همسر ماهیگیر
از مجموعه داستان های مصوّر سپیده
ترجمه: اتحاد
انتشارات سپیده
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. در روزگار قدیم در یک جایی از این زمین پهناور، ماهیگیر خوشقلب و مهربونی زندگی میکرد. کار ماهیگیر همونطور که از اسمش پیداست ماهیگیری بود؛ یعنی هرروز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد، تور ماهیگیرش رو برمیداشت به در یا میرفت و تا غروب روی آب منتظر مینشست تا بلکه چند تا ماهی بگیره و از فروش ماهیها امرارمعاش کنه، یعنی زندگیش رو بگذرونه. این ماهیگیر زنی داشت که برعکس خودش، خوشقلب و مهربون که نبود هیچ، بلکه زن بسیار بداخم و ازخودراضی و بهانهگیری هم بود. هر شب که ماهیگیر از دریا برمیگشت زن با اخموتخم شروع میکرد به غرغر کردن و نق زدن به جون ماهیگیر که:[restrict]
-«آخه اینم شد زندگی؟ به توئم میشه گفت مرد؟ آخه تا کی باید من کنج خونه بشینم و منتظر بمونم که تو به ماهی گندیده واسه من و بچهام بیاری؟ تو چرا انقدر فقیری …» و از اینجور حرفا. ماهیگیر بیچاره هم از ترس،
لب از لب باز نمیکرد و دائماً از دست غر زدنهای زنش غصه میخورد و با صبر و حوصله منتظر این بود که یک روز زنش سر عقل بیاد و قدر محبتهای اونو بدونه؛ اما زن دستبردار نبود که نبود.
روزی از روزها ماهیگیر طبق معمول خیلی زود تورش رو برداشت و به دریا رفت. وقتی به دریا رسید تور رو به آب انداخت و منتظر نشست. یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت. چهار ساعت… خلاصه همینطور زمان میگذشت و از ماهی خبری نبود. کمکم هوا داشت تاریک میشد و ماهیگیر بیچاره نتونسته بود حتی یه دونه ماهی بگیره. اگه امشب موفق نمیشد ماهی بگیره زنش زندگی رو به دلش خون میکرد.
ماهیگیر نشسته بود و فکر میکرد و توی دلش دعا میکرد که هر طوری شده بتونه حداقل یک ماهی بگیره.
در همین لحظه تور ماهیگیر تکونی خورد و به حرکت در اومد. ماهیگیر با خوشحالی تور رو محکم گرفت و کشید. تور سنگین شده بود. سنگینتر از همیشه. به نظر میرسید که ماهی خیلی بزرگی به تور افتاده. گُل از
گل ماهیگیر شکُفت. تور رو کشید تا بالاخره تور از آب بیرون اومد و چشم ماهیگیر به یک ماهی خیلی خیلی بزرگ افتاد. شروع کرد به کشیدن تور؛ اما در همین لحظه شنید که یک نفر داره صداش میکنه و میگه:
– «آهای ماهیگیر، ماهیگیر!»
ماهیگیر به اینطرف و اون طرفش نگاه کرد و دید که کسی در اون اطراف نیست. باز مشغول کارش شد. یکبار دیگه صدا گفت:
– «آهای ماهیگیری با توأم به من نگاه کن!»
ماهیگیر باز با تعجب به اطراف نگاه کرد و باز کسی رو ندید و در همین لحظه چشمش به ماهی افتاد و دید که ماهی داره صداش میکنه. اولش باور نکرد و خیال کرد داره خواب می بینه. چشماشو مالید و دوباره نگاه کرد ولی بازم دید که این خود ماهیه که داره حرف میزنه. از تعجب خشکش زد با خودش گفت: «آخه مگه ماهیم حرف میزنه؟» و شنید که ماهی میگه:
– «تعجب نکن ماهیگیر، درسته که من به نظر تو یک ماهیم ولی در حقیقت من یه پری دریائیم و حالا از تو میخوام که منو آزاد کنی و اگه این کار رو بکنی تا ابد مدیون توأم؛ ولی اگه این کار رو نکنی دشمن تو میشم و کاری میکنم که هیچوقت روی خوشی، توی زندگیت نبینی».
ماهیگیر که هنوز از تعجب بیرون نیومده بود. به شنیدن این حرفها ترس برش داشت و توی فکر فرورفت. با خودش فکر کرد:
– «اگه این ماهی همونطور که میگه واقعاً یه پری دریایی باشه من که نمیتونم اونو بخورم. در ثانی، هر چی که باشه بالاخره یه موجود زنده س که از من خواهشی کرده و من باید خواهشش رو برآورده کنم.»
ولی از طرفی به فکر زنش افتاد و دید که اگه امشب دست خالی به خونه برگرده زنش دمار از روزگارش در میاره. توی این فکرا بود که باز صدای ماهی بلند شد که:
– «به چی فکر میکنی ماهیگیر؟ اینکه دیگه فکر کردن نداره؟ نکنه از زنت میترسی؟ تو که مرد مهربونی هستی نباید از چیزی بترسی. خدا با توئه. منو آزاد کن، آب بدنم داره خشک میشه یالا…»
ماهیگیر وقتی این حرفا رو شنید دلش رو به دریا زد و تور رو کشون کشون به دریا برد و ماهی رو آزاد کرد. وقتیکه اومد بیرون، چون هوا کاملاً تاریک شده بود، تصمیم گرفت تور رو جمع کنه و به خونه برگرده که چشمش افتاد توی آب و با تعجب دید که ماهی هنوز اونجاست و زل زده بهش و داره نگاهش میکنه.
ماهیگیر رو کرد به ماهی و گفت:
– «من که تو رو آزاد کردم. پس دیگه منتظر چی هستی؟ چرا نمیری؟»
ماهی به صدا در اومد و گفت:
– «نه من نمیرم، من به تو مدیونم، تو جون منو نجات دادی. حالا من باید این محبت تو رو جبران کنم. پس هر آرزویی داری بگو تا از اون بزرگتر تو دنیا نباشه، در یک چشم به هم زدن آرزوت رو برآورده کنم.»
ماهیگیر که از بدشانسی اون روز غمگین شده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و شروع به فکر کردن کرد تا بزرگترین آرزویی رو که داره به ماهی بگه؛ اما همینک اومد حرف بزنه ماهی گفت:
– «بهتره عجله نکنی! من بهت یک روز فرصت میدم تا خوب فکر کنی تا خداینکرده بعد پشیمون نشی. من فردا صبح همینجا منتظرتم.»
ماهی اینو گفت و چرخی زد و رفت زیر آب. ماهیگیر با خوشحالی تورش رو جمع کرد و بهطرف خونه راه افتاد. سرتاسر راه رو با خودش فکر میکرد؛ ولی از اون جایی که زنش رو دوست داشت و همش به فکر اون بود صبر کرد تا اول ماجرا رو با زنش در میون بذاره تا شاید زنش آرزوی بهتری به فکرش برسه. خلاصه رفت و رفت تا رسید به خونه.
وقتیکه وارد خونه شد، زنش طبق معمول شروع کرد به غر زدن که:
– «میبینم که باز دستخالی اومدی. باز چی شد؟ چرا ماهی نگرفتی؟ حالا امشب چی کوفت کنیم؟»
و از اینجور حرفا…
ماهیگیر با خوشحالی پرید وسط حرف زنش و گفت:
– «غصه نخور عزیز دلم. درسته که امشبم دستخالی برگشتم ولی برات خبرهای خوشی دارم که اگه بشنوی از خوشحالی پرواز میکنی.»
و بعد شروع کرد به تعریف کردن ماجرا از اول تا آخر. زن وقتی حرفهای ماهیگیر رو شنید اول باور نکرد و خیال کرد که ماهیگیر یا میخواد اونو با این حرفها دلخوش کنه یا اینکه اصلاً اون روز گرفتار وهم و خیالات شده؛ ولی وقتیکه دید ماهیگیر قسم میخوره و میگه که تمام حرفهاش حقیقت داره فوراً گفت:
– «خوب معلومه که من چه آرزویی دارم. من دیگه از اینجور زندگی کردن و هر شب منتظر یه لقمه نون نشستن خسته شدم. دلم میخواد مثل ملکهها زندگی کنم. اصلاً دلم میخواد بزرگترین ملکه روی زمین باشم و توی بزرگترین قصر دنیا زندگی کنم.»
ماهیگیر از شنیدن حرف زنش غمگین شد. آخه اون میدونست که پول و مقام خوشبختی نمیاره. ولی چارهای نداشت و حرف زنش را قبول کرد و قول داد که فردا آرزوی زنش رو برای ماهی بگه. خلاصه اون شب رو هر جوری بود به صبح رسوندند و صبح زود، ماهیگیر لباساشو پوشید و بهطرف دریا راه افتاد.
وقتی به دریا رسید دید که ماهی در همون جایی که گفته بود منتظرشه. سلام کرد و جلو رفت و تا اومد حرفی بزنه ماهی گفت:
– «چیزی نگو، من خودم میدونم که آرزوی زنت چیه. ولی افسوس که زنت آرزوی خوبی نکرد و ایکاش کمی فکر کرده بود و آرزوی بزرگتری میکرد. حالا برو به خونه که آرزوی زنت برآورده شد.»
این حرف رو زد و خداحافظی نکرده رفت زیر آب. ماهیگیر از این رفتار ماهی تعجب کرد و بهطرف خونه راه افتاد. توی راه همش به حرفهای ماهی فکر میکرد و با خودش میگفت:
– «منظورش چی بود که میگفت کاش آرزوی بزرگتری کرده بود. مگه از این آرزو بزرگتر هم واسه آدم جاهطلبی مثل زنم وجود داره؟»
ولی کمکم منظور ماهی رو فهمید و متوجه شد که ماهی هم همونطور که خودش فکر میکرد خوشبختی رو در پول و قصر نمی دونست. خلاصه، با این افکار به خونه رسید؛ ولی با تعجب دید مثلاینکه راه رو عوضی اومده؛ چون در مقابل خودش یک قصر بزرگ دید. حال اونکه در اطراف خونه ش تابهحال چنین چیزی ندیده بود و خواست که برگرده؛
ولی در همین لحظه جلوی دروازه قصر چشمش به زنش افتاد که لباس زربافت و گرون قیمتی پوشیده و داره براش دست تکون میده. تازه متوجه شد که آرزوی زنش برآورده شده و حالا اون بزرگترین ملکه روی زمینه و توی بزرگترین قصر دنیا زندگی میکنه.
خلاصه ماهها بهاینترتیب گذشت و زن ماهیگیر از وضعی که داشت راضی بود؛ اما کمکم از این وضع هم خسته شد و یک روز که مرد به قصر اومد، رو کرد به اون و گفت:
– «من دیگه از این وضعیت خسته شدم. دلم میخواد ملکه ماه و ستاره باشم»
ماهیگیر با تعجب گفت:
– «ایبابا؛ یعنی چه؟ من که نمیتونم هر دقیقه برم سراغ ماهی و ازش برآوردن یک آرزوی تازه رو بخوام. من فقط اجازه داشتم یکبار آرزو کنم و حالا دیگه کاری نمیتونم بکنم.»
زن با تغیّر گفت: «حرف زیادی نزن و هر کاری میگم بکن. زود برو و ماهی رو پیدا کن و بهش بگو کاری بکنه که من ملکه ماه و ستارهها بشم؛ وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم»
ماهیگیر بیچاره از ترس دادوفریادهای زنش چیزی نگفت و راه افتاد. وقتیکه به دریا رسید به هرطرف چشم انداخت؛ ولی از ماهی خبری نبود. چندین بار صدا کرد؛ ولی ماهی پیداش نشد. عاقبت تصمیم گرفت بره توی دریا و به دنبال ماهی بگرده. لباساشو درآورد و پرید توی آب و شناکنان رفت زیر آب. وقتی رسید به زیر آب، دهنش از تعجب باز موند. اونجا دنیائی بود از چیزها و موجودات عجیبوغریب. از ماهیهای کوچک و بزرگ گرفته تا سنگهای رنگووارنگ و گیاههای جورواجور. به هر طرف که چشم مینداخت چیز تازهای میدید. همهچیز قشنگ و تازه بود. زیر آب پر بود از ماهی سفید و سرخ و زرد و آبی. ماهی قزلآلا، ماهی سفید، ارهماهی، شاهماهی، مارماهی، لاکپشت، خرچنگهای کوچیک و بزرگ، مرجان، دریایی صدف، جلبک و خلاصه انواع موجودات آبی.
ماهیگیر تماشا میکرد و شناکنان پیش میرفت و به هر موجودی که میرسید ازش سراغ ماهی قرمز بزرگ یا پری دریایی رو میگرفت؛ اما همه اونها میگفتند که اون روز ماهی قرمز رو ندیدهاند؛ و ماهیگیر دوباره به راهش ادامه میداد. ماهیها و خرچنگها و موجودات دریایی با تعجب نگاهش میکردند و از هم دیگه میپرسیدند که:
– «این دیگه چه جور جونوریه؟ من که تابهحال چنین چیزی ندیده بودم!»
و بعضی از اونها حدس هائی میزدند و چیزهایی میگفتند. ماهیگیر هم خوشحال و خندون برای اونا دست تکون میداد و باهاشون خوشوبش میکرد و میرفت.
اما کمکم از اینکه نتونسته بود ماهی رو پیدا کنه داشت نگران میشد؛ اول به خاطر اینکه میترسید اگه موفق نشه ماهی رو پیدا کنه زنش باهاش دعوا کنه و دوم اینکه میترسید نکنه راهش رو گم کنه و دیگه هرگز نتونه به خونه برگرده. خلاصه، با نگرانی به اینطرف و اون طرف نگاه میکرد و شناکنون میرفت و همهجا سراغ ماهی رو میگرفت تا اینکه رسید به یک هشتپای دریایی و ازش سراغ ماهی رو گرفت.
هشتپا گفت:
– «والا امروز که ندیدمش؛ ولی دیروز داشت میرفت بهطرف اون جلبکها. شاید حالا هم بتونی اون طرفا پیداش کنی».
و ماهیگیر با خوشحالی تشکر کرد و رفت بهطرف جلبکها؛ اما اونجا هم خبری از ماهی نبود. دیگه ناامید شده بود؛ و فکر کرد که دیگه نمیتونه ماهی رو پیدا کنه. رفت و روی یک تکه سنگ نشست و به فکر فرورفت. در همین لحظه شنید که یک نفر دار میگه:
– «چرا ناراحتی ای آدمیزاد مهربون؟ اشکالت چیه؟ بگو تا شاید بتونم کمکت کنم»
ماهیگیر سرش رو بلند کرد و یک ماهی قرمزرنگ کوچولو در مقابلش دید. با افسردگی گفت
– «راستش من ساعتهاست که به دنبال اون ماهی قرمز که یک پری دریاییه میگردم و هنوز نتونستم اونو پیدا کنم».
ماهی کوچولوی قرمز گفت:
– «غصه نخور، من میدونم اون کجا زندگی میکنه، دنبال من بیا تا محل زندگیشو نشونت بدم».
ماهیگیر با خوشحالی به دنبال ماهی به راه افتاد. ماهی کوچولو که راه رو بهخوبی بلد بود می تونست بهسرعت شنا کنه؛ اما ماهیگیر خیلی کند و با زحمت پیش میرفت. ماهی کوچولو هم که اینو میدونست هر چنددقیقهای صبر میکرد تا ماهیگیر بهش برسه. خلاصه انقدر رفتند تا رسیدند به یک غار بزرگ که تمام سنگهاش از جواهر بود و برق میزد. وقتی به غار رسیدند ماهی کوچولو وارد غار شد و چند لحظه بعد همراه ماهی سرخ بزرگ یعنی همون پری دریایی برگشتند و پری دریایی وقتیکه چشمش به ماهیگیر افتاد گفت:
– «بهبه چشم ما روشن تو کجا؟ اینجا کجا؟ مگه با من کاری داری که اینهمه راه رو اومدی تا منو ببینی؟»
ماهیگیر با خوشحالی ماجرای تغییر عقیده زنش رو تعریف کرد. ماهی به شنیدن این حرف یکه خورد و توی فکر فرورفت. بعد با ناراحتی گفت: «حالا دیگه مطمئنم که زن تو لیاقت چه چیزی رو داره. برو به خونت که حالا زنت به اون چیزی که لیاقتش رو داره رسیده» اینو گفت و برگشت توی غار.
ماهیگیر که متوجه منظور ماهی نشده بود از ماهی کوچولو تشکر کرد و راهش رو گرفت و برگشت. مدتی شنا کرد تا به روی آب رسید از دریا بیرون اومد و لباساشو پوشید و بهطرف خونه به راه افتاد. در راه از اینکه بالاخره تونسته بود ماهی رو پیدا کنه خوشحال بود تا اینکه به محل قصر رسید و بااینکه به محل قصر رسید و با تعجب دید که- ای دل غافل- از قصر خبری نیست. تعجب کرد و بهتزده وایساد. اول خیال کرد دوباره راه رو اشتباه اومده؛ اما وقتی خوب نگاه کرد دید به جای قصر، همون کلبه چوبی قدیمیشون قرار داره و زنش هم بچه به بغل کنار در ایستاده.
ترس برش داشت و دو دل بود که به زنش نزدیک بشه یا نه. در همین لحظه زنش رو دید که داره براش دست تکون میده و صداش میکنه. ناچار بهطرف خونه رفت. وقتی به در خونه رسید زنش فوراً با خوشحالی گفت:
– «هیچ نگران نباش! ماهی چیزی رو که حق من بود به من داد، من تا حالا خیال میکردم که خوشبختی توی قصر و میون جواهرات به دست میاد؛ اما حالا پی بردم که آدم توی یک کلبه کوچک چوبی هم میتونه خوشبخت باشه، بهشرط اینکه خوشقلب باشه، مهربون باشه و به فکر دیگرون باشه. من از امروز تصمیم گرفتم که در کنار تو و بچه کوچولومون زندگی تازهای رو شروع کنم، بیا عزیز دلم، بیا توی خونه که برات غذا درست کردم».
و بهاینترتیب، ماهیگیر از اون روز زندگی خوشی رو در کنار زن و فرزندش شروع کرد. شغل ماهیگیر تغییری نکرده بود، درآمدش هم تغییری نکرده بود؛ اما زندگیش زندگی کاملاً نوبی شده بود. چرا؟ برای اینکه حالا دیگه زنی داشت که معنی واقعی زندگی رو فهمیده بود.
پایان
(این نوشته در تاریخ 11 ژوئن 2021 بروزرسانی شد.)