قصه های پریان: پنهان اما نه ازیادرفته / سه قصه کوتاه در یک قصه 1

قصه های پریان: پنهان اما نه ازیادرفته / سه قصه کوتاه در یک قصه

قصه های پریان

هانس کریستین اندرسن

— پنهان اما نه ازیادرفته —

نویسنده: هانس کریستین اندرسِن
مترجم: جمشید نوایی

به نام خدا

یک‌خانه‌ی اربابی قدیمی بود با خندقی دورتادورش و یک پل متحرک. پل متحرک بیش از آنچه پایین باشد بالا بود، چون مَقدم هر میهمانی گرامی نبود. در قسمت بالای حصارها سوراخ‌هایی بود برای تیراندازی و ریختن آب جوش یا سرب بر سر دشمنی احتمالی که سعی می‌کرد از خندق بگذرد. در درون، در تالار، سقف‌ها بالا بود. چه خوب بود. چون هیزم تری که در اجاق می‌سوخت دود می‌کرد. از دیوارها تابلو سلحشورهای زره بر تن و همسرهای نجیب‌زاده‌شان در لباس برودری‌دوزی سنگین* آویخته بود؛ اما بزرگ‌منش‌ترین و محترم‌ترین این زن‌ها هنوز زنده بود؛ نامش بود «مِته موگنِس» و همو صاحب قصر بود.

* برودری‌دوزی= زری‌دوزی، قلاب‌دوزی، گلدوزی، ملیله‌دوزی

شبی دزدها به قصر حمله‌ور شدند. سه تن از خدمتکارها و سگ نگهبان را کشتند؛ بعد زنجیر سگ را دور گردن مته موگنس بستند و او را بیرون سگدانی ایستاندند و خود در تالار بزرگ نشستند و از سردابه اش انواع نوشابه‌ها را نوشیدند.

مِته موگنس در محل پیشین سگ به زنجیر کشیده شده بود؛ اما حیوان، دیگر حتی نمی‌توانست پاس کند. پسر جوانی که همراه دزدها بود دزدکی رفت پایین، پیش او. اگر دیگران بو می‌بردند که چه قصدی داشت، او را می‌کشتند.

پسر به نجوا گفت: «خانم مته موگنس یادتان می‌آید که وقتی پدرم با سواری رو اسب چوبی تنبیه می‌شد، شما از شوهرتان درخواست کردید که گذشت کند؟ فایده نکرد؛ او سختگیر بود و از پدرم خواست که سواری کند تا اینکه علیل شد. بعد شما مثل الآن من دزدکی رفتید پایین و دو سنگ گذاشتید زیر پای پدرم تا بتواند استراحت کند. کسی ندید یا طوری وانمود کرد که ندیده. چون شما خانم جوان نجیب‌زاده‌ای بودید. پدر این قضیه را به من گفته و من آن را در کُنج دلم پنهان کردم؛ اما هیچ‌وقت از یادش نبرده‌ام. خانم مته موگنس، همین الآن شما را از غل و زنجیر آزاد می‌کنم.»

آن دو به‌طرف طویله دویدند و دو اسب زین کردند و برای یاری جُستن از دوستان تمام شب تاختند.

مته موگنس گفت: «برای کار خوبی که در حق پدرت کردم پاداش خوبی گرفته‌ام.»

پسر گفت: «پنهان؛ اما نه از یاد رفته.» دزدها به دار آویخته شدند.

روزگاری یک قصر قدیمی بود. راستش هنوز هم همان‌جاست. قصر مته موگنس نبود؛ اما از آنِ خاندان نجیب‌زاده‌ی دیگری بود.

در دوره‌ی خودمان هستیم. خورشید بر سر مناره‌ی زرین شهر می‌درخشد؛ جزیره‌های کوچک، پوشیده از درخت مثل دسته‌گل در دریاچه‌ی نزدیک قصر قرار دارد و وسطشان قوهای سپید شنا می‌کنند؛ در باغ گل رُزها شکفته می‌شوند. بانوی مِلک اربابی خود از تمام گل رزها زیباتر است، از شادی می‌شکفد: شادیِ کردارهای نیک. نه آن کردارهایی که در عالم پهناور انجام می‌شود بلکه کارهایی که با دل صورت می‌گیرد و نامرئی است؛ اما نامحسوس نیست.

او پایین‌دست قصر به‌طرف کلبه کوچکی می‌رود که در آن دختر معلولی به سر می‌برد. روز پیش تنها پنجره‌ی اتاق او رو به شمال بود؛ آفتاب به آن راه نمی‌یافت. می‌توانست گستره‌ی کوچکی از یک کشتزار را ببیند، چون پرچین بلندی جلو دیدش را می‌گرفت؛ اما امروز هوا آفتابی است. گرمای خدا، خورشید عالم‌تاب از پنجره‌ی دیگری رو به جنوب می‌تابد. دختر معلول می‌تواند در آفتاب گرم بنشیند و به دریاچه چشم بدوزد و جنگل فراسویش را ببیند. عالم او خیلی پهناورتر و بی‌اندازه زیباتر شده و علتش کلامی است از بانوی مِلک اربابی.

او گفت: «آن کلام راحت به زبان آمد و دایره‌ی عملش کوچک بود؛ اما شادمانی که متقابلاً نصیبم کرد عظیم و خجسته بود.»

و بی‌سبب نیست که او کردارهای نیکش را انجام می‌دهد و به فکر ندارها در کلبه‌هاست و به یاد داراها نیز؛ چون سیه‌روزی و محنت، امتیاز فقیرها نیست. بیشتر وقت‌ها پنهان می‌مانند؛ اما خدا از یادشان نمی‌برد.

در شهر شلوغ خانه‌ی بزرگی بود. اتاق‌های زیبا و مناسب فراوان داشت، اما ما به آن‌ها پا نمی‌گذاریم، در آشپزخانه می‌مانیم که خوب گرم و روشن و دل‌باز و کاملاً تمیز بود. دیگ و دیگچه‌ی مسی برق می‌زد، کف زمین جلا یافته بود و میز کنار ظرف‌شویی به تروتمیزی تخته‌ی حکاکی بود. این یکی از کارهای دختر بود و با این وصف وقت کافی داشت لباس مناسبی به تن کند چنانکه گفتی قصد داشت به کلیسا برود. کلاه بنددارش سیاه بود و نشانه‌ی سوگواری. بااین‌حال نه پدر و مادری داشت و نه قوم‌وخویشی؛ و نامزد هم نشده بود، گرچه یک‌بار نامزد داشت. دختری بود تنگدست و مرد جوانی هم که دل در گرو عشقش سپرده بود از طبقه‌ی خودش بود.

روزی مرد آمده و گفته بود: «ما چیزی نداریم – هردومان. بیوه‌ی ثروتمندی که پایین‌دست خیابان زندگی می‌کند، از روی محبت به من نگاه می‌کند. مرا صاحب پول‌وپله می‌کند، اما تو در دل من جا داری. چه باید بکنم؟»

دختر جواب داد: «هر اعتقادی که داری همان صلاحِ کارَت است؛ اما با او به‌خوبی و مهربانی رفتار کن و یادت باشد که از این به بعد ما دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانیم یکدیگر را ببینیم.»

باری، چند سالی گذشت و دختر دست بر قضا نامزد پیشینش را دید. ناخوش‌احوال و ناشاد به نظر می‌آمد و نتوانست از او حال‌وروزش را نپرسد.

او گفت: «صاحب ثروتم و گِله و شکایتی ندارم. زنم خوب و مهربان است، ولی هنوز هم خاطر تو را می‌خواهم. من مبارزه‌ام را کرده‌ام و دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید مگر وقتی در آستان خداییم.»

یک هفته بعد دختر در روزنامه خواند که او از دار دنیا رفته. بی‌سبب نیست که کلاه بنددار دختر، سیاه‌رنگ است. محبوبش درگذشته. او مُرد و یک زن و سه فرزندخوانده بر جا گذاشت. ناقوس صدای گرفته‌ای دارد، اما از برنز خالص است.

رنگ کلاه بنددار، گویای سوگواری است و حالت رخسار دختر نشانه‌ی دردی جانکاه‌تر. اندوه در دل پنهان است اما هرگز از یاد نمی‌رود.

بله، سه قصه‌ی کوچک بود، سه برگ بر روی یک ساقه. برگ‌های شبدر بیشتری می‌خواهی؟ در کتابِ دل زیاد پیدا می‌شود: پنهان اما نه ازیادرفته.

the-end-98-epubfa.ir

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *