قصه پرماجرای «سفرهای قهرمان شجاع»
کتاب دوم
تصویرگر جلد: صادق صندوقی
فرایند OCR، بازخوانی، بهینهسازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
سفر هفتم
در آنسوی کوهها، دریاچه بزرگی بود که در میان آن جزیرهای وجود داشت. در این جزیره چند خانواده، با کمال راحتی زندگی میکردند و اسم آنجا را «جزیره خوشبختی» گذاشته بودند. وقتی بزرگترها به سر کارشان میرفتند، بچهها با خوشحالی در گوشه و کنار به بازی مشغول میشدند، پرندگان زیبا و خوشآواز سروصدا راه میانداختند و گاوها و گوسفندها و اسبها در فضای سبز میچریدند.
روزی یکی از گاوهای قویهیکل جزیره، ناگهان دیوانه شد و هر چه را سر راه خود میدید از بین میبرد، گوسفندها را میکشت، اسبها را زخمی میکرد و حتی به مردم جزیره حمله میبرد. کمکم از سروصدا و وحشتی که گاو به راه انداخته بود، پرندهها ازآنجا فرار کردند و بزرگترها از ترس جانِ بچههایشان، به سر کار خود نمیرفتند.
حاکم از قهرمان خواست تا به این جزیره برود و مردم را از شر این گاو راحت کند. قهرمان درحالیکه گرزش را از زمین برمیداشت گفت:
– این وظیفه من است. حالا که خداوند چنین قدرتی به من داده باید عمرم را در خدمت به مردم بگذرانم.
روز بعد قهرمان سوار یک قایق شد و رفت و رفت تا به جزیره خوشبختی رسید. در طول راه، به درگاه خداوند دعا میکرد که او را کمک کند تا بتواند گاو کینهتوز را در این جزیره از بین ببرد و کاری کند که دوباره مردم با خیال راحت به کار خود مشغول شوند.
قهرمان وقتی پا به جزیره گذاشت، خیلی ناراحت شد. اصلاً سروصدایی به گوش نمیخورد. مثلاینکه خالی است. درختان تنومند مانند ستونهای بزرگ همهجا به چشم میخورد، شاخههای زیاد درختان و برگهای خشکیدهای که زیر آنها ریخته بود حکایت از آن داشت که روزگاری اینجا سرزمینی سبز و خرم بوده و افسوس میخورد که چرا وجود این گاو سبب اینهمه بدبختی شده است.
قهرمان همینطور که پیش میرفت ناگهان صدای عجیبی شنید. کمی به اطراف نگاه کرد، از پشت صخرهها و سنگها گذشت و وقتی خوب گوش داد متوجه شد این صدای همان گاو است. او بهسرعت از لابهلای درختان عبور کرد و خود را به آنطرف رساند. ناگهان گاو او را دید و به طرفش حمله کرد. قهرمان که فرصت حمله با گرز را نداشت آن را به زمین افکند و آماده دفاع شد.
گاو بهسرعت پیش آمد و سر خود را پایین برد تا قهرمان را با شاخهایش از بین ببرد؛ ولی بیچاره نمیدانست که قهرمان نیرومند، مرد باایمانی است و کسی که نور ایمان در دلش تابیده، هیچگاه مغلوب کینهتوزی او نخواهد شد. وقتی گاو به یکقدمی رسید، قهرمان با زرنگی شاخهایش را گرفت و با فشار، او را بر زمین زد.حالا دیگر گاو در دست قهرمان اسیر شده بود و نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
قهرمان دستگیر شدن گاو را به اطلاع مردم جزیره رسانید و درحالیکه شاخهایش را محکم گرفته بود او را بهطرف ساحل برد؛ اما دید از قایق خبری نیست. او نمیتوانست مدت زیادی در این جزیره بماند و میبایست به شهر خود بازگردد، شاید مردم به کمک او احتیاج داشته باشند. فکر کرد خوب است سوار همین گاو شده و از دریاچه بگذرد. موقعی که قهرمان بر پشت گاو از دریاچه عبور میکرد دید که بار دیگر پرندههای خوشبختی در آسمان جزیره پرواز میکنند.
سفر هشتم
در همسایگی شهر «انسانها» شهر دیگری بود که مردم بسیار بدبختی داشت. حاکم این شهر که «ستمگر» نام داشت، مرد خونخوار و بیرحمی بود. این حاکم دو اسب وحشی داشت که اسم یکی از آنها را «ظلم» و دیگری را «ستم» گذاشته بود. این اسبها بسیار خطرناک بودند، با لگد و دندان به جان مردم بیچاره میافتادند و آنها را زیر پا له میکردند. مأموران حاکم هرروز به بهانهای دستهدسته مردم را میگرفتند و آنها را دستوپابسته جلوی اسبها میانداختند.
به همین ترتیب هرروز عدهای از مردم بیگناه در زیر لگدهای این اسبها نابود میشدند و هیچکس از ترس «ظلم» و «ستم» حاکم، جرئت نفس کشیدن نداشت. این ترس و وحشت مردم، حاکم را بیشازپیش مغرور میکرد و هرروز برای اذیت کردن آنها بهانه تازهای میتراشید. حاکم به انواع مختلف مردم را آزار میداد، گاهی اوقات که یک کشتی به ساحل نزدیک میشد به همراه مأموران خود به آن حمله میکرد و پس از دستگیر کردن سرنشینان کشتی و غارت اموالشان دستور میداد دستوپای آنها را ببندند و جلوی اسبها بیندازند.
روزی یک نفر که جرئت بیشتری داشت فرار کرد و از دست این حاکم بیرحم به شهر انسانها پناه آورد و از «عقل» حاکم شهر کمک خواست.
حاکم به قهرمان دستور داد تا برای رهایی مردم به آن شهر برود و شر «ستمگر» را از سر آنها کوتاه کند.
قهرمان به حاکم قول داد که در اولین فرصت «ستمگر» را از میان بردارد.
او بدون توقف و باسرعت خود را به شهر «ستمگر» رسانید و نزدیک قصر او زیر درختی نشست و درحالیکه آنجا را تماشا میکرد با خود میگفت: ایکاش مردم بهجای تحمل اینهمه زورگویی باهم متحد میشدند و شجاعانه علیه حاکم قیام میکردند و بهجای سکوت، همگی فریاد میزدند: «ستمگر باید از بین برود» و با یک حمله اسبهایش را از بین میبردند تا بفهمد «ظلم» و «ستم» همیشه نمیتوانند دوام بیاورند؛ اما افسوس که این مردم بیچاره گیج شدهاند و نمیدانند چگونه رفتار کنند. من به آنها میآموزم که چطور باید با ستمگر مبارزه کرد.
قهرمان قصر را بهدقت دور زد و محل اسبها را پیدا کرد. آهسته از دیوار بالا رفت و ناگهان بهطرف اسبها خیز برداشت. او با یک دست یالهای «ظلم» و با دست دیگر پوزه «ستم» را گرفت و بهقدری فشار داد که هردو شروع به شیهه زدن و سروصدا کردند. حاکم که به این اسبها خیلی علاقه داشت، همیشه چند نفر را مأمور میکرد تا مواظب آنها باشند.
وقتی قهرمان با این شجاعت به اسبها حمله کرد نگهبانان از ترس فرار کردند و به حاکم خبر دادند. «ستمگر» خیلی عصبانی شد و به همراه چند نفر خود را به محل اسبها رسانید، اما آنها موقعی رسیدند که قهرمان، «ظلم» و «ستم» را محکم به درخت بسته بود. حاکم و همراهانش قهرمان را محاصره کردند تا او را دستگیر کنند. ولی قهرمان بدون اینکه بترسد با گرز یکیک آنها را بر زمین انداخت. بعد حاکم را که میخواست فرار کند گرفت و دستهایش را از پشت بست و درحالیکه او را به زیر دستوپای اسبها میانداخت گفت: ای ستمگر، مگر نمیدانستی که عاقبت زورگویی چیست؟ زورگو و ستمکار عاقبتی جز این ندارد که با ستم خود از بین برود.
ساعتی بعد که پیکر بیجان و لهشده حاکم به گوشهای افتاد، قهرمان اسبها را نیز کشت تا دیگر نشانی از «ظلم» و «ستم» بر جای نماند.
سفر نهم
عقل از آنهمه شجاعت و نیرومندی قهرمان خوشحال شد و به او گفت آماده یک سفر خطرناک دریایی شود و بهسوی جزیره «آرامش» حرکت کند.
این جزیره بسیار آباد و خوش آبوهوا بود. حاکم آنجا با مردم به مهربانی رفتار مینمود و هیچکس به حق دیگری تجاوز نمیکرد؛ اما یک روز فرمانروای جزیره «شر» که آنسوی دریا قرار داشت به جزیره آرامش حمله کرد و سپاه او که آنها را گروه «خیانت» میگفتند سخت به جان مردم افتادند. حاکم به مقابله با آنها پرداخت؛ اما ازآنجاکه انسان مهربانی بود، نمیخواست کسی کشته شود و فقط از خود دفاع میکرد. گروه «خیانت» که کاری جز خونریزی نداشتند بسیاری از دوستان حاکم را به خاک و خون کشیدند. حاکم که دید مردم فقط تماشاچی شدهاند و کسی به مبارزه با دشمن نمیپردازد، ناچار به همراه سه تن از دوستانش که «سعادت»، «سلامت» و «امنیت» نام داشتند فرار کرده و در پشت کوهها مخفی شدند. سپس حاکم جزیره «شر» با همکاری گروه خیانت به غارت اموال مردم پرداختند و این جزیره آباد و آرام را مانند جزیره خودشان ویران و ناآرام کردند.
قهرمان سوار یک قایق شد و بهسوی جزیره آرامش حرکت کرد. اتفاقاً قایق او از طرف ساحل کوهستانی جزیره به آنجا نزدیک شد و حاکم که با دوستانش در آنجا مخفی شده بودند قهرمان را شناخته و خود را به او معرفی کردند. پس از مدتی گفتگو قرار شد همه باهم سوار قایق شده و به ساحل دیگر دریاچه که محل مسکونی بود بروند و سپاه خیانت را ازآنجا بیرون کنند.
قهرمان، حاکم و دوستانش را کمک کرد تا سوار قایق شدند و بهطرف مقصد حرکت کردند.
سرنشینان قایق در بین راه از هر دری سخن میگفتند و قهرمان از حاکم درباره وضع جزیره آرامش سؤال کرد و او جواب داد:
– قبلاً اوضاع اینجا بسیار خوب بود، همه در کمال راحتی زندگی میکردند. ولی کمکم وجود بعضی از مردم بدجنس و دروغپرداز، آرامش جزیره را به هم زد. در گوشه و کنار، عدهای به جان هم افتادند. یک روز دوستم «سلامت» نزد من آمد و گفت از دست مردم به تنگ آمده و میخواهد به جای دیگری برود. به دنبال او «سعادت» و «امنیت» هم قصد ترک این جزیره را داشتند و من با مهر و محبت زیاد از آنها خواستم مدتی صبر کنند تا شاید وضع بهتر شود. آنها هم پذیرفتند و با همه سختیها ساختند؛ اما روزی که مردم، سپاه «خیانت» را به جزیره راه دادند، ماندن ما در آنجا غیرممکن بود و بدینجهت همگی باهم به اینجا فرار کردیم.
قهرمان پس از شنیدن حرفهای حاکم قول داد که حاکم جزیره شر و سپاه خیانت را از بین ببرد.
در همین موقع، قایق به ساحل نزدیک شد و عده زیادی از دوستان حاکم جزیره شر شروع به تیراندازی کردند. قهرمان در عرشه قایق ایستاده بود و مرتب تیرها را با دست میگرفت و در آب میانداخت، ولی عده آنها زیاد بود و قهرمان نمیتوانست کاری انجام دهد. در این میان یکی از آنها که خیانتکارتر از دیگران بود از میان جمع بیرون آمد و در پناه سنگها و صخرههای ساحل، خود را به قایق رساند و قهرمان را راهنمایی کرد تا از پشت سر، تیراندازان را غافلگیر کند و با این کار خود، حتی به دوستانش خیانت کرد. چون خیانتکار دوست و دشمن نمیشناسد. بالاخره حاکم جزیره شر کشته شد و سپاه او از ترس خود را به دریاچه افکندند و همگی در آب غرق شدند.
سفر دهم
قهرمان به شهر خود مراجعت کرد و حاکم او را به خاطر هوشیاری و نیرومندیاش بسیار تحسین نمود و به او گفت:
– قهرمان بزرگ! حالا که در تمام سفرهایت پیروز شدی، نوبت آن رسیده است که به جزیره «امید» بروی و از حاکم آنجا بخواهی که تمام مردم را به آرزوهایشان برساند و نیز از او درخواست کنی تعدادی گاو شیرده و نیرومند در اختیار تو بگذارد تا برای همشهریان خود به ارمغان بیاوری.
قهرمان گرزش را برداشت و بهطرف ساحل رفت تا قایقی پیدا کند و خود را به جزیره «امید» برساند. موقعی که قهرمان به انتظار پیدا شدن قایق در ساحل ایستاده بود ناگهان نگاهش به افق – در آنجا که خورشید طلوع میکند – افتاد و دید ارابهای زرین که چهار اسب سفید آن را میکشیدند بر روی آبها درحرکت است و مردی خوشسیما بر آن سوار شده. قهرمان خیلی تعجب کرد. ولی در همین حال صدایی به گوشش رسید که: ای قهرمان قهرمانان! من فرشته «نیکی» هستم و بهپاس نیکوکاریهایت میخواهم پاداشی به تو بدهم. هماکنون یک کشتی در مقابل تو لنگر انداخته، سوار شو و به هر جا که میخواهی برو.
قهرمان در برابر خود جامی بزرگ مانند یک کشتی دید که مثل خورشید میدرخشید. بیدرنگ بر آن نشست و بهسوی جزیره «امید» رهسپار شد.
کشتی زرّین بر روی دریا رفت و رفت تا به ساحل جزیره امید رسید. قهرمان قدم به جزیره گذاشت و به تماشای آنجا مشغول شد. دراثنای گردش ناگهان صدای هولناکی شنید و وقتی به عقب برگشت سگ بسیار بزرگی را که دو سر داشت در مقابل خود دید. او فوراً با گرز به جان سگ افتاد، اما هر چه گرز را محکمتر بر سرش میزد کمترین اثری نداشت. قهرمان تمام نیرویش را در بازوانش جمع کرد و با ضربه بسیار محکمی سگ را کشت، ولی هنوز نفس راحتی نکشیده بود که مردی قویهیکل با نیزه به او حمله کرد.
قهرمان مدت زیادی با مرد ناشناس به نبرد پرداخت. ولی عاقبت او را مغلوب کرد و جسدش را کنار سگ دو سر، بر زمین انداخته و روی سنگی که در همان نزدیکی قرار داشت نشست تا لحظهای استراحت کند؛ اما ناگهان صدای قهقهههای عجیب و گوشخراش چند نفر به گوشش رسید. او در مقابل خود موجود بسیار عجیبی دید که دارای شش پا و شش دست و سه سر میمون مانند بود و در هر یک از دستهایش گرزی مانند مار قرار داشت. قهرمان بهمحض اینکه خواست از جایش بلند شود موجود عجیب نعرهای زد و چنان به او حمله کرد که اگر یکلحظه دیرتر میجنبید مرگش حتمی بود؛ اما قهرمان با چابکی جاخالی داد و با گرز خود سرهای حیوان را بر روی سنگ له ساخت.
قهرمان که میدید در هر گوشه این جزیره دامی نهفته است، فهمید ملاقات با حاکم جزیره «امید» کار آسانی نیست و باید با فداکاری و ازجانگذشتگی این کار را انجام دهد. قهرمان همینطور که به راه خود ادامه میداد در پشت صخره، کنار رودخانه پیرمردی را دید که خوابیده است و خرچنگ بزرگی به او نزدیک میشود، قهرمان گرزش را به زمین گذاشت و خرچنگ را از پیرمرد دور کرد؛ اما هرچه او را صدا میزد بیدار نمیشد و صدای خور خورش گوش قهرمان را آزار میداد؛ اما با خود فکر کرد بهتر است پیرمرد بیچاره را از روی زمین بردارد و در جای مناسبتری بخواباند.
وقتی قهرمان پیرمرد را از زمین برداشت ناگهان وحشتزده از خواب پرید و گفت: تو کی هستی؟ با من چکار داری؟
قهرمان جواب داد: من دوست تو هستم و میخواهم تو را برای استراحت بهجای بهتری ببرم. اسم تو چیست؟
پیرمرد گفت: اسم من «غفلت» است و تو هرگز دوست من نیستی. چون مردم باایمان نمیتوانند مرا دوست داشته باشند و من هم هیچگاه به آنان نزدیک نمیشوم.
قهرمان گفت: چه خوب شد که اسمت را گفتی. من قبلاً درباره بدیهای تو خیلی چیزها شنیده بودم، همینالان تو پیرمرد خوابآلود را از بین میبرم تا مردم از خورخور تو راحت شوند.
پیرمرد شروع به دادوفریاد کرد. ناگهان هوا تاریک شد و اشباح هولناکی بهصورت گرگ و مار و مرغان گوشتخوار به دور قهرمان حلقه زدند، اما او اعتنائی نکرد و آنقدر کمر پیرمرد را فشار داد تا بدن بیجان او روی زمین افتاد. با کشته شدن پیرمرد ناگهان اشباح فرار کردند و دوباره هوا روشن شد.
قهرمان در کنار ساحل به راه خود ادامه داد تا به یک غار بزرگ و تاریک رسید.
او میخواست ازآنجا بگذرد. ولی با خود گفت: «بهتر است درون این غار را هم نگاه کنم» و قدم به داخل غار گذاشت؛ اما از بس آنجا تاریک بود، چشمش هیچ جا را نمیدید. قهرمان کمی ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کردند و درحالیکه دستش را به دیوار غار گرفته بود بهپیش رفت. هرچه جلوتر میرفت تاریکی کمتر میشد و او بهتر میتوانست اطرافش را ببیند.
قهرمان پیش رفت تا به نقطهای از غار رسید که خیلی وسیع بود و وقتی خوب نگاه کرد درِ آهنینی دید که یک گرگ سه سر با چشمانی وحشتناک و دمی مانند مار، با زنجیر به در بسته شده است. گرگ با دیدن قهرمان زبانش را بیرون آورد و شروع به غریدن کرد. قهرمان چند قدم پیش رفت و با چند ضربه گرز، گرگ را بیهوش بر زمین انداخت.
قهرمان پس از بیهوش کردن گرگ، زنجیر را باز کرد و در را گشود؛ اما هنوز قدم به داخل نگذاشته بود که گرگ سه سر تکانی خورد و از جای برخاسته به قهرمان حمله کرد. قهرمان چند دفعه گرز را به سرش زد. ولی حیوان همچنان به او حمله میکرد. او که دید ضربههای گرز کاری از پیش نمیبرد آن را به زمین انداخت و با دست، گردن و دم گرگی را گرفت و از زمین بلند کرد. گرگ شروع به غریدن کرد؛ اما کمکم غرش تبدیل به زوزه شد. فشار دست قهرمان هرلحظه بیشتر میشد و در مقابل، صدای گرگ اندکاندک از زوزه به ناله مبدل شد و بالاخره قهرمان، پیکر بیجان گرگ را بر زمین افکند.
قهرمان پس از کشتن گرگ از درِ آهنین گذشت و قدم بر روی پلههای سنگی گذاشت. او رفت و رفت تا به محوطه وسیعی رسید. ناگهان صدایی به گوشش خورد که میگفت: قهرمان بزرگی تو پیروز شدی، جلوتر بیا.
قهرمان بااحتیاط پیش رفت و در انتهای محوطه مردی را دید که بر تخت سفید و مرمرینی نشسته است. مرد با دیدن قهرمان به سخن آمد و گفت:
– من حاکم جزیره «امید» هستم و وقتی دیدم نعره گرگ به زوزه و ناله تبدیل شد فهمیدم که این کار جز از تو ساخته نیست و کسی دیگر نمیتواند این گرگ خطرناک را از بین ببرد. ای قهرمان! تو با فداکاری و ازجانگذشتگی موفق شدی به اینجا بیایی و اکنون هرچه بخواهی در اختیارت خواهم گذاشت.
قهرمان از دیدار حاکم اظهار خوشوقتی کرد و گفت: ای مرد بزرگ! من برای خودم هیچچیز نمیخواهم. چون خود را خدمتگزار مردم میدانم و خدا را سپاس میگویم که تابهحال توانستهام خدمات زیادی برای آنها انجام دهم. از آن روز که نور ایمان در دلم تابید، سعی کردم هر قدمی که برمیدارم درراه خدای بزرگ و برای خدمت به انسانها باشد و حال هم از تو دو خواهش دارم: یکی اینکه تمام مردم را به آرزوهایشان برسانی. دوم اینکه تعدادی گاو شیرده و نیرومند در اختیارم قرار دهی تا برای همشهریان خود به ارمغان ببرم.
حاکم پس از تحسین و تمجید قهرمان، به او گفت: خواهش دوم تو را میپذیرم و هر چند گاو که بخواهی در اختیار تو میگذارم؛ اما از پذیرفتن درخواست اول معذورم؛ چون همه مردم باید کار کنند و زحمت بکشند تا به آرزوهای خود برسند و «نابرده رنج گنج میسر نمیشود.» اگر انسانها بدون تحمل رنج به آرزوهایشان میرسیدند، زندگی برای آنها هیچ ارزشی نداشت. تو از طرف من به آنها بگو، از «عقل» که بهترین حاکم روی زمین است راهنمایی بخواهند و با اراده و پشتکار، بدون آنکه از مشکلات بترسند بهسوی هدف گام بردارند، دروغ نگویند، خیانت نکنند، به کسی ظلم نکنند و زیر بار ظلم نروند، ستمکِشان را یاری نمایند و با ستمگران به مبارزه برخیزند، از زورگویی بپرهیزند و با مشت آهنین به سینه زورگویان بکوبند، آزادمرد باشند و مردم آزاده را گرامی دارند، درراه رسیدن به هدف از هیچچیز نهراسند و در مقابل موانع، هیچگاه از پای ننشینند. آنوقت خودبهخود به آرزوهایشان خواهند رسید، درحالیکه دنیا پر از صفا و صمیمیت شده و دیگر از جور و ستم و ناراحتی و اغتشاش خبری نیست.
قهرمان از حاکم جزیره امید تشکر کرد و پس از خداحافظی از غار بیرون آمد. نهر پرآبی که از میان درختان سبز و خرم میگذشت او را بر آن داشت که چند لحظه کنار نهر استراحت کند و دست و رویی صفا دهد.
قهرمان پس از ساعتی استراحت، خود را به چراگاه گاوها رساند و دید صدها گاو قویهیکل و چاق و فربه مشغول چرا هستند. او میخواست همه آنها را به کشتی منتقل کند و به شهر خود ببرد، اما این کار آسانی نبود. قهرمان فکری کرد و سپس یکی از گاوها را گرفت و کشانکشان او را به کشتی برد.
گاوهای دیگر به دنبال گاو اولی به کشتی رفتند و بدین ترتیب صدها گاو در کشتی اهدائی فرشته «نیکی» جای گرفتند. قهرمان لنگر را برداشت و کشتی روی امواج دریا به حرکت در آمد. ولی قهرمان خودش در ساحل ماند تا با قایقی که قبلاً آماده کرده بود به دنبال کشتی حرکت کند.
قهرمان از کنار ساحل بهطرف محلی که قایق در آنجا بود به راه افتاد. ولی ناگهان در مقابل خود چیز عجیبی دید. بر بالای یک تپه، پیرمرد غولپیکری ایستاده بود که کُره بسیار بزرگی روی شانههایش قرار داشت. قهرمان فهمید، او همان «عمو روزگار» است که هرروز دفتر عمر مردم را ورق میزند و به پایان دفتر نزدیک میشود.
… قهرمان چند قدم نزدیکتر رفت و قدری به موهای سفید عمو روزگار نگاه کرد و از قدرت این پیرمرد سالخورده و خستگیناپذیر تعجب نمود که چطور سالیان دراز به کوه و دشت و انسان و حیوان نگاه میکند و هرگز خسته نمیشود. او با صدای بلند از عمو روزگار خواست تا با استفاده از تجربیات چندین سالهاش او را اندرز گوید.
عمو روزگار سرش را کمی بالا آورد و گفت: ای قهرمان بزرگ، من تابهحال چیزهای خیلی عجیبی دیدهام؛ اما عجیبتر از همه، رفتار بعضی انسانهاست. آنها بااینکه میبینند عمرشان روبهزوال است و امروز و فردا باید از این جهان رخت بربندند به هیچچیز پای بند نبوده و به طمع جمعآوری مال دنیا از هیچ ظلمی رویگردان نیستند. … وتوای قهرمان شجاع اگر میخواهی خداوند از تو خشنود باشد و نامت زنده و جاوید بماند سعی کن آزادمرد باشی، از چاپلوسی و تملق پرهیز کنی و از فرصتهایی که به تو دست میدهد حداکثر استفاده را بنمائی.
قهرمان با عمو روزگار خداحافظی کرد و با قایق به دنبال کشتی گاوها بهسوی شهر انسانها حرکت کرد تا سالیان دراز به زندگی پرافتخار خود ادامه دهد و داستان زندگیاش سرمشق انسانهای دیگر باشد.
بچههای عزیز:
حتماً از این داستان خوشتان آمده و فهمیدید که مقصود ما چه بوده است.
سعی کنید شما هم در زندگی خود، قهرمان باشید، خدای بزرگی را هیچگاه فراموش نکنید. از انجام کارهای ناپسند مانند دروغگوئی، کینهتوزی، ظلم و ستم، تکبر و خودپسندی، سوءظن و بدبینی، حرص و طمع و مخصوصاً خیانت، بپرهیزند. این صفات، شایسته مردم خوب و خداشناس نیست. بلکه مخصوص گرازها، گرگها لاشخورها، سگها و حیوانات پست دیگر است.
یک انسان بالاتر از اینهاست که چنین کارهایی انجام دهد. انسانی که خداوند بزرگ در چند جای قرآن از او تعریف کرده است باید به کسب اخلاق و صفات پسندیده مثل ایمان قوی، اراده استوار، شجاعت و شهامت و دانش و هنر بپردازد و سراسر زندگیاش را در خدمت به همنوعان و همکیشان خود بگذراند. از هیچکس جز خدای بزرگ، ترسی نداشته باشد و برای دفاع از حق خود در مقابل سختیها مقاومت کند. زیر بار ظلم نرود و با زورگویی و ستم به مبارزه برخیزد.
آری بچههای خوب:
اگر شما توانستید اینطور باشید، در نظر مردم یک «قهرمان شجاع» بهحساب میآیید، درباره شما کتابها خواهند نوشت و دیگران با خواندن سرگذشتتان لذت برده و به شما آفرین خواهند گفت.
پیروز و موفق باشید
پایان
(این نوشته در تاریخ 3 آوریل 2023 بروزرسانی شد.)
سلام سپاس
قسمت اول رو کجا میشود پیدا کرد؟
سلام. عبارت دوازده خان هرکول را در سایت جستجو کنید یا روی لینک زیر کلیک کنید، به کتاب اصلی این داستان هدایت می شوید. با تشکر
https://www.epubfa.ir/%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%db%8c%d9%88%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d9%87%d8%b1%da%a9%d9%88%d9%84/
سلام و عرض تشکر فراوان
زمانی که برای اولین بار این کتاب را خواندم بنده 9 ساله بودم، این کتاب را در سال 1369 پدرم به من و خواهرم داد.
آنزمان من 6 ساله بودم و عکس های کتاب را با اشتیاق فراوانی میدیدم.
بسیار برایم نوستالوژیک است، اکنون در روز تولدم در سن 36 سالگی در سال 1401 این متن را مینویسم.
یاد آن روزها بخیر، همه چیز ساده اما بسیار دلچسب بود.
سلام و عرض ادب و احترام به خدمت به سازنده این برنامه می رسانم که بنده در سن۸ و ۹ و۱۲ سالگی قسمت دوم سفرهای قهرمان شجاع کتاب داشتم و خواندش جذاب و دلپذیر و جالب بود ولی قسمت اول سفرهای قهرمان شجاع قسمت اول را نخوانده ام لطف و محبت شما زیاد _خدا حفظتان کند لطف و محبت فرمایید قسمت اولش را هم بگذارید_ممنون دربانی هستم شهرستان هریس
سلام . ممنون از حسن توجه تون . این داستان در واقع اقتباسی از داستان «هرکول» و «دوازده خان هرکول» هست که از طریق پیوند زیر می تونید مطالعه کنید. هرکول / دوازده خان هرکول