قصه: سنگ و فوفِل و تاک
قصه ای آموزنده از ویتنام
برای کودکان همهجا
به نام خدا
* فوفِل: درخت نخل هندی
در زمان پادشاهی «هونگ وونگ»، در دهکدهی کوچک پرتافتادهای در ارتفاعات شمال ویتنام، دو برادر از خانوادهی «کائو» زندگی میکردند. برادر بزرگتر «کائوتان» نام داشت و برادر کوچکتر «کائولانگ». این دو برادر کاملاً به هم شبیه بودند، مثل دونیمهی یک سیب، هر دو خوشسیما، خوشاخلاق و پرکار بودند.
«کائولانگ»، برادر کوچکتر، عاشق دختری شد که «خوانفو» نام داشت و از خانوادهی «لوئو» بود و در دهکدهی نزدیک آنها زندگی میکرد. این دختر شانزده سال داشت و بسیار زیبا بود. نهتنها زیبا، که مهربان، خوشرفتار و باشخصیت هم بود. خیلی از جوانها خواستار او بودند؛ اما چنین به نظر میرسید که او به هیچکس توجهی ندارد، ولی قلباً به «کائولانگ» علاقه داشت.
یک روز «کائولانگ» با خجالت از مادرش خواهش کرد که اجازه دهد او ازدواج کند؛ اما نگفت که میخواهد با چه کسی ازدواج کند. مادرش، چنانکه رسم بود، به او گفت باید صبر کند تا ابتدا ترتیب ازدواج برادرش را بدهد و بعد به او بپردازد. برادرش، «خوانفو» را انتخاب کرد.
کائولانگ خیلی ناراحت شد و قلبش پر از غصه شد؛ اما چنان خاطر برادرش را میخواست که چیزی به او نگفت.
وقتی کائوتان همراه مادرش به خواستگاری دختر رفت دختر موافقت کرد که با او ازدواج کند. او درواقع کائوتان را با برادرش اشتباه گرفته بود چون تا آنوقت با کائولانگ حرفی نزده بود و از طرفی، دوتا برادر خیلی خیلی به هم شبیه بودند. بهاینترتیب «کائوتان» و «خوانفو» باهم ازدواج کردند. «کائولانگ» تا آنجا که میتوانست غم و غصهاش را توی دلش میریخت و حرف نمیزد؛ اما «خوانفو» وقتی به اشتباهش پی برد سرنوشتش را پذیرفت و کوشش کرد که همچنان زن خوبی باقی بماند. از این گذشته شوهر او همانقدر زیبا، پرکار، و باشخصیت بود که «کائولانگ».
کمکم «خوانفو» تمام وظایف و کارهای خانه را از مادر شوهرش یاد گرفت، خودش غذا میپخت، چای درست میکرد و خانه را رفتوروب و تمیز میکرد. هرروز برادرها گاومیشهایشان را پیش میانداختند و برای کار به مزرعه میرفتند و روز که به پایان میرسید «تان» گاوآهن وخیش را به منزل حمل میکرد و «لانگ» با یک مقدار فاصله به دنبال او گاومیشها را بهسوی منزل میراند. موقع غروب وقتی برای شام همه دورهم جمع میشدند محیط گرم و شادی به وجود میآمد.
یکشب «خوانفو» که شام را آماده کرده بود صدای آمدن برادرها را که شنید با شتاب بهطرف در خانه دوید تا از شوهرش استقبال کند. اتفاقاً آن روز «کائولانگ» گاوآهن را به دوش میکشید و «کائوتان» با یک مقدار فاصله دنبال او روان بود و گاومیشها را پیش میراند. خوانفو فکر کرد «کائولانگ» شوهرش است؛ بنابراین بهسوی او دوید و دستش را گرفت.
کائو فوراً حس کرد که زن او را با برادرش اشتباه گرفته و زیر لب گفت: «زن برادرم!»
«خوانفو» تکان خورد و فهمید که او شوهرش نیست. بدبختانه «کائوتان» دید که چه اتفاقی افتاد، این بود که راهش را کج کرد و رنجیده داخل خانه شد و حتی با زنش سلام و علیک هم نکرد.
از آن به بعد محیط خانه مثل روزهای قبل، شاد نبود. «کائولانگ» حس میکرد که همهاش تقصیر اوست؛ بنابراین فکر کرد بهترین کاری که میتواند در حق خانوادهاش انجام دهد این است که بگذارد و برود. همین کار را هم کرد. هیچکس نمیدانست او چرا رفته است و خود او هم نمیدانست که به کجا میرود. تابستان و پاییز گذشت، زمستان آمد، و بعد بهار رسید و او هنوز در کوهستانها آواره بود و از رودها میگذشت و در میان دهکدهها و کلبهها سرگردان بود.
یک روز عصر از پا درآمد، در کنار رودی نیرویش کاملاً ته کشید و همانجا زمین افتاد و مرد. به خاطر عشق پاک و فداکاری او، بدن بیجانش در کنار رود به صخرهای تبدیل شد که روی آن را لعابی از آهک سفید پوشاند و رود با جریان و غرش دائمی آبهایش گویی برای غم و مرگ او به سوگواری پرداخت.
اما در خانه، آرزوی «کائوتان» برای بازگشت برادرش هرروز زیادتر میشد. او از اینکه گذاشته بود برادرش برود دچار رنج و عذاب بود. بالاخره یک روز به جستجوی برادر به راه افتاد و در کوهستانها و در میان جنگلها برای یافتن نشانهای از برادر گمشدهاش آواره و سرگردان شد. دستآخر به صخرهی یکدست سفیدی برخورد که در کنار رودخانهای قرار داشت. بیحس و ازپادرآمده، او هم همانجا افتاد و مرد. به خاطر عشق و وفاداریاش، بدن بیجان او هم تبدیل شده به درخت فوفلی که پربار و میوهدار بود.
«خوانفو» پس از رفتن شوهر مدتها چشمانتظار بازگشت او ماند. دو پاییز گذشت، بیآنکه از شوهر یا برادرشوهرش خبری شود. تا اینکه بهراستی ناامید شد و یک روز صبح و پس از اجازه گرفتن از مادر شوهرش، او هم به جستوجوی آنها به راه افتاد. مسافتهای درازی را میان باران و آفتاب سوزان طی کرد. سرانجام سرنوشت، او را هم به نقطهای رساند که درخت فوفلی در کنار صخرهی سفیدی قرار داشت و در آنجا نیروی او هم کاملاً به پایان رسید و او نیز همانجا جان داد و به خاطر عشق و پاکیاش تبدیل شد به یک تاک بالارونده، و خودش را کاملاً به دور درخت فوفل پیچید. بهاینترتیب او بار دیگر با شوهرش متحد و یکی شد.
رودی که در کنار صخرهی سفید جاری است، این داستان غمانگیز را زمزمه کرد. روستانشینان، بعد از شنیدن و فهمیدن این داستان، معبد کوچکی به یادبود آن سه تن درست کردند. چندی بعد، شاه «هونگ وونگ» گذارش به آن منطقه افتاد و این داستان برایش بازگو شد. او که از عشق برادران، و نیز «خوانفو»، بههیجانآمده بود یک برگ تاک و یک میوهی فوفل کند و آن را به دهانش گذاشت و جوید. این دو در دهانش مزهی دلپذیری داشت و وقتی جویدهاش را روی آن صخرهی سفید ریخت، بر روی صخره، رنگ قرمز قشنگی به وجود آمد؛ رنگی که نشانهی عشقی جاودانه بود.
شاه دستور داد که در مراسم عروسی، همیشه از این برگ و میوه استفاده کنند، و این مراسم امروز هم اجرا میشود. یک قاچ میوهی فوفل را با تکهای از لیمو در میان برگهای تاک بالارونده میپیچند و میجوند.
بازنوشتهی هوانگ گوک بی ین
نقاشی از: نگوین تی هوپ