قصه های کودکانه
دنیای حیوانات
دربردارنده دو قصه:
– عمو جنگلی
– دوستان یکرنگ
نقاشی از: بهمن عبدی و رحیم
چاپ چهارم: 1366
تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
این داستان:
بسمالله الرحمن الرحیم
عمو جنگلی
در يك جنگل دورافتاده که پر از حیوانات گوناگون بود، کلبه چوبی قشنگی وجود داشت که متعلق به جنگلبان پیر و سالخورده آنجا بود. شکارچیانی که گذرشان به جنگل میافتاد این کلبه را خوب میشناختند؛ زیرا میتوانستند ساعتی را در آنجا استراحت کنند و از غذاهایی که پیرمرد جنگلبان برایشان میپخت بخورند. شکارچیان، پیرمرد جنگلي را خیلی دوست داشتند و او را «عمو جنگلی» صدا میکردند. عمو جنگلی هیچوقت به شهر نمیرفت. بلکه کسانی که به نزد او میآمدند برایش غذا و دیگر وسایل زندگی را فراهم میکردند.
عمو جنگلی نه تنها دوست خوب آدمها بود، بلکه دوست خوب حيوانات هم به شمار میرفت. او همیشه شکارچیان را وادار میکرد که از شکار کردن حیوانات خودداری کنند و گاهی اوقات اتفاق می اند که حیوانات را از تیررس شکارچیان دور میکرد.
یک روز که «عمو جنگلی» در جنگل قدم میزد، ناگهان صدای شلیك تیری شنید و توجهش بهطرف يك شکارچی جلب شد که تفنگ شکاری به دست داشت.
عمو جنگلی حدس زد که باید یکی از دوستان صمیمیاش هدف شکارچی قرار گرفته باشد. ازاینرو بلافاصله به جستجو پرداخت و ناگهان با بدن نیمهجان يك آهوی کوچولو روبرو شد که غرق در خون بود. در همین موقع شکارچی بالای سر او رسید و گفت که: «از این آهو امروز غذای لذیذی درست میکنم و مقداری هم سهم تو میشود…» عمو جنگلی که از این بیرحمی به خشم آمده بود به شکارچی گفت:
– «تا لحظهای که من در این جنگل زندگی میکنم اجازه نمیدهم که این حیوان نیمهجان را بکشی و بخوری…»
آنگاه عمو جنگلی آهوی نیمهجان را که خون از بدش میچکید بغل کرد و به کلبهاش برد و در آنجا زخم او را معالجه کرد و او را روی تخت خودش خواباند.
در طول مدتی که آهوی زیبا روی تخت بستری بود حیوانات جنگی دستهدسته برای دین او و عمو جنگلی به کلبه میآمدند و از عمو جنگلی به خاطر اینهمه محبت و فداکاری و حمایت از حيوانات تشکر میکردند.
روزی که آهوی زیبا حالش کاملاً خوب شد عمو جنگی همه حیوانات را خبر کرد و آهوی کوچولو در میان پایکوبی و رقص و شادی دیگر دوستان خود کلبه عمو جنگلی را ترك كرد. عمو جنگلی از اینکه توانسته بود خدمتی به حیوانات بكند از چشمانش اشك شوق سرازیر شده بود و از دور، شادی و نشاط آنها را تماشا میکرد.
عمو جنگلی به خاطر حمایتی که از حیوانات کرده بود، مورد خشم و غضب شکارچیان واقع شد و دیگر هیچ شکارچی به نزد او نیامد و درنتیجه، عمو جنگلی که راهش به شهر خیلی دور بود و هیچ وسیلهای برای تهیه آذوقه نداشت کمکم دچار تنهایی و گرسنگی شدیدی شد؛ اما آهوی مهربان که جان خود را مدیون او میدانست همیشه از دور مواظب عمو جنگلی بود.
صبح روز بعد عمو جنگلی که فکر میکرد باید جنگل را برای تهیه آذوقه برای همیشه ترك کند ناگهان با سروصدای عجیبی روبرو شد. وقتی از کلبه بیرون آمد چشمش به تعدادی فیل، میمون، بز، روباه، پرنده و آهوی كوچك افتاد که جلوی کلبه جمع شده بودند و هرکدام برای او هدیهای آورده بودند که عمو جنگلی میتوانست روزهای متمادی با آن زندگی کند و دیگر از گرسنگی رنج نکشد.
آری، بچههای خوب و مهربان. اگر عمو جنگلی آن روز به آهوی كوچك كمك نمیکرد، حالا هم هیچکس به او كمك نمینمود. یادتان باشد که در زندگی باید نیکی و محبت کرد و حیوانات را هم دوست داشت.
«پایان»
دوستان یکرنگ
یک روز خوب، یک میمون، یک ببر و یک مار که باهم دوست بودند، تفریحکنان داشتند از کنار یک درخت بزرگ رد میشدند که زیر پایشان خالی شد و افتادند توی یک چاله. این چاله را مدتها پیش، چند شکارچی کنده بودند و روی آن را هم با شاخ و برگ پوشانده بودند. بعد از مدتی تلاش خسته شدند و گوشهای نشستند.
شب که شد مرد خوابآلودی که از آنجا میگذشت به درون چاله افتاد و شدند چهارتا. مرد بیچاره اول خیلی ترسید ولی خیلی زود فهمید که حیوانها خیال خوردنش را ندارند خوشحال شد. تا صبح فکر کردند و نقشه کشیدند و هر کس فکری به سرش میزد برای بقیه میگفت.
همینطور که داشتند فکرهایشان را برای هم میگفتند جهانگرد مهربانی که داشت از آنجا میگذشت صدایشان را شنید، به دنبال صدا رفت تا چاله را پیدا کرد. به درون چاله نگاه کرد. وقتی آنها را در آن حال دید دلش
سوخت. طنابی از توی کولهپشتیاش بیرون آورد و یک سر آن را به درون چاله انداخت. حیوانها را که از آنجا بیرون آورد، نوبت به مرد رسید، حیوانها گفتند: «اگر از ما میشنوی او را به همان حال بگذار. آنطور که خودش میگفت زرگر امیر است و خیلی هم بدذات و بدجنس است. اگر نجاتش بدهی بازی پشیمان میشوی.» مرد به حرف حیوانها گوش نکرد و زرگر را هم نجات داد.
چون همگی آنها خسته و گرسنه بودند، دورهم نشستند. پس از استراحت و تشکر زیاد از جهانگرد مهربان هرکدام نشانی خودشان را دادند و آخرسر هم زرگر گفت:
– «من تنها زرگر شهر هستم و در قصر امیر کار میکنم. اگر گذرت به شهر ما افتاد حتماً سری به من بزن.»
پسازاینکه حرفهایشان تمام شد هرکدام بهطرف خانهاش به راه افتاد. مدتی از این ماجرا گذشت. یک روز که مرد جهانگرد دلش برای دوستانش تنگ شد بهطرف شهر به راه افتاد تا سری به آنها بزند. نزدیک بیشهای رسید، میمون را دید، میمون بهطرف مرد جهانگرد آمد و پس از سلام و احوالپرسی میمون رفت و با مقداری میوههای جورواجور برگشت. میوهها را به جهانگرد مهربان داد. جهانگرد هم مقداری از آن را خورد و از میمون تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
در راه ببری را دید که از دور به طرفش میآید. پیش خودش گفت: «نکند این ببر همان دوستم باشد.» تا این فکر از سرش گذشت خواست بهطرف تنها درختی که آن نزدیکیها بود برود که ببر داد زد: «نترس من دوست تو هستم، همان ببری که مدتی پیش نجاتش دادی و هنوز محبتت را فراموش نکردهام کمی زیر درخت استراحت کن تا من برگردم.» این را گفت و بهطرف باغی که از دور پیدا بود دوید. طولی نکشید که ببر با یک لباس زربافت و گرانقیمت بازگشت، آن را به جهانگرد داد و خداحافظی کرد و رفت.
جهانگرد به شهر رسید و بهطرف قصر امير به راه افتاد. به قصر که رسید سراغ زرگر را گرفت. او را به اتاق زرگر بردند. زرگر از دیدن مرد جهانگرد ظاهراً خوشحال شد. پسازاینکه احوالپرسیها تمام شد، چشم زرگر به قسمتی از لباس دختر امیر که از توی کولهپشتی بیرون مانده بود افتاد. رو به جهانگرد کرد و گفت: «دوست عزیز کمی منتظرم باش الآن برمیگردم.» زرگر بدجنس پیش خودش فکر کرده بود که حالا برای به دست آوردن پول بهترین موقع است، اگر به امیر بگویم که قاتل دخترت را پیداکردهام حتماً پول هنگفتی به من خواهد داد.
با این فکر بهطرف اتاق امیر دوید و ماجرا را گفت. امیر هم از روی خشم دستور داد که او را تا صبح به زندان انداخته و سپس به دار بیاویزند. نگهبانان امير بهسرعت، فرمان امیر را اجرا کردند و جهانگرد بیچاره را که متحیّر شده بود به زندان انداختند.
جهانگرد پریشانحال در زندان نشسته بود که صدایی شنید. بهطرف صدا برگشت، مار را دید و گفت که چگونه به زندان افتاده است. مار گفت: «یادت میآید آن روز به تو گفتیم که زرگر را نجات نده و تو به حرفمان گوش ندادی. خوب اتفاقی است که افتاده، منتظرم باش شاید بتوانم کاری برایت انجام دهم.» مار رفت و هنوز ساعتی از رفتنش نگذشته بود که برگشت و به جهانگرد گفت که من پسر امیر را نیش زدهام و دوایش هم این برگ است. به هر طریقی که شده خودت را به پسر امیر برسان و هیچکس را هم به اتاق پسر امیر راه نده چون ممکن است از قضیه باخبر شوند. مار این را گفت و رفت.
پس از کمی وقت خبر اتفاقی که برای پسر امیر رخ داده بود به گوش زندانبان رسید. زندانبان هم این خبر را به جهانگرد مهربان داد. جهانگرد گفت: «من میتوانم پسر امیر را نجات بدهم.» زندانبان خودش را بهسرعت به امیر رساند و گفت که زندانی میتواند پسرتان را نجات بدهد. امیر دستور داد فوراً او را به اتاق پسرم ببرید. نگهبانان هم امر امیر را فوری اجرا کردند و جهانگرد را به اتاق پسر امیر بردند. جهانگرد هم پسازاین که همه را بیرون فرستاد برگ را روی زخم پسر گذاشت و کمی بعد حال پسر امیر خوب شد.
بعد اجازه داد که نگهبان و امير داخل شوند. امیر که امیدی به زنده ماندن پسرش نداشت از اینکه میدید پسرش خوب شده از خوشحالی نمیدانست چکار کند و رو به جهانگرد کرد و گفت: «از الآن تو آزادی ولی بگو ببینم چرا دخترم را کشتی؟ آیا این لباس برای تو از جان یک انسان باارزشتر بود.» جهانگرد قسم خورد که من دختر شمارا نکشتهام و گفت که چگونه لباس به دستش رسید. امیر هم گفت: «حتماً باید کار همان ببر باشد» و از اینکه عجولانه درباره او قضاوت کرده بود عذرخواهی کرد و پسازاینکه پول زیادی به جهانگرد داد دستور داد که زرگر بدجنس را هم به زندان بیندازند تا دیگر به دوستانش خیانت نکند. مرد جهانگرد هم که دیگر از خانهبهدوشی و مسافرت خسته شده بود میرفت تا با پول هنگفتی که امیر به او داده بود به زندگی خودش سروسامانی بدهد.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)