قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
— پسر دربان —
مترجم: جمشید نوایی
ژنرال * در طبقهی دوم زندگی میکرد و دربان در زیرزمین. بینشان فاصلهی زیاد بود، بهاندازهی تمام طبقه همکف بهاضافهی اختلاف طبقاتی. با این وصف زیر یک سقف میخوابیدند و از خیابان و حیاط پشتی هم یک منظره پیش رو داشتند. در حیاط، زمین چمن کوچکی بود و وسطش یک درخت اقاقیای گلدار. گاهی پرستار خانهی ژنرال که خیلی خوشپوش بود با امیلی کوچولو، دختر ژنرال که بهمراتب خوشپوشتر از او بود مینشستند زیر درخت. پسر دربان برایشان میرقصید. پسر تابستانها همیشه پابرهنه راه میرفت. چشمهای قهوهای و موی سیاه داشت. دختر کوچولو میخندید و دستهای کوچکش را دراز میکرد طرف او. ژنرال که از پنجرهی خانهاش پایین را نگاه میکرد، سر تکان میداد و میگفت: (شَغمان) !Charmant *زن ژنرال که خیلی جوان بود و میتوانست جای دختر او باشد، هرگز از پشت پنجره نگاه نمیکرد بیرون. امر کرده بود که پسر دربان اجازه دارد کنار دختر کوچولویش بازی کند؛ اما حق ندارد دست بزند به او؛ و پرستار از دستور پیروی میکرد.
۱. سرلشکر از درجههای بالای نظامی
۲. چشمم روشن! (به فرانسوی)
آفتاب هم از پنجرههای طبقهی دوم به داخل میتابید و هم از پنجرههای زیرزمین. درخت اقاقیا گل میداد، بعد گلهایش میریخت و باز سال بعد گل میداد. درخت رشد کرد و پسر کوچولوی دربان هم استخوان ترکاند و بزرگ شد؛ به گل لالهی تروتازه میمانست.
دختر کوچولوی ژنرال حساس و پریدهرنگ به نظر میآمد، مثل برگ صورتیرنگ گل اقاقیا. دیگر مثل گذشته نمینشست زیر درخت؛ در مواقع سواری با مادرش در کالسکهی ژنرال، هواخوری میکرد؛ اما همیشه برای جورج، پسر دربان، سر تکان میداد و به او ابراز محبت میکرد تا اینکه روزی مادرش به او گفت که دیگر خیلی بزرگ شده و این حرکتها برازندهاش نیست.
یک روز صبح که پسر داشت نامههای ژنرال را میبرد طبقهی بالا – آخر پستچی تمام نامهها و روزنامهها را در خانه دربان میگذاشت- شنید از پستوی پاگرد اول صدایی میآید طوری که گفتی پرندهی کوچکی در آن گرفتار شده بود. در را باز کرد و دید کف زمین، درست وسط کپهی شن، دختر ژنرال با پیراهن توری و ململ نشسته – در پستو شن انبار میشد و در ساییدن کف زمین به کار میرفت.
دختر با آه و ناله گفت: «به بابا و مامان حرفی نزن، عصبانی میشوند.»
جورج پرسید: «چی شده، خانم کوچولو؟»
او زاری کرد و گفت: «دارد میسوزد! همهچیز دارد میسوزد!»
جورج دوید طرف اتاق دختر کوچولو و در را باز کرد. پردهها تا آن موقع خاکستر شده و میلههای چوبیشان آتش گرفته بود. جورج تندی کشیدشان پایین و کمک خواست. بدون تلاش او تمام خانه در کام آتش فرومیرفت و با خاک یکسان میشد.
ژنرال و زنش، امیلی کوچولو را سؤالپیچ کردند.
دختر که همچنان زار میزد گفت: «فقط یک چوبکبریت زدم. تندی روشن شد و بعد پردهها آتش گرفت. روشان تف کردم تا خاموش بشوند؛ تا میتوانستم تف کردم ولی دیگر تفی در دهان نداشتم، این بود که رفتم قایم شدم، چون میدانستم که بابا و مامان خیلی عصبانی میشوند.»
ژنرال گفت: «تُف! این چه جور کلمهای است؟ هیچوقت شنیدی پدر و مادرت بگویند تف کردیم؟ این را در طبقهی پایین یاد گرفتی.»
هرچه بود، جورج کوچولو چهار پاپاسی گیرش آمد. پول را در نانوایی خرج نکرد، انداخت تو قلکش. کمی بعد آنقدری پول داشت که یک جعبه رنگ بخرد و بدین ترتیب طرحهایی را که کشیده بود رنگآمیزی کرد. از این طرحها زیاد داشت؛ مثل این بود که طراحیها یکراست از سرانگشتها و نوک مداد میآمدند بیرون. اولین طرحی را که رنگآمیزی کرد به امیلی کوچولو داد.
ژنرال گفت: «چشمم روشن» و حتی زنش قبول کرد که راحت میتوان فهمید پسرک از این تصویرپردازی چه معنایی را پی گرفته. «صاحب نبوغ است!» عین جملهاش بود؛ و زن دربان حرفها را شنید و خبر را برد به زیرزمین.
ژنرال و زنش اشخاص ممتازی بودند. رو کالسکهشان دو نشان بود، هرکدام برای یک خانواده. زن ژنرال داده بود نشانی خانوادگیاش را رو تمام لباسهایش گلدوزی کرده بودند، حتی رو لباسخوابش. نشان او نشان خانوادگی گرانبهایی بود؛ پدرش آن را با تعداد زیادی سکهی زر رخشان خریده بود، چون از هنگام تولد صاحب نشان نبود؛ و دخترش هم، هفت سال پیش از اینکه نشان خانوادگی باب بشود، دنیا آمده بود. بااینکه خانواده نمیتوانست موضوع را به یاد بیاورد، بیشتر مردم به خاطر میآوردند. نشان خانوادگی ژنرال قدیمی و پرشکوه بود؛ حتی بهتنهایی هم تحملش بار خیلی سنگینی بود. وقتی زن ژنرال در راه مجلس رقص دربار در کالسکهای با یک نشان در هر طرف سیخ مینشست، احساس میکرد ستون فقراتش اندکی تیر میکشد.
ژنرال، سالخورده و رنگپریده بود، اما بر پشت اسب، خوشقیافه مینمود و خودش هم این را میدانست. هرروز میرفت سواری همراه مِهتری که در فاصلهای معین از پشت سرش میدوید. وقتی با دیگران سواری میکرد، همیشه به نظر میآمد که یک هنگ را رهبری میکند. نشانهایش آنقدر زیاد بود که به باور درنمیآمد، اما راستش را بخواهی تقصیر او نبود.
جوان که بود، در ارتش خدمت کرده و در عملیات بزرگ برداشت محصول که هرسال در زمان صلح برگزار میشد شرکت نموده بود. از آن دوره حکایت خندهداری به خاطر داشت، تنها حکایتی که لازم میدید بگوید. یکی از گروهبانهایش گروه کوچکی از سربازهای دشمن را محاصره کرده و همه را اسیر گرفته بود. در میانشان یک شاهزاده بود! شاهزاده و همبندهایش ناچار بودند پشت سر ژنرال وارد شهر بشوند. حادثهای از یاد نرفتنی بود و هر وقت ژنرال حکایت را نقل میکرد، همیشه آن را با کلمات فراموشنشدنی مخصوص خودش به پایان میبرد، آنوقت که شمشیر شاهزاده را به او داد و گفت: «تنها یکی از درجهدارانم میتوانست والاحضرت را اسیر کند، از من برنمیآمد!» و شاهزاده جواب داده بود: «شما همتا ندارید!»
باری، ژنرال هیچوقت در جنگی واقعی شرکت نکرده بود؛ وقتی طاعون تمام کشور را فراگرفته بود، او راه سیاست را انتخاب کرده بود؛ و سیاست، گذرش را به سه دربار خارجی انداخت. زبان فرانسوی را بهقدری خوب صحبت میکرد که کموبیش زبان دانمارکی را فراموش کرد، بهعلاوه رقصنده و سوارکار خوبی بود و نشانها بر روی سینهاش افزایش یافت و شمارشان زیاد شد؛ به گفت راست نمیآمد. وقتی میگذشت نگهبانها برایش پیشفنگ میکردند و خبردار میایستادند؛ و یکی از خوشگلترین دخترهای شهر هم همین کار را میکرد و آخرسر هم زنش شد. زن و شوهر صاحب یک دختر کوچولوی خیلی شیرین و دوستداشتنی شدند. به نظرشان فرشتهای بود که از آسمان نازل شده بود؛ و همینکه آنقدر بزرگ شد که سر از رقص درآورد، پسر دربان برایش پایکوبی میکرد و تمام طراحیهای کوچک و رنگینش را به او میداد. دخترک آثارش را تماشا میکرد، با آنها بازی و بعد تمامشان را پاره میکرد. دختر خیلی حساس و نازک طبع بود.
زن ژنرال به او میگفت: «غنچه اک رُزم، تو برای یک شازده پسر آفریده شدی.»
و شازده پسر همین حالا هم بیرون ایستاده بود، اما کسی خبر نداشت. بیشتر مردم دورتر از دمِ درِ خانهشان را نمیتوانند ببینند.
زن دربان میلافید و میگفت: «چند روز پیش پسرم ساندویچهایش را با او قسمت کرد؛ و در آنها نه پنیر بود نه گوشت، اما دختر طوری بااشتها خوردشان که پنداشتی گوشت بریان بود. اگر ژنرال یا زنش غذا را میدیدند، قیل و قالی میشد که آن سرش ناپیدا، اما ندیدند.»
جورج، ساندویچهایش را با امیلی کوچولو قسمت کرده بود، اما حاضر بود اگر او را خوشحال میکرد کنج قلبش را هم بدهد به او. جورج پسر خوبی بود، زرنگ و باهوش. برای یادگرفتن فوتوفن طراحی در هنرکده به مدرسهی شبانه میرفت. امیلی کوچولو هم در کار درسومشقش پیشرفت میکرد؛ با خانم معلم سرخانهاش فرانسوی حرف میزد و استاد رقص داشت.
زنِ دربان گفت: «قرار است جورج در عید پاک به عضویت کلیسا درآید.»
شوهرش گفت: «ناچاریم در جایی به شاگردی بگذاریمش. باید اهلفن کارکشتهای از آب درآید و استادش به او جا و غذا بدهد.»
مادره گفت: «باید در خانه بخوابد. تمام استادکارها برای شاگردهاشان جا ندارند؛ و چه شاگرد باشد چه نباشد ما باید برایش لباس بخریم. او خیلی کم غذا میخورد و به کمی سیبزمینی آب پز هم قانع است. به گمانم باید در خانه بماند و راه خودش را برود. درسی که در هنرکده میخواند رایگان است و استادش میگوید که یک روزی او مایهی دلخوشی زیاد ما میشود.»
لباسی را که بنا بود در مراسم پذیرشش در کلیسا بپوشد مادرش دوخت، اما پارچه را دوزنده بریده بود. قبول که این دوزنده کارگاهی از خودش نداشت و میبایست از راه تعمیر لباسهای نخ نمای تنگدستها گذران کند، اما – همانطور که زنِ دربان میگفت – اگر بخت او بهاندازهی استعدادش کارساز بود، خیاطِ پادشاه میشد.
باری، لباس حاضر شد و روز مراسم عضویت هم فرارسید. جورج از یکی از پدرخواندهها ساعت جیبی برنجی بزرگی گرفت. ساعت قدیمی و امتحان پس دادهای بود و همیشه هم کمی زیاد جلو میرفت، اما بهتر از آن بود که عقب بماند. جورج چندین پدرخوانده داشت، اما دهندهی ساعت از تمامشان پولدارتر بود. پیرمردی بود که در خواربارفروشی مجاور فروشنده بود. هدیهی گرانقیمتی بود. خانوادهی ژنرال هم چیزی به جورج داد: کتاب سرودی با جلد چرمی. دختر کوچولو که جورج طراحیهایش را به او داده بود بر برگ سفیدِ اولِ کتاب نوشته بود: «از طرف یک حامیِ با حسن نیت.» این جمله را زن ژنرال دیکته کرده بود و ژنرال مطلب را خوانده و گفته بود: «چشمم روشن!»
مادر جورج گفت: «کار خیلی بااهمیتی بود از یک همچو خانوادهی صاحب نامی که به تو هدیه دادند» و او را در لباس نونوار و با کتاب سرود زیر بغلش فرستاد طبقهی بالا تا سپاسگزاری کند.
زن ژنرال با شال دور پیکرش نشسته بود رو نیمکت. دچار «سردرد بزرگ» اش بود که همیشه خدا در مواقع بیحوصلگی گرفتارش میشد. با جورج به مهربانی تمام حرف زد، برایش خیروخوشی آرزو کرد و گفت که امیدوار است هیچوقت دچار سردردهای او نشود. ژنرال لباس خانه پوشیده بود؛ شبکلاه منگولهدار به سر داشت و نیم چکمهای از چرم قرمز روسی به پا. غرقه در فکر، در اتاق به پسوپیش میرفت؛ بعد جلو جورج ایستاد و گفت: «جورج کوچولو، دیگر یک مسیحی شدهای. مرد خوشرفتار و درستکاری باش و همیشه حرمت بالادستهایت را نگه دار. در پیری خواهی گفت که ژنرال این پند را به من داد.»
یکی از طولانیترین سخنرانیهایی بود که ژنرال ایراد کرده بود. بعد در لاکش فرورفت و سخت قیافهی نجیبزادهها را پیدا کرد؛ و اما بشنو از جورج، آنچه از این دیدارِ «فراتر از وضع و مقامش» به بهترین وجه در خاطرش ماند، امیلی خانم کوچولو بود. چه زیبا بود و چه مهربان؛ راه نمیرفت، میخرامید. اگر طرحش را میکشید، جایش میداد در یک حباب صابون. از گیسوان بور پیچدرپیچ و لباسش بوی خوش گل رز به مشام میرسید. یکبار ساندویچهایش را با او قسمت کرده بود؛ امیلی آنها را با اشتهای تمام خورده و با هر لقمه پشتبند برایش سر تکان داده بود.
جورج از خود میپرسید که آیا او آن واقعه را هنوز به یاد دارد یا نه. گمان میکرد که به خاطر دارد و بیسبب نبود که کتاب سرود را داده بود به او.
وقتی ماه نو، اولین بار پس از سال نو آمد بیرون، جورج با یک پول سیاه و تکهای نان و کتاب سرودش رفت به باغ. از قدیم ندیمها اعتقاد داشتند که اگر اتفاقی کتاب سرود را باز کنی – در آن زمان و با حمل آن چیزها – چشمت به اولین سرود که افتاد به تو میگوید سال نو چه چیز همراه میآورد. کتاب جورج در بخشِ سرودِ شکرگزاری و ستایش پروردگار گشوده شد. بعد به فکرش رسید که کتاب را برای امیلی کوچولو هم باز کند و ببیند آینده چه برایش رقم میزند. بااینکه دقت داشت و سعی کرد کلک بزند تا کتاب در بخش یکی از سرودهای خاکسپاری باز نشود، شد! با خود گفت که اینها همه خرافات است و او اعتقادی به این حرفها ندارد؛ اما همینکه روز بعد دخترک ناخوشاحوال شد، بند دلش برید. تا مدتها پسازآن کالسکهی پزشک هرروز صبح دستکم یک ساعت جلو در خانه دیده میشد.
زن دربان آهی کشید و گفت: «نمیتوانند نجاتش بدهند، میمیرد! خدا خود میداند که طالب چه کسی است.»
اما نجاتش دادند، دخترک نمُرد؛ و جورج طرحی از قصر تزار، کرملین قدیم در مسکو فرستاد برایش. قصر با تمام برجها و گنبدهایش بیشباهت به خیارهای سبز و طلاییرنگ نبود، دستکم در طراحی جورج اینطور بود. طرح بهقدری مایهی دلشادی دخترک شد که جورج هفتهی بعد هم چند طرح دیگر کشید. تمام آنها نقش بناها بود، چون امیلی میتوانست با تجسم اتفاقهایی که در پی درها و پنجرهها میافتاد خود را سرگرم کند.
یک خانهی چینیِ شانزده طبقه هم کشید که هر طبقه یک زنگوله داشت؛ و یک معبد یونانی با ستونهای باریک و پلههای مرمری و یک کلیسای نروژی که از شاهتیرهای بزرگ ساخته شده بود، تمام کندهکاریشده و ظاهر هر طبقهاش طوری بود که گفتی زیرش غلتانک داشت عین گهواره. اسم بهترین طراحی «قصر امیلی کوچولو» بود. طرحش را خود جورج درانداخته بود و قرار بود خانهی دخترک باشد. جورج از هر بنایی آنچه را به نظرش زیبا آمده بود به وام گرفته بود: از کلیسای نروژی، شاهتیرهای کندهکاریشده؛ از معبد یونانی، ستونهای باریکش؛ و از معبد چینی، زنگولههایش. بام، گنبدهایی داشت به رنگ سبز و زرین، عین قصر تزار. قصر واقعی بچهها بود! زیر هر پنجره موارد استفاده از درون اتاق نوشته شده بود: «اینجا امیلی کوچولو میخوابد»…«اینجا امیلی کوچولو میرقصد»… «اینجا امیلی کوچولو نمایش میدهد». پر بی تماشا نبود و همه میرفتند به تماشایش.
ژنرال گفت: «چشمم روشن!»
اما کُنت پیر – در قصه یک کُنت هم هست- که از ژنرال خیلی سرشناستر بود و قصری برای خود داشت، چیزی نگفت. به حرفهایی که دربارهی نقاش جوان گفته میشد گوش داد. متوجه شد که او پسر کوچک دربان است و زیاد هم خردسال نیست، چون به عضویت کلیسا درآمده بود. کنت پیر به تصویرها نگاه کرد و در سکوت، نظرش را – دربارهی آنها قالبریزی کرد.
یک روزِ سخت گرفته و بارانی از شادترین روزهای زندگی جورج کوچولو بود. استاد هنرکده صدایش زده و گفته بود: «خب، دوست من، بیا کمی باهم حرف بزنیم. خدا با تو از درِ مهربانی درآمده و استعدادی عطایت کرده و شاید حتی در مهربانی، سنگ تمام گذاشته و دوستهای خوبی نصیبت کرده. کنتی که در خانهی نبش فلکه زندگی میکند از تو با من حرف زده. من هم کارهایت را دیدهام، نمیخواهم دربارهشان زیاد حرف بزنم، خیلی چیزهایشان باید درست بشود. میتوانی هفتهای دو بار بیایی به کلاس طراحی من و چیزی یاد بگیری. به گمانم بیشتر استعداد یک معمار را داری تا یک نقاش. وقت داری فکر کنی و خودت تصمیم بگیری؛ اما حتماً نزد کنت برو و از او تشکر کن؛ از خدا هم که چنین دوستهایی نصیبت کرده.»
کُنت در خانهای قدیمیزندگی میکرد که کم از یک قصر نبود. در دو طرف هر پنجره پیکرههای سنگی انواع شترها دیده میشد. قالبشان در گذشتههای دور تراشیده شده بود. کنت پیر دورهی خودش را از هر دورهای بهتر میدانست و قدر چیزهایی را که حاصل میشد میدانست. خواه از زیرزمین و طبقهی دوم میآمد بیرون خواه از اتاق زیرشیروانی.
زن دربان گفت: «به گمانم هرقدر مردی بلندمرتبهتر باشد کمتر در خودش غرق میشود. کنت پیر روراست است و مثل من و تو حرف میزند، کاری که از ژنرال برنمیآید. دیروز وقتی جورج از دیدن کنت آمد خانه با دمش گردو میشکست بهطوریکه نامعقول حرف میزد؛ و امروز هم خود من پس از حرف زدن با آن مرد بزرگ و قدرتمند همان حال و هوا را داشتم. راستی از خوشِ حادثه نبود که جورج را در حرفهای به شاگردی نگذاشتیم؟ ذوق و استعداد دارد.»
دربان که همیشه واقعبین بود گفت: «بله، ولی استعداد به کمک هم نیاز دارد. وگرنه چیزی از آن درنمیآید.»
مادره گفت: «ولی او که دارد کمک میگیرد! کنت، صاف و پوستکنده گفت.»
پدره گفت: «بانی تمام این کارها شخص ژنرال است. باید از او تشکر کرد.»
مادره گفت: «خب، اینکه ضرری ندارد، ولی گمان نمیکنم که زیاد هم جای تشکر داشته باشد. من از خدا تشکر میکنم و بازهم از او ممنونم، چون حال امیلی کوچولو خوش شد.»
همهچیز بر وفق مراد امیلی بود و جورج هم کم و کاستی نداشت. اول نشان نقرهی هنرکده را گرفت و بعد نشان طلا را.
زن دربان نَک و نال کرد و گفت: «اگر او را به شاگردی میفرستادیم، خیلی بهتر بود. آنوقت میتوانستیم تو خانه نگهش داریم. در رُم چه خواهد کرد؟ دیگر زنده نمیمانم تا باز ببینمش، ولو اینکه به دانمارک برگردد و گمان هم نمیکنم که برگردد. آه، پسرک دلبندم!»
پدر به اعتراض گفت: «ولی خوشبختی و سربلندی او در این کار است.»
مادر جورج از سر نارضایی گفت: «الحق که خوشبختی است! تو حرفهایی را که در دلداری به زبان نمیآوری، درحالیکه بهاندازهی من احساس درماندگی میکنی.» تمام این حرفها راستراست بود، هم سفر به رُم و هم غم و غصهی پدر و مادر؛ اما در مورد جورج، همه یکزبان بودند که خوشبختی عظیمی نصیبش شده.
باری، جورج از همه خداحافظی کرد، ازجمله از ژنرال در طبقه دوم. مادر، امیلی را ندید. چون آن روز دچار یکی از «سردردهای بزرگ» اش شده بود. ژنرال تنها حکایت خندهدارش را نقل کرد، دربارهی آنچه به شاهزاده گفته و شاهزاده به او پاسخ گفته بود – «شما همتا ندارید!» بعد با جورج دست داد؛ دست ژنرال سست و شل بود.
امیلی هم با جورج دست داد و کمی غمگین بود؛ اما از این دو، جورج از هر نظر غصهدارتر بود.
اگر کار کنی، زمان میگذرد؛ درواقع، حتی اگر کار هم نکنی میگذرد. برای زمان فرق نمیکند که از آن چطور استفاده میکنی، اما برای تو فرق میکند. جورج از آن به نحو سودمندی استفاده میکرد و زمان را طولانی احساس نمیکرد، مگر در مواقعی که به یاد خانهاش میافتاد. راستی اوضاع در خانه چگونه بود، در طبقهی دوم و در زیرزمین؟ خبری ازایندست در بهترین صورتش در نامه میگنجد و چه بسیار چیزها که میتوان بر یک برگ کوچک کاغذ نوشت. در پاکت چهبسا آفتاب جا بگیرد با روزهای گرفتهی دلتنگ کننده. ازایندست بود نامهای که از مادر جورج رسید و حاکی از درگذشت پدرش بود. دیگر مادرش تنها شده بود. نوشته بود: «امیلی فرشتهی تسلیبخش بوده. همیشه به من سر میزند.» مادرش اجازه یافته بود تنها به کار دربانی بپردازد؛ اما یکی دو ماه نگذشت که او هم از دار دنیا رفت.
زنِ ژنرال خاطراتش را بهطور منظم مینوشت. در این دفتر از هر میهمانی و مجلس رقصی که در آن شرکت کرده بود یاد میکرد و فهرست تمام میهمانهایی را که به دیدنش آمده بودند مینوشت. دفتر خاطرات با کارت دیدار (ویزیت) سرشناسترین سیاستمدارها و نجیبزادهها تصویر شده بود. به دفتر خاطراتش خیلی میبالید. دفتر در گذر زمان پر برگ شده بود در دورههای «سردردهای بزرگ» و «شبهای شگفتانگیز». مجلسهای رقص دربار را چنین میخواند. امیلی برای اولین بار در یکی از آنها شرکت کرده بود. مادرش لباس صورتی با تور اسپانیایی سیاهرنگ پوشیده بود و خودش پیراهنی یکدست سفید – خیلی روشن و ظریف. وسط گیسوان بورش رُبان های ابریشمی سبزرنگ، گره خورده بود و به گیسوانش گلبندی از نیلوفرهای آبی زده شده بود. چشمانش روشن روشن و آبیرنگ بود و دهان کوچکش سرخ سرخ؛ به پَریَک دریایی میمانست، به ماهچهرهای که در تصور نمیگنجد. سه شاهزاده با او پایکوبی کردند – یعنی؛ اول یکی و بعد دیگری – و مادرش در طول هفته دچار یک سردرد هم نشد.
اولین مجلس، آخرین نبود و کمی بعد بیشازحد تحمل امیلی شد. تابستان که آمد مایهی شادمانیاش بود. از خانوادهی ژنرال دعوت شده بود که مدتی را در قصر کنت پیر بگذرانند. امیلی میتوانست استراحت کند و از هوای تازهی روستا لذت ببرد.
دورتادور قصر، باغی بود که ارزش سیاحت داشت. بخشی از آن به سبک دوران اولیه بود با پرچینهایی شبیه دیوارهی سبزرنگ که سوراخهایی برای نگاه کردن در آنها ایجاد شده بود؛ درختهای شمشاد و سُرخدار طوری آراسته شده بودند که ظاهر هرم و ستاره پیدا کنند. در وسط، غاری مصنوعی بود پوشیده از صدفهای دریایی و چشمهای که گرداگردش پیکرهای سنگی ردیف شده بود. باغچهها را به شکلی کاشته بودند که به ماهی و نشان خانوادگی میمانست؛ یکی از آنها حرفهای اول نام کنت و دیگری حرف اول اسم اجدادش را نشان میداد. نامش باغچهی فرانسه بود. در پهنهی دیگر، درختها سرِ خود قد کشیده بودند و از همین رو تناور و زیبا بودند. چمنها مثل فرش گسترده بود و جان میداد که رویش راه بروی. از آنها خوب نگهداری میکردند، کوتاه میشدند و غلتک میخوردند؛ و این بخشِ انگلیسیِ باغ بود.
کنت گفت: «دوران کهنه و نو اینجا به هم میرسد و یکدیگر را تکمیل میکنند. تا دو سال دیگر خود قصر تغییر میکند و آسایشبخش تر و زیباتر میشود. طراحیها و معمارِ نقش کنندهشان را به شما معرفی خواهم کرد، چون دعوتش کردهام که امشب با ما شام بخورد.»
ژنرال گفت: «چشمم روشن!»
زنش گفت: «اینجا بهشت برین است. وای، ببین، یک قصر کوچولو هم آنطرف است!»
کنت گفت: «مرغدانی من است. کبوترها در برجاند و بوقلمونها در طبقهی اول. پایین، در طبقهی همکف الزهی پیر فرمانروایی میکند. او مهمانسراهای زیادی دارد. مرغهای کُرچ و جوجه دار برای خودشان لانههایی دارند؛ و همینطور اردکها که منظرهای از دریاچه دارند.»
ژنرال تکرار کرد: «چشمم روشن!» همه رفتند به تماشای قصر مرغها.
الزهی پیر به آنها خوشامد گفت و کنارش جورج، معمار جوان ایستاده بود. او و امیلی کوچولو پس از سالهای دراز دوباره دیدار میکردند. این بار در مرغدانی خود جورج بود. چنان خوشسیما بود که جا داشت حسابی تماشایش کنی. چهرهاش گشاده اما مصمم بود. موی سیاه به رخسارش حالت میداد؛ لبخندی بر لبش نقش بسته بود گویای اینکه: «تو را میشناسم، از تمام زندگیات خبر دارم!»
الزهی پیر صندلهایش را از پا درآورده و به احترام میهمانهای والاتبار با جوراب ایستاده بود. مرغها قدقد میکردند و خروس بانگ میزد؛ اردکها در اطراف پرسه میزدند و «وک… وک» میکردند؛ اما دختر پریدهرنگ حساس، دوست دوران کودکی معمار جوان، دختر ژنرال – ته رنگ صورتی ملایمی به گونههای رنگباختهاش دوید و به رنگ گلبرگ رُز درآمد. چشمهایش گشاد شد و دهانش، بیاینکه کلامی ادا کند، حالتی گویا پیدا کرد؛ بهترین صورت خوشامدگویی همین بود و انتظار هر مرد جوانی از یک زن جوان که نه با او خویشی داشت و نه رقصیده بود جز این نبود. امیلی و معمار جوان هرگز در مجلس رقص واحدی نبودند.
کنت با جورج دست داد و او را به حاضران معرفی کرد. «دوستِ جوان من، آقای جورج که زیاد هم ناآشنا نیست.»
زن ژنرال به شیوهی زنان کرنش کرد و دخترش کم مانده بود با جورج دست بدهد، اما بعد دستش را پس کشید.
ژنرال گفت: «آقای جورج نازنین ما، دوست قدیم خانواده. چشمم روشن!»
زنش گفت: «دیگر یک پا ایتالیایی شدهاید. یقین زبان را مثل آنها صحبت میکنید.»
ژنرال گفت: «زنم به آن زبان آواز میخواند، ولی نمیتواند صحبت کند.»
وقت شام، جورج نشست سمت راست امیلی و ژنرال در سمت چپش؛ و او بود که امیلی را تا سر میز همراهی کرد. زن ژنرال هم با راهنمایی کنت وارد شده بود.
جورج حرف میزد و خوشصحبت هم بود. خیلی باهوش و بذلهگوترین عضو جمع بود، گرچه کنت، هرگاه که میخواست خیلی جذاب میشد. امیلی ساکت بود، اما گوشهایش میشنید و چشمهایش برق میزد.
پس از شام آن دو در مهتابی، میان گلها، تنها شدند. پرچینی از رُزها آنها را از دید دیگران پنهان میکرد. اول جورج حرف زد. گفت: «از محبتهایت به مادرم متشکرم. خبر دارم که شب مرگ پدرم کنار مادرم بودی. متشکرم!» بعد دست امیلی را به دست گرفت و بوسید که با توجه به آن موقعیت بسیار بجا بود. امیلی از خجالت سرخ شد و دست او را فشرد و با چشمهای آبی درشتش نگاهش کرد.
– «روح مادرت مالامال عشق بود. خاطرت را خیلی میخواست. اجازه میداد نامههایت را برایش بخوانم و تو را از آن نامهها میشناسم. بچه که بودم خیلی به من محبت کردی و طراحیهایت را به من میدادی.»
جورج حرفش را قطع کرد و گفت: «که پارهشان میکردی.»
– «نه، همه را نه. طراحی قصرم را هنوز هم دارم.»
جورج گفت: «و حالا باید بسازمش، جداً» و بهکلی نفسش بُرید.
در قصر، ژنرال و زنش هم داشتند از پسر دربان حرف میزدند، گفتند که یاد گرفته خوب حفظ ظاهر کند و به اتکای دانش و معلومات حرف بزند.
ژنرال گفت: «میتواند به مرتبهی استادی برسد.»
زنش گفت: «سرزندگی دارد.»
تابستان آن سال معمار جوان مکرر به قصر کنت میرفت و مهمتر اینکه وقتی غیبت داشت جایش خالی بود.
امیلی میگفت: «خدا خیلی بیش از ما آدمهای حقیر به تو توانایی عطا کرده. امیدوارم قدرش را بدانی.»
جورج از اینکه دختر جوان میستودش قند در دلش آب میشد و در چنین لحظاتی او را بسیار هوشمند میدید.
ژنرال از اینکه جورج بزرگشدهی «زیرزمین» بود احساس تردید میکرد. بیشتر اوقات میگفت: «مادرش زن خیلی آبرومندی بود و همین بد سنگنوشتهی گوری نیست.»
باری، تابستان گذشت و زمستان آمد؛ و باز آنها از آقای جورج صحبت کردند. او در محافل بسیار بالا دیده شده بود. ژنرال او را در مجلس رقص دربار دیده بود.
و حالا ژنرال خیال داشت مجلسی برای امیلی نازنین برپا کند. آقای جورج را هم میشد دعوت کرد؟ ژنرال با خود گفت: «کسانی را که پادشاه دعوت میکند، ژنرال هم میتواند دعوت کند» و کمرش را راست کرد. آنقدر که درست یک وجب بلندقدتر به نظر آمد.
آقای جورج دعوت شد و رفت به مجلس؛ و شاهزادهها و کُنتها هم رفتند و هرکدام زیباتر از دیگری پایکوبی کردند؛ اما امیلی فقط یکبار رقصید، اولین رقصش بود. سکندری خورد و قوزکش رگ به رگ شد. زیاد جدی نبود، اما باید مواظب میبود؛ ازاینرو تمام شب در کُنجی نشست و پایکوبی دیگران را تماشا کرد. معمار جوان هم کنارش ایستاد.
وقتی ژنرال از کنارشان میگذشت از معمار پرسید: «داری میدان سن پیتر * را دودستی تقدیمش میکنی؟» و لبخند دوستانهای زد.
* از میدانهای بزرگ واتیکان در رم که هر یکشنبه پاپ در آن موعظه میکند.
روز بعد هم که جورج را به حضور پذیرفت همان لبخند را به رویش زد. مرد جوان احتمالاً رفته بود از او به خاطر دعوتش سپاسگزاری کند، مگر جز این ممکن بود علت دیگری داشته باشد؟ اما نرفته بود تشکر کند؛ رفته بود تکاندهندهترین و عجیبترین پیشنهاد کاملاً نامعقولش را مطرح کند. ژنرال آنچه را به گوش میشنید باور نمیکرد. تصورناپذیر بود! آقای جورج از امیلی خواستگاری کرده بود. صورت ژنرال به سرخی رنگ خرچنگ آب پز شد. گفت: «مرد حسابی! نمیفهمم چه میگویی. چه میخواهی؟ حرف حسابت چیست؟… تو را نمیشناسم! از اینکه همینطور بلند شدهای آمدهای خانهی من، چه قصد داری؟ اینجا خانهی من هست یا نیست؟» و با این حرفها ژنرال پسپسکی از اتاق زد بیرون و رفت به اتاقخوابش و کلید را در قفل چرخاند. جورج را وسط اتاق پذیرایی تنها گذاشته بود و مرد جوان چند لحظهای همانجا ماند؛ بعد برگشت و رفت بیرون. در سرسرا با امیلی روبهرو شد.
دختر پرسید: «پدرم چه گفت؟» صدایش میلرزید.
جورج دستش را به دست گرفت و گفت: «جوابی نداد، به من رو نشان نداد. نگران نباش، لحظهی مناسب پیش میآید.»
اشک در چشمهای امیلی حلقه زد، اما در نگاهِ مردِ جوان شکیبایی بود و شجاعت. آفتاب از پنجرهها تیغ کشید و پرتوش بر آنها افتاد و برکت نصیبشان کرد.
ژنرال در اتاق مطالعهاش نشست. کماکان خروشان بود، درواقع از خشم لبریز بود. زیر لب گفت: «دیوانگی… حماقت.»
ساعتی نگذشته بود که همهچیز را به زنش گفت؛ و زن از امیلی خواست به اتاق او برود.
به او گفت: «طفلکم، این موضوع هم اهانتی است به تو و هم به ما. میبینم که چشمهایت اشکآلود است. سرزنشت نمیکنم که گریه میکنی، زیباترت میکند. صورت ظاهرت بیشباهت به روز عروسی من نیست. گریه کن، امیلی، تسکینت میدهد.»
دختر گفت: «اگر شما و پدر موافقت نکنید گریه میکنم.»
زن ژنرال جیغ کشید و گفت: «بچه! تو مریضی، تب داری، هذیان میگویی! آه! باز دارم دچار سردرد بزرگم میشوم! چه بدبختیای بر خانهی ما نازل شده! از این وضع دقمرگ میشوم! و بعدش، امیلی، دیگر مادر نخواهی داشت.» و اشک در چشمهایش جمع شد؛ نفرت داشت از اینکه به مرگ خودش فکر کند.
در فهرست گزینشهای روزنامه میخواندی که آقای جورج استاد شده: ردیف پایهی پنجم، زیر بخش شمارهی هشت.
دربان تازه که در زیرزمین زیر طبقهی ژنرال به سر میبرد گفت: «جای تأسف است که پدر و مادرش آنقدر زنده نماندند تا این خبر را بخوانند»، زن و شوهر دربان خبر داشتند که استاد تازه برگزیده شده، در چهاردیواری مسکونی آنها به دنیا آمده و بزرگ شده بود.
شوهر گفت: «حالا باید مالیات پایهاش را بپردازد.»
زنش گفت: «برای بچهی یک خانوادهی ندار خیلی زیاد نیست؟»
دربان گفت: «هژده مارکِ طلا در سال، پول زیادی است.» وقتی به پول کلانی اشاره کرد که بنا بود استاد برای پایهی تازهاش در دربار مالیات بدهد قیافهی جدی به خود گرفت.
زن گفت: «منظورم پول نیست، موفقیتش است، بالا… رفتنش.»
زن مهربان نگران به نظر میآمد. «پول اهمیتی ندارد، میتواند از این بیشتر درآورد و شاید با دختری ثروتمند ازدواج کند. شوهرم، اگر ما صاحب بچهای میبودیم او هم معمار از کار درمیآمد و یک استاد.»
زن و شوهر در زیرزمین به مهربانی از جورج حرف زدند؛ و در طبقهی دوم هم داشتند دربارهی او حرفهای خوبی میزدند. کنت پیر به دیدار آنها رفته بود.
از طراحیهای دورهی کودکی او حرف زدند. از مسکو و بعد از کرملین و سپس یکی از آنها از طرحی یاد کرد که جورج از آن قصر برای امیلی خانم کوچولو کشیده بود. جورج به دخترک طرحهای زیادی داده بود، اما کنت بیش از همه طرح «قصر امیلی کوچولو» را به خاطر میآورد، همان طرحی که در زیر هر پنجرهاش عنوانی داشت: «اینجا امیلی کوچولو میخوابد.»… «اینجا امیلی کوچولو نمایش میدهد»… «اینجا امیلی کوچولو پایکوبی میکند.»
کنت گفت: «استاد جوان مرد خیلی باهوشی است. پیش از درگذشت پادشاه مشاورش میشود. از کجا معلوم که قصری برای خانم جوان نسازد؟»
کنت که رفت، زن ژنرال گفت: «این هم از آن حرفهاست.» شوهرش سر تکان داد و همراه مِهترش رفت سوارکاری و بر پشت اسب چرب قامتش مغرورتر مینمود.
زادروز امیلی بود و تا بخواهی گل و کتاب و نامه و کارت دیدار بود که از راه میرسید. زن ژنرال لبهای دخترش را بوسید و ژنرال پیشانیاش را، پدر و مادر مهربانی بودند.
میهمانها از راه رسیدند، مهمانهای بسیار والاتبار، از آن میان دو شاهزاده از خاندان سلطنتی. آنها از آخرین رقصها و اجراهای تئاتری گفتگو کردند، از سیاست خارجی دانمارک و وضع کشور و دولتش. بعد به گفتگویشان درباره توانایی و استعداد ادامه دادند و کمی بعد از استاد جوان، مهندس معمار، صحبت کردند.
کسی گفت: «دارد نام جاودانهای پیدا میکند.»
دیگری گفت: «شنیدهام که رفتهرفته در دل یکی از خاندانهای درجه اول ما هم جا باز میکند.»
آخرهای آن روز که زن و شوهر تنها شدند، ژنرال جملهی «یکی از خاندانهای درجه اول» را تکرار کرد؛ و بعد از زنش پرسید: «منظورشان کدام خاندان بود؟»
زن جواب داد: «میدانم به کدام خاندان اشاره میکردند، اما نمیگویم، حتی فکرش را هم نمیکنم. هرچه خدا بخواهد، اما اسباب تعجبم میشود.»
ژنرال گفت: «خیلی خب، بگذار اسباب تعجب من هم بشود، چون من هیچ نمیدانم که او چه کسی ممکن است باشد.» و در فکر فرورفت.
توانا کسی است که عنایت خدا نصیبش شده باشد؛ نیز کسی است که لطف پادشاه مملکت هم شامل حالش باشد؛ و جورج مورد لطف هر دو بود… اما جشن تولد امیلی را نباید از یاد ببریم.
اتاق او مالامالِ گلهای ارسالیِ تمام دوستانش بود. روی میز هدیههای زیبا گذاشته شده بود، اما هیچکدام از آنِ جورج نبود. نمیتوانست برای امیلی هدیهای بفرستد، اما بدون هدیه هم خاطرهاش زنده بود، چون تمام چیزهای خانه او را به یاد امیلی میانداخت. حتی در پستو راهپلهها که در آن شن نگهداری میشد، یک گل فراموشم نکن میشکفت. در همینجا بود که امیلی پس از به آتش کشیدن پردهها پنهان شد و جورج از راه رسید و خانه را از کام آتش رهانید. با نگاهی به بیرون پنجره، درخت اقاقیا را میدیدی. قبول که الآن بر رویش نه گلی بود و نه برگی. برفک شاخههای لختش را میپوشانید و از میانشان ماه میدرخشید و درخت را به شکل مرجان درمیآورد. همیشه تغییر میکرد و همیشه هم در تغییرش پایدار بود، همان درختی بود که زیرش جورج ساندویچهایش را قسمت کرده بود با او.
امیلی از یک کشو، طرح قصر تزار را آورد بیرون و بعد طرح قصر خودش را. یادگارهای جورج؛ و نگاهشان که کرد خاطرههای دیگری زنده شد. به یاد شبی افتاد که مادر جورج مُرد، چطور بدون اطلاع پدر و مادرش نشسته بود کنار بسترش و واپسین حرفهایش را شنیده بود. «دعای خیر!… جورج.» مادر به یاد پسرش افتاده بود، اما حالا امیلی این سخن را به شیوهی خودش تفسیر میکرد. جورج در روز تولد او از یاد نرفته بود؛ آنجا بود.
روز بعد جشن تولد دیگری بود، تولد ژنرال. او یک روز پس از دخترش آمده بود دنیا؛ یعنی، سالها پیش از آن، حدود چهل سال. باز هدیهها از راه رسید و میانشان زین اسب گرانقیمتی بود، راحت و خوش ساخت. تنها شخصی که ژنرال میشناخت زینی نظیر آن داشت یک شاهزاده بود.
چه کسی زین را هدیه داده بود به او؟ ژنرال خیلی هیجانزده بود. یادداشت کوچکی در پیوست بود. در آن نوشته شده بود: «برای دیروز سپاسگزارم…» یا چیزی شبیه این، لابد ژنرال میتوانست حدس بزند که دوستدارش کیست؛ اما یادداشت میگفت: «از طرف کسی که ژنرال نمیشناسد.»
ژنرال گفت: «هیچ میشود فهمید کی را نمیشناسم؟ آه، من همه را میشناسم!» و در ذهنش تمام درباریها دفیله رفتند. گفت: «از زنم است! طنازک، همیشه دلبری میکند.»
اما او دیگر دلبری نمیکرد؛ دورهی دلبریها سر آمده بود.
باز جشنی دیگر بود؛ نه در خانهی ژنرال که در سرای یک شاهزاده. نوعی بالماسکه بود که زدن نقاب هم مجاز بود.
ژنرال درحالیکه مثل روبنس* لباس پوشیده بود وارد شد: جامهی اسپانیایی با یک یقهی طوقیِ توری و شمشیر دو دم و رفتاری متین. همسرش مادام روبنس بود: با لباس مخمل سیاه که تا گردن دکمه میخورد و یک یقهی طوقی خیلی بزرگ، بهاندازهی سنگ آسیاب؛ بیاندازه پرشور و شوق بود. جامهی آنها از یک تابلو هلندی که از آنِ ژنرال بود گرفته شده بود. خصوصاً دستها در تابلو نقاشی، ستایش همه را برمیانگیخت؛ به دستهای همسر ژنرال میرفت.
* Rubens, P.P (۱۶۴۰ – ۱۵۷۷) نقاش فلامانی (بلژیک)
امیلی، سایکی بود، لباس ابریشمی، مَلمَل سفید و تور پوشیده بود، مثل پر قو در تالار میچمید. نیازی به بال نداشت، اما به علت اینکه سایکی بود دو بال داشت.
مجلس پایکوبی مجلل و باشکوهی بود. شمعهای بیشماری روشن بود، تنوع و سلیقهی خوب و چیزهایی تماشایی بهقدری زیاد بود که دیگر کسی فرصت نمیکرد که به دستهای زیبای مادام روبنس نگاه کند.
مردی که مثل نقابدار سیاه لباس پوشیده بود و گل اقاقیایی به کلاهش زده بود با سایکی پایکوبی کرد.
زن ژنرال سؤال کرد: «کیست؟»
ژنرال جواب داد: «والاحضرت. از طرز دست دادنش فهمیدم.»
همسرش گفت که تردید دارد، اما ژنرال روبنس از درستی حرفش بهقدری خاطرجمع بود که رفت طرف نقابدار سیاه، دست بلند کرد و با یکی از انگشتهایش حروف اول والاحضرت را نوشت رویش. سیاهپوش سر نقابدارش را تکان داد و رو برگرداند؛ اما به طرز معنیداری گفت: «همانی هستم که ژنرال نمیشناسد.»
ژنرال روبنس بانگ برآورد: «ولی من بیهیچ تردیدی شما را میشناسم. شما همان کسی هستید که زین اسب دادید به من.»
نقابدار سیاه دستش را بلند کرد. مشکل میشد گفت که از این حرکت چه منظوری داشت. بعد میان خیل رقصندهها غیبش زد.
زن ژنرال پرسید: «امیلی، نقابدار سیاهی که با او میرقصیدی که بود؟»
دختر جواب داد: «اسمش را نپرسیدم.»
– «نپرسیدی کیست؛ چون اسمش را میدانستی! استاد است!» همسر ژنرال رو به کنتِ پیر کرد و گفت: «دستپروردهی شما اینجاست. لباس نقابدار سیاه را به تن کرده و یک گل اقاقیا به کلاهش زده.»
کنت گفت: «احتمال دارد، ولی یکی از شاهزادهها همان لباس را به تن دارد.» و لبخند زد.
ژنرال تکرار کرد: «او را از طرز دست دادنش میشناسم. بهقدری خاطرجمعم که شاهزاده همان کسی است که زین را داده به من که الساعه با جرئت تمام میروم پیشش و دعوتش میکنم به خانه.»
کنت گفت: «چرا دعوت نکنی؟ اگر شاهزاده باشد، حتماً میآید.»
– «و اگر کس دیگری باشد، نمیآید!» وقتی ژنرال به نقابدار سیاه که داشت با پادشاه گفتگو میکرد، نزدیک شد مصمم به نظر میآمد. ژنرال در کمال احترام از مرد جوان دعوت کرد که برای دیداری بیاید به خانهاش تا با یکدیگر بیشتر آشنا بشوند؛ و لبخند زد؛ بهقدری مطمئن بود که دارد با شاهزاده حرف میزند که صدایش را پایین نیاورد. بلکه بلند صحبت کرد تا همه بشنوند.
نقابدار سیاه نقابش را برداشت. جورج بود. سؤال کرد: «ممکن است ژنرال لطف کرده دعوتشان را تکرار کنند؟»
ژنرال یک وجب کمرش را راستتر کرد، دو قدم به پس و یک قدم به پیش برداشت، گفتی قصد داشت منوئه* برقصد. چنان جدی و مغرور به نظر میآمد که با وجود خطوط ظریف چهرهاش حالت یک ژنرال را پیدا کرده بود. گفت: «هرگز حرفم را پس نمیگیرم، استاد دعوت میشوند.» کمی خشک کُرنش کرد و بهطرف پادشاه نظری انداخت که احتمالاً تمام گفتهها را ناخواسته شنیده بود.
و میهمانی شامی در خانهی ژنرال برگزار بود؛ تنها کنت پیر و دستپروردهاش دعوت شده بودند.
Minue آهنگی با ضرب سهچهارم و پایکوبی آرام و متین برای گروههای رقصنده. این رقص در سدهی هفدهم در فرانسه باب شد.
جورج با خود گفت: «پای من زیر میز است، درست مثل پیِ مستحکمی که هر بنایی بر رویش ساخته میشود.» و پی درواقع آن شب در همان مهمانی شام رسمی ریخته شد.
جورج آمده بود؛ و -همچنان که ژنرال پیشبینی کرده بود- مثل کسانی که به اعیان وابسته باشند گفتگو میکرد. داستانهایش را چنان استادانه شرح میداد که ژنرال ناگزیر چندین بار پیاپی گفت «چشمم روشن!» کمی بعد زن ژنرال بیهیچ پردهپوشی از آن شب صحبت کرده بود و حتی مطلب را به شریفترین و روشنبینترین دوستش در دربار گفته بود. این ندیمه حضور درخواست کرده بود بار دیگر که استاد را مهمان کردند او را هم دعوت کنند. چارهای جز این نبود؛ دوباره باید از جورج دعوت میشد؛ و او به میهمانی رفت و باز «چشمها را روشن کرد.» و مهمتر از همه اینکه میتوانست شطرنجبازی کند.
ژنرال توضیح داد: «او واقعاً بچهی زیرزمین نیست. پدرش اصل و نسب دار بود، یک همچو چیزی نامعمول نیست و بیتردید مرد جوان تقصیری ندارد.»
باری، استادی که به قصر پادشاه دعوت میشد ازاینپس میتوانست به خانهی ژنرال برود؛ اما نمیبایست ریشه بدواند؛ این نظر ژنرال بود، گرچه هیچکس در تمام شهر با این نظر موافق نبود.
او ریشه دواند و رشد کرد. وقتی عضو هیئت دولت شد، امیلی همسرش بود.
ژنرال گفت: «زندگی یا غمانگیز است یا خنده خیز. در مورد اول اشخاص میمیرند؛ و در مورد دوم به هم میرسند.»
و در این قصه آنها به هم رسیدند و سه پسر به بار آوردند؛ اما نه بیدرنگ. بچههای شیرین کوچولو اسبهای چوبیشان را در اتاقهای خانهی پدر و مادربزرگشان میراندند. ژنرال هم بر یکی از این اسبها، پشت سر سه پسرک مشاور پادشاه سوار بود؛ مهترشان بود. زنش رو نیمکت مینشست و لبخند میزد، حتی وقتی دچار «سردرد بزرگ» اش میشد.
جورج شخصیت بانفوذ بزرگی شد. حتی مرتبهای بالاتر ازآنچه برایت نقل کردهام پیدا کرد؛ اگر پیدا نمیکرد، قصهی پسر دربان ارزش نقل کردن نمیداشت.