خانه برگردیم.»
بعد گاو را به طویله برد، درِ طویله را بست و نزد پدرش رفت.
پدر پرسید: «خوب! گاو خوب چرید؟»
تام جواب داد: «بله تا میتوانست خورد.»
اما پدر که میخواست خاطرجمع شود، به طویله رفت و پشت گاو را نوازش کرد و گفت: «خوب چریدی؟»
گاو جواب داد: «چطور میتوانستم خوب بچرم؟ من تمامروز روی سنگهای اطراف تپه راه رفتم و علف گیرم نیامد.»
مرد ناراحت شد و گفت: «چه میشنوم؟»
بعد بهسوی پسرش تام دوید و فریاد زد: «ای پسر بد! تو گفتی که گاو تا توانسته چریده، اما خودش میگوید چیزی نخورده.» سپس، از شدت ناراحتی یک چوب برداشت و پسر را کتک زد و او را از خانه بیرون کرد.
صبح روز دیگر، نوبت باب بود که گاو را به چرا ببرد. او گاو را به جنگلی برد که پر از علفهای تازه بود. گاو تمام روز علف خورد و طوری خورد که انگار شش ماه است چیزی نخورده!
وقتیکه آفتاب غروب کرد، باب از گاو پرسید: «خوب چریدی؟» گاو جواب داد: «تا میتوانستم خوردم، دیگر نمیتوانم چیزی بخورم.» باب گفت: «پس برویم به خانه.» و گاو را به طویله برد.
پدر از باب پرسید: «گاو خوب خورده یا نه؟»
باب جواب داد: «بله، تمام روز در جنگل علف میخورد. آنقدر خورد که دیگر نمیتوانست بخورد.»
اما پدر میخواست گاو را با چشمان خودش ببیند. به همین جهت به طویله رفت و از گاو پرسید: «تا آنجا که دلت میخواست خوردی یا نه؟»
گاو جواب داد: «چطور میتوانستم تا آنجا که دلم میخواست بخورم؟ تمام جنگل را گشتم و چیزی پیدا نکردم.»
پدر فریاد زد: «ای پسر بهدردنخور! میخواستی این حیوان بمیرد؟!» بعد دوید و یک چوب برداشت و باب را زد و از خانه بیرون کرد.
فردای آن روز، پدر به جک گفت که گاو را به چرا ببرد. جک میدانست که در کنار چشمه علف دلخواه گاو فراوان است. به همین جهت گاو را به آنجا برد و گاو تمام روز را چرید، انگار که یک سال غذا نخورده بود. وقتیکه آفتاب غروب کرد، گاو حتی نمیتوانست یک لقمهی دیگر هم بخورد.
بعد جک از گاو پرسید: «هرقدر خواستی خوردی؟»
گاو جواب داد: «هرقدر توانستم خوردم. دیگر نمیتوانم بخورم».
بعد جک گاو را به طویله برد.
پدر از جک پرسید: «گاو هرقدر خواسته خورده؟»
جک جواب داد: «بله.»
اما پدر میخواست کاملاً مطمئن شود. به همین جهت رفت و این موضوع را از گاو پرسید. گاو جواب داد: «چطور میتوانستم هرقدر میخواهم بخورم. کنار چشمه راه رفتم و اصلاً غذایی پیدا نکردم.»
پیرمرد فریاد زد: «ای پسر دروغگو! تو هم مثل دو برادر دیگرت هستی.» این را گفت و یک چوب برداشت و جک بیچاره را آنقدر زد که جک از ترس جانش فرار کرد.
پیرمرد با گاو تنها ماند. صبح روز دیگر، به طویله رفت و گاو را نوازش کرد و گفت: «بیا، حیوان خوب، خودم تو را به چراگاه میبرم تا هرقدر دلت میخواهد بخوری.»
بعد گاو را به چراگاه برد و با دست خودش برای او علف دسته کرد. وقتیکه غروب شد از گاو پرسید: «هرچقدر خواستی علف خوردی؟»
گاو جواب داد: «هر چه میتوانستم خوردم. دیگر نمیتوانم بخورم.»
پیرمرد گاو را به خانه برد و در طویله بست؛ اما پیش از آنکه از طویله بیرون برود، دوباره پرسید: «هرچقدر میخواستی خوردی؟»
گاو جواب داد: «تمام مدت را در چراگاه راه رفتم و چیزی نخوردم.»
وقتیکه پیرمرد این را شنید، نمیدانست چه بگوید، یا چه فکری بکند. فهمید که نسبت به پسرهایش نامهربانی کرده است!
فریاد زد: «صبر کن، ای حیوان بهدردنخور!» چوبی برداشت و آنقدر گاو را زد که گاو نالهکنان از طویله پا به فرار گذاشت.
پیرمرد خیلی غمگین شد و در خانهاش نشست. او میخواست که پسرهایش دوباره برگردند؛ اما هیچکس نمیدانست آنها به کجا رفتهاند.
*
حالا از تام بشنوید: تام نزد یک نجار رفت و یک سال نزد او کار کرد و زحمت کشید. وقتیکه یک سال گذشت، نجار یک میز به او داد. این میز از چوب ساخته شده بود، اما سحرآمیز بود و اگر کسی به این میز میگفت: «آماده شو!» فوراً پر از غذاهای خوشمزه میشد!
تام خیلی خوشحال شد. از این شهر به آن شهر میرفت و همیشه شادمان بود. چون همیشه میتوانست غذاهای خوشمزه بخورد و هر وقت که گرسنه میشد، میز را روی زمین میگذاشت و میگفت: «آماده شو!» و میز در یک چشم برهم زدن پر از غذاهای خوشمزه میشد.
پس از مدتی، تام پیش خودش فکر کرد که بهتر است نزد پدرش برگردد. با خودش میگفت: «او حالا دیگر اوقاتش تلخ نیست. من نزد او میروم و در خانه میمانم و همیشه همهمان غذاهای خوشمزه میخوریم و دیگر به آن گاو بدجنس احتیاجی نخواهیم داشت.»
در راه منزل، به یک خانه رسید و به صاحبخانه گفت: «میتوانم شب را اینجا بمانم؟»
صاحبخانه گفت: «بله، میتوانی؛ اما غذای زیادی ندارم که برای خوردن تو بدهم.»
تام گفت: «به من غذا نده. بلکه خودت هم بیا و با من غذا بخور!» سپس میز را روی زمین گذاشت و گفت: «آماده شو!»
میز از غذاهای خوشمزه و لذیذ پر شد و آنها نشستند و سرگرم خوردن شدند.
صاحبخانه مرد بدجنسی بود. پیش خودش فکر کرد که: «این میز باید مال من باشد. اگر این میز مال من باشد، غذاهایم حاضر و آماده خواهند بود و آنوقت میتوانم غذافروشی هم باز کنم و غذاهایی را که میز حاضر میکند بفروشم.» موقعی که وقت خواب رسید تام به آن مرد بدجنس «شببهخیر» گفت و به رختخواب رفت.
همینکه تام خوابید، مرد میز را برداشت و میز دیگری به جای آن گذاشت.
فردا صبح، تام بیخبر از همهجا میز را روی کولش گذاشت و بهسوی خانهی پدرش به راه افتاد. ظهر که شد به خانهی پدرش رسید. پیرمرد از دیدن پسرش خوشحال شد و از او پرسید: «پسرم، کجا بودی؟ چهکار میکردی؟»
تام جواب داد: «نجاری میکردم.»
پدر گفت: «کار خوبی است. خوب سوغاتی چه آوردی؟»
تام گفت: «این میز را آوردهام.»
پدر به میز نگاهی کرد و گفت: «این میز را که خوب نساختهای. خیلی کهنه است. خیلی هم بد ساخته شده.»
تام فریاد زد: «اما، این میز سحرآمیز است. وقتیکه آن را روی زمین بگذارم و بگویم: آماده شو! میز پر از غذاهای خوشمزه میشود. تمام دوستانت را دعوت کن تا ببینی چه میز خوبی است و چه غذاهای خوبی به مهمانهایت میدهد.» پدرِ تام هم همین کار را کرد و از تمام دوستانش خواست تا به خانهی او بیایند. وقتیکه همهی آنها میآمدند تام میز را جلو آنها گذاشت و گفت: «آماده شو!» اما غذایی پیدا نشد! میز مانند میزهای عادی بود. تام بیچاره فهمید که میز را عوض کردهاند. پدرش خیلی غمگین شد؛ تمام دوست و آشناها هم اوقاتشان تلخ شد و از خانه آنها رفتند.
تام که از این پیشامد ناراحت شده بود از خانه بیرون دوید و رفت تا دوباره میز بسازد.
*
حالا بشنوید از باب: باب نزد یک دام دار کار میکرد. وقتیکه یک سال گذشت، دام دار به باب گفت: «تو خیلی سخت کار کردهای، به همین جهت من یک الاغ به تو میدهم. تو نمیتوانی سوار این الاغ بشوی و یا آن را به گاری ببندی اما، الاغ خوبی است.»
باب پرسید: «اگر نتوانم سوارش شوم یا نتوانم آن را به گاری ببندم، پس چه فایدهای دارد؟»
مرد گفت: «این الاغ سحرآمیز است. از دهانش سکهی طلا بیرون میریزد. یک جعبه جلو دهانش بگذار و بگو: الاغ، الاغ، پول بده! آنوقت سکههای طلا از دهان او توی جعبه میریزد و جعبه پر از طلا میشود.»
باب گفت: «چیز خیلی خوبی است!»
بعد باب از آنجا رفت و الاغش را هم با خودش برد. هر جا که میرفت میتوانست هر چیز گرانبها و خوبی را که میبیند بخرد و چون پولدار شده بود ولخرجی میکرد.
فروشندهها هر قیمتی میگفتند باب میپرداخت. هر وقت میدید دارد بیپول میشود یک جعبه جلو الاغ میگذاشت و میگفت: «الاغ، الاغ، پول بده!» و الاغ جعبه را پر از سکههای طلا میکرد.
بعد از مدتی از اینطرف و آنطرف رفتن خسته شد، پیش خودش فکر کرد: «بهتر است نزد پدرم برگردم، حالا دیگر اوقاتش از دست من تلخ نیست. وقتیکه الاغ سحرآمیز مرا ببیند خوشحال میشود».
بنابراین بهسوی خانهی پدرش به راه افتاد و رفت و رفت تا آنکه به همان خانهای رسید که تام شب را در آنجا مانده بود.
از صاحبخانه پرسید: «میتوانم شب را در اینجا بمانم؟»
صاحبخانه جواب داد: «بله. اگر برای رختخواب و غذا به من پول بدهی میتوانی در اینجا بمانی.»
باب فریاد زد: «پول! هرقدر پول بخواهی به تو میدهم.»
وقتیکه باب غذایش را خورد، مرد از او پول خواست. باب دست در جیبش کرد تا به صاحبخانه پول بدهد؛ اما دید در جیبش پولی ندارد.
به مرد گفت: «صبر کن برایت پول بیاورم.»
بعد یک جعبه برداشت و به طویلهای که الاغش در آنجا بود رفت.
صاحبخانه با خودش فکر کرد: «بهتر است بروم ببینم پولهایش را کجا پنهان میکند و وقتیکه خوابید بروم و پولهایش را بردارم.»
به همین جهت به دنبال باب رفت. باب وارد طویله شد. صاحبخانه از سوراخی که در دیوار طویله بود نگاه کرد تا بفهمد باب چه میکند.
دید باب جعبهای را جلو الاغ گذاشت و گفت: «الاغ، الاغ، پول بده!» و کمی بعد جعبه پر از سکههای طلا شد.
صاحبخانه پیش خودش فکر کرد: «برای پول درآوردن راه خویی است … باید الاغ را بدزدم.»
بنابراین، شب، وقتیکه باب خوابید، مرد به طویله رفت و الاغ سحرآمیز را بُرد و یک الاغ معمولی بهجای آن گذاشت و درِ طویله را بست.
صبح که شد، باب بیخبر از همهجا الاغ را برداشت و رفت. نزدیک ظهر بود که به خانهی پدرش رسید. پیرمرد از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و پرسید: «پسرم، کجا بودی چهکار میکردی؟»
باب جواب داد: «من پهلوی یک نفر کار میکردم که خیلی الاغ و گاری داشت.»
پیرمرد پرسید: «خوب، سوغاتی چه آوردی؟»
باب گفت: «یک الاغ!»
پیرمرد گفت. «الاغ؟ گاو که بهتر بود!»
باب گفت: «بله؛ اما این الاغ سحرآمیز است. وقتیکه بگویم: الاغ، الاغ، پول بده! از دهانش سکههای طلا بیرون میریزد. دوستانت را دعوت کن تا من جیبهای آنها را از پول پر کنم.»
پیرمرد تمام دوست و آشناهایش را دعوت کرد. آنوقت باب الاغش را جلو همه میهمانها آورد و گفت: «حالا نگاه کنید. وقتیکه من میگویم: الاغ، الاغ، پول بده! الاغ از دهانش طلا بیرون میریزد.» بعد گفت: «الاغ، الاغ، پول بده!»
اما هیچ خبری نشد. باب بیچاره نمیدانست چهکار کند. فهمید که الاغ سحرآمیزش را عوض کردهاند. از خانه بیرون دوید و رفت تا دوباره همان کار گذشتهاش را از سر بگیرد.
*
حالا از جک بشنوید: برادرها هرکدام نامهای به او نوشتند و ماجرای گمشدن میز و الاغ سحرآمیز را برایش شرح دادند.
جک نزد مردی کار میکرد که کارش چوببری بود.
وقتیکه جک یک سال نزد او کار کرد، مرد به او گفت: «تو خیلی خوب کار کردی و چون پسر خوبی بودی من یک جعبه به تو میدهم که توی آن یک عصاست.»
جک به آن مرد گفت: «از اینکه این جعبهی قشنگ را به من میدهید سپاسگزارم؛ اما عصا به دردم نمیخورد. چون مثل عصاهای دیگر است؛ اما در آن جعبه میتوانم بهجای عصا چیزهای خوبی بگذارم.»
آن مرد گفت: «این عصا سحرآمیز است. اگر کسی به تو بداخلاقی کرد یا آدم بدی بود، باید بگویی: عصا، عصا، از جعبه بیرون بیا! عصا از جعبه بیرون میآید و او را کتک میزند. آنقدر او را کتک میزند که گریهاش میگیرد؛ اما وقتیکه بگویی: عصا بدو توی جعبه! عصا توی جعبه میرود.»
جک تشکر کرد و جعبه را گرفت. بعد، از آنجا رفت. در راه از هیچکس نمیترسید. چون میدانست همینکه بگوید: «عصا، عصا از جعبه بیرون بیا!» عصا دشمنانش را به باد کتک میگیرد و آنها را فراری میدهد.
جک همینطور رفت و رفت تا عاقبت به خانهای رسید که بردارهایش هرکدام شبی در آنجا مانده بودند و صاحبخانه، میز و الاغ سحرآمیز را از آنها دزدیده بود. جک از صاحبخانه غذا خواست و وقتیکه غذا میخورد، تمام ماجرای سفرش را تعریف کرد و گفت: «میدانی که میزی هست که اگر به آن بگویی: آماده شو! پر از غذاهای خوشمزه میشود و الاغی هم هست که اگر به او بگویی: الاغ، الاغ، پول بده! از دهانش سکهی طلا بیرون میریزد؟ من نمیدانم حالا اینها کجا هستند؛ اما وقتیکه مسافرت میکردم آنها را دیدم. چیزهای خیلی خوبی هستند؛ اما بهخوبی چیزی که من در این جعبه دارم نیستند. در دنیا چیزی بهخوبی آنچه در این جعبه هست پیدا نمیشود.»
صاحبخانه وقتیکه حرفهای جک را شنید، پیش خودش فکر کرد: «توی این جعبه چه میتواند باشد؟ حتماً چیز خوبی است، باید آن را از او بگیرم.»
وقت خواب، جک به رختخواب رفت و جعبه را کنار تختخوابش گذاشت، بعد چشمهایش را بست و خود را به خواب زد.
پس از مدتی، صاحبخانه به اتاق جک آمد و خوب به جک نگاه کرد و دید چشمهایش بسته است و چون خیال میکرد که جک خوابیده، نزدیک تخت رفت و خواست جعبه را بردارد؛ اما جک خواب نبود. او تا آنوقت شب بیدار مانده بود که صاحبخانه به اتاقش بیاید تا بتواند آن مرد بدجنس و دزد را ادب کند. همینکه دست صاحبخانه به جعبه خورد، جک گفت: «عصا، عصا، از جعبه بیرون بیا!» عصا از جعبه بیرون آمد و خود را به سروصورت و دست و پای صاحبخانه کوبید و آنقدر او را زد که گریهاش گرفت.
بعد جک گفت: «میز و الاغ سحرآمیز را بده به من تا به عصا بگویم که دیگر تو را نزند.»
صاحبخانه گریهکنان گفت: «چشم! چشم! آنها را به تو میدهم؛ اما اول به عصا بگو به جعبه برگردد.»
فردای آن روز، صبح زود، جک، میز و الاغ را برداشت و رفت. وقتیکه به خانهی پدرش رسید، پیرمرد از دیدن او خیلی خوشحال شد و پرسید: «پسرم، چهکار میکردی؟»
جک جواب داد: «توی جنگل کار میکردم.»
بعد پیرمرد پرسید: «سوغاتی چه آوردی؟»
جک جواب داد: «یک عصا آوردهام. یک عصای قشنگ که توی یک جعبه است.»
پیرمرد فریاد زد: «عصا! چرا عصا آوردی؟ عصا که در همهجا فراوان است.»
جک گفت، «بله اما این عصا سحرآمیز است. اگر کسی با من بدرفتاری بکند به آن میگویم: عصا، عصا از جعبه بیرون بیا! بعد عصا از جعبه بیرون میپرد و او را میزند؛ و وقتیکه بگویم: عصا بدو توی جعبه! عصا دوباره به جعبه برمیگردد. برادرهایم هم یک میز و یک الاغ سحرآمیز داشتند؛ اما یک مرد بدجنس، میز و الاغ را از آنها دزدید. حالا دنبال برادرهایم بفرست و بگو به خانه برگردند. از همهی دوستانت هم دعوت کن که بیایند. من هرقدر که آنها بخواهند، بهشان غذا و پول میدهم.»
بهاینترتیب تام و باب دوباره به خانه برگشتند و پیرمرد هم همهی دوستانش را دعوت کرد. بعد میز را آوردند و تام گفت: «آماده شو!» و میز فوراً پر از غذا شد و همه خوردند و نوشیدند. بعد الاغ را آوردند. جعبهی بزرگی جلو دهانش گذاشتند و باب گفت: «الاغ، الاغ، پول بده!» و الاغ از دهانش برای آنها پول طلا ریخت و هر کس هرقدر میخواست پول برداشت.
بهاینترتیب، پیرمرد و پسرهایش زندگی خوش و راحتی را از سر گرفتند.
*
حالا بشنوید که بر سر گاو چه آمد. گاو از آنهایی بود که هیچوقت به هیچچیز قانع نیستند. او در جنگل اینطرف و آنطرف میرفت و همیشه به خودش میگفت که اگر بمیرد، خوشبختتر میشود و سرانجام هم مُرد و به آرزویش رسید!
***
دختر دروازهبان
روزی بود و روزگاری بود. پادشاهی بود که سه پسر داشت. هر سهی این پسرها دانا و نیرومند و زیبا بودند. پادشاه دلش میخواست که آنها با شاهزاده خانمهای زیبا و دانایی هم عروسی کنند.
قصر پادشاه در میان باغ بزرگی قرار داشت. دور باغ را هم دیوارهای بلندی فراگرفته بود. این باغ یک دروازه داشت که هر وقت پادشاه میخواست از قصر بیرون برود یا به آن وارد شود آن را باز میکردند. دروازهبان باغ هم در خانهی کوچکی کنار دروازه زندگی میکرد. این دروازهبان مرد بیچارهای بود و ثروت چندانی نداشت؛ زیرا حقوق زیادی نمیگرفت و مردها و زنهایی که به قصر رفتوآمد داشتند به او اعتنایی نمیکردند. او دختری داشت به اسم «آن».
«آن» خیلی مهربان بود. به پرندههایی که در زمستان نمیتوانستند غذا پیدا کنند کمک میکرد. نسبت به گداها هم خیلی دلسوز بود. اگر آدم بیچارهای به خانهی آنها میآمد، «آن» باآنکه خودش هم پول زیادی نداشت و گرسنه بود به او کمک میکرد و برایش غذا میبرد. ازاینرو همهی مردم «آن» را دوست میداشتند. چون او دوست و همراز درماندگان بود.
یک روز، پسر کوچک پادشاه برای اسبسواری بیرون رفت. دروازهبان در باغ را باز کرد و شاهزاده با سرعت زیاد از باغ بیرون رفت و نه به دروازهبان نگاه کرد و نه به دخترش. او نمیتوانست به کسی نگاه کند. چون مجبور بود مواظب اسبش باشد؛ زیرا اگر مردم نزدیک اسب میآمدند اسب به آنها لگد میپراند. شاهزاده پس از مدتی به خودش گفت که بهتر است برگردد؛ اما وقتیکه به نزدیکی در باغ رسید پای اسبش صدمه دید و نتوانست راه برود. به همین جهت شاهزاده ناگزیر شد از اسب پیاده شود و تا قصر راه برود. وقتیکه جلو دروازه باغ رسید، دید یک مرد و زن فقیر با بچههایشان آنجا ایستادهاند.
شاهزاده پرسید: «اینها کی هستند؟»
دختر دروازهبان جواب داد: «دوستان من هستند.»
در همین موقع، شاهزاده دید که زن فقیر گریه میکند. از او پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
زن اول ترسید حرف بزند؛ اما دختر دروازهبان دست او را گرفت و به او گفت که به سؤال شاهزاده جواب بدهد.
زن بیچاره گفت: «ای شاهزادهی مهربان، بچهام مریض بود و نزدیک بود بمیرد؛ اما «آن» او را مداوا کرد.»
شاهزاده گفت: «خوشحالم که این را میشنوم. حالا پسرت را به خانه ببر و از او پرستاری کن.»
آنوقت، زن و مرد بیچاره با خوشحالی زیاد به خانه رفتند و شاهزاده به «آن» گفت: «آیا میتوانی پای اسبم را خوب کنی؟ بیچاره بدطوری صدمه دیده.»
دختر جواب داد: «سعی میکنم، شاهزادهی عزیز!»
شاهزاده گفت: «مواظب باش، شاید اسبم لگدت بزند. گاهی وقتها اگر کسی را نشناسد به او لگد میزند.»
«آن» گفت: «فکر نمیکنم مرا لگد بزند.»
بعد، پیش رفت و با اسب حرف زد. شاهزاده هم آرام او را دنبال کرد. دختر پای اسب را شُست و روی آن مَرهم گذاشت و گفت: «اسب شما تا دو روز دیگر خوب خواهد شد!»
بعد شاهزاده به قصر رفت؛ اما تمام فکر و خیالش پیش دختر دروازهبان بود.
ازآنپس، شاهزاده دختر دروازهبان را زیاد میدید و هر بار دربارهی او چیزهای تازهتری میفهمید. کمکم متوجه شد که «آن» دختر مهربان و خوب و دانا و بسیار زیبایی است.
پس از مدت زیادی، شاهزاده پیش پدرش رفت و گفت: «پدر، میخواهم ازدواج کنم.»
پادشاه از شنیدن این خبر خوشحال شد. چون خیال میکرد که شاهزاده میخواهد با یک شاهزاده خانم عروسی کند. پرسید: «بگو ببینم پسرم، با دختر کدام پادشاه میخواهی عروسی کنی؟ بگو تا من برای پدرش نامه بنویسم.»
اما شاهزاده گفت: «من نمیخواهم با یک شاهزاده عروسی کنم. میخواهم با دختر دروازهبان عروسی کنم.»
پادشاه از شنیدن این خبر خیلی خشمگین شد و گفت: «چه؟ با دختر دروازهبان عروسی کنی؟ نه! نه! هرگز! پسرهای من باید با دخترهای پادشاهان عروسی کنند!»
بعد به شاهزاده گفت که خودش برای او یک همسر پیدا میکند. شاهزاده گفت که بهجز دختر دروازهبان با هیچکس عروسی نمیکند. پادشاه خیلی اوقاتش تلخ شد و شاهزاده را در قصر زندانی کرد. بعد پسر بزرگش را صدا زد و گفت: «پسرم، برو و برای خودت همسری پیدا کن. من اسب و پول و خدمتکار در اختیارت میگذارم … به سفر برو و هشیارترین و زیباترین شاهزاده خانم روی زمین را پیدا کن. بعد از مرگ من تو پادشاه خواهی بود.»
آنوقت شاهزاده به راه افتاد و مدت زیادی سفر کرد. در آن روزها مسافرت خیلی سخت بود و سفر پسر بزرگ پادشاه دو سال تمام طول کشید. او شنیده بود که در هندوستان خانم بسیار زیبایی هست. مردم میگفتند که زیباترین شاهزاده خانم دنیاست و مهربان و دانا هم هست. او دختر یک مهاراجه بود. بعد از دو سال شاهزاده به هندوستان رسید و به قصر مهاراجه رفت. مهاراجه از دیدن شاهزادهی جوان خوشحال شد و بهافتخار او جشن بزرگی برپا کرد.
سه روز بعد، شاهزاده از دختر مهاراجه خواستگاری کرد. مهاراجه گفت: «اگر بگذارم دخترم با تو عروسی کند میخواهی چهکار کنی؟»
شاهزاده گفت: «من او را نزد پدرم میبرم. پس از پدرم من پادشاه میشوم و او ملکهی سرزمین من خواهد بود!»
مهاراجه گفت: «نه. من دخترم را خیلی دوست دارم و نمیگذارم از من جدا شود. اگر تو با او ازدواج کنی باید همینجا بمانی.»
این حرف، شاهزاده را غمگین کرد. مهاراجه برای اینکه شاهزاده بیشتر دربارهی این موضوع فکر کند از او خواست به باغ قصر برود تا بتواند بهتر تصمیم بگیرد.
شاهزاده هنوز آن دختر را ندیده بود. چون او نزد زنهای دیگر قصر بود؛ اما ندیمههای شاهزاده خانم به او گفته بودند که شاهزاده بسیار زیباست. این حرف، شاهزاده خانم را مایل به دیدن شاهزاده کرده بود. او وقتیکه شنید شاهزاده در باغ سرگرم قدم زدن و فکر کردن است بهطرف پنجره دوید تا او را نگاه کند.
ازقضای روزگار در همان موقع شاهزاده هم سرش را بلند کرد و آنها همینکه چشمشان به چشم یکدیگر افتاد به یکدیگر دل باختند. شاهزاده با دیدن شاهزاده خانم تصمیم گرفت با او عروسی کند و در هندوستان بماند. آنوقت، نزد مهاراجه رفت؛ اما نگفت که شاهزاده خانم را دیده است. چون اگر مهاراجه این را میشنید خشمگین میشد. او به مهاراجه گفت که در هندوستان میماند. چون دلش میخواهد با دختر او ازدواج کند.
وقتی مهاراجه این را شنید خیلی خوشحال شد. دستور داد هفت شبانهروز جشن بگیرند. شاهزاده هم با دختر مهاراجه عروسی کرد و از این عروسی همه خوشحال بودند. بعد از عروسی، شاهزاده، فرستادهای نزد پدرش فرستاد تا ماجرا را برای او تعریف کند. پادشاه خیلی غمگین شد. چون میدانست که دیگر پسرش را نمیبیند.
آنوقت پادشاه پسر دوم را احضار کرد و گفت: «پسرم، من به تو اسب و خدمتکار میدهم. سفر کن و به دنبال داناترین و زیباترین شاهزاده خانم دنیا برو. او را پیدا کن و با او عروسی کن.»
بهاینترتیب پسر دوم هم به سفر رفت. پس از دو سال به هندوستان رسید و مدتی نزد برادرش در دربار مهاراجه ماند. بعد دوباره به راه خود ادامه داد. در راه از مردم میشنید که زیباترین و هشیارترین شاهزاده دنیا دختر خاقان چین است.
پس از یک سال، شاهزاده به چین رسید و به قصر خاقان رفت. خاقان از دیدن او خوشحال شد و بهافتخار او جشن بزرگی ترتیب داد.
پس از سه روز، شاهزاده دختر خاقان را از پدرش خواستگاری کرد. خاقان خوشحال شد و پرسید: «اگر من با ازدواج تو و دخترم موافقت کنم، تو چه میکنی؟»
شاهزاده جواب داد: «او را نزد پدرم میبرم. پس از پدرم من پادشاه میشوم و او ملکهی سرزمین من خواهد بود!»
خاقان گفت: «نه. من دخترم را خیلی دوست دارم و نمیگذارم از اینجا برود. اگر تو میخواهی با او ازدواج کنی باید در اینجا بمانی.»
این حرف، شاهزاده را خیلی غمگین کرد. خاقان به شاهزاده گفت که برود و خوب فکر کند.
شاهزاده هنوز دختر خاقان چین را ندیده بود. او در شهر راه میرفت و به دختر خاقان فکر میکرد. در خیابانهای زیبای شهر میشنید که مردم دربارهی شاهزاده خانم صحبت میکنند. میگفتند که او تمام کتابهای دنیا را میتواند بخواند. میگفتند که او آنقدر داناست که خاقان گاهی وقتها از او کمک میگیرد. میگفتند که او آنقدر زیباست که ماه و خورشید خدمتگزارش هستند.
در همین موقع، دختر خاقان در تخت روان از آنجا میگذشت. او شنیده بود که شاهزادهای از غرب آمده است تا با او ازدواج کند.
به همین جهت پردهی تختِ روان را کنار زد و مشغول تماشای خیابان شد. در همان موقع شاهزاده هم او را دید و هر دو دلباختهی یکدیگر شدند. شاهزاده وقتیکه شاهزاده خانم را دید، با خود گفت: «من با دختر خاقان ازدواج میکنم و در چین میمانم.»
وقتیکه خاقان این را شنید خیلی خوشحال شد. مدت بیستویک روز شهر را آذین بستند و چراغان کردند و شاهزاده و دختر خاقان باهم عروسی کردند و همه از این رویداد خوشحال شدند.
پس از عروسی، شاهزاده فرستادهای پیش پدرش فرستاد تا موضوع را برای او بگوید. پادشاه وقتی این خبر را شنید خیلی غمگین شد و گفت: «حالا چه باید بکنم؟»
آنوقت، به اتاقی که پسر کوچکش در آن زندانی بود، رفت و به شاهزاده گفت: «پسرم، برادرهایت هردوشان در کشورهای دوردستی زندگی میکنند. حالا تو هم باید دختر دروازهبان را فراموش کنی و بروی و با یک شاهزاده خانم عروسی کنی.»
شاهزاده گفت: «نمیخواهم با دختر یک پادشاه عروسی کنم. میخواهم با دختر دروازهبان عروسی کنم.»
پادشاه خیلی ناراحت شد. به قصر برگشت و تمام مشاورانش را خواست و به آنها گفت: «چه کنم؟ دو پسر بزرگترم مرا تنها گذاشتهاند و رفتهاند و پسر کوچکم هم هنوز میخواهد با دختر دروازهبان عروسی کند. بهتر نیست دختر دروازهبان را بکشم؟»
مشاوران پادشاه که آدمهای دانایی بودند، به فکر فرورفتند و گفتند: «پادشاها، نه. نباید دختر را بکشید. چون او گناهی ندارد.»
پادشاه پرسید: «پس چه باید بکنم؟»
مشاوران بازهم مدتی فکر کردند. بعد همگی به دیدن دختر دروازهبان رفتند. آنوقت پیرترین و دنیادیدهترین آنها که نزدیک صدسال از عمرش میگذشت، گفت: «اگر به من مهلت بدهید که سه روز دراینباره فکر کنم، راهی پیدا خواهم کرد!»
پادشاه موافقت کرد و پیرمرد به خانهاش رفت. کتابهای قدیمی را خواند و سه روز تمام فکر کرد. در این سه روز نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید. در پایان روز سوم به خدمتکارهایش گفت که برایش غذا و لباسهای تمیز بیاورند. پسازآنکه غذایش را خورد و لباسهایش را پوشید، به حضور پادشاه رفت و گفت: «من جواب این سؤال را پیدا کردهام.»
بعد پادشاه مشاوران دیگرش را احضار کرد و دنبال پسر کوچکش فرستاد. همهی آنها منتظر بودند که پیرمرد حرفش را بزند. این پیرمرد گفت: «پادشاها، من همهی کتابهای قدیمی را خواندم و پی بردم که بزرگترین چیز در دنیا راستگویی و مهربانی است. دختر دروازهبان، از هر دختری در دنیا راستگوتر و مهربانتر است؛ بنابراین برای عروسی با شاهزاده بسیار شایسته است. تنها یک کار باید بکنیم. بایستی او را مانند شاهزاده خانمها بیاراییم تا شاهزاده بتواند با او عروسی کند.»
تمام مشاوران این جواب را درست و خردمندانه دانستند. پادشاه چندان خوشحال نشد؛ اما چیزی هم نگفت.
چند روز بعد به فرمان پادشاه قانونی نوشتند. این قانون به همه دستور میداد که دختر دروازهبان را شاهزاده خانم «آن» صدا کنند. بعد جشن بزرگی برپا کردند که یک ماه تمام طول کشید. شاهزاده و دختر دروازهبان عروسی کردند و تا آخر عمر به خوشی و خوبی زندگی کردند.