قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-پرنده‌ی-نغمه‌سرایِ-مردم

قصه های پریان: پرنده‌ی نغمه‌سرایِ مردم || هانس کریستین اندرسن

قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن

پرنده‌ی نغمه‌سرایِ مردم

(یک حس)

 

نویسنده: هانس کریستین اندرسِن
مترجم: جمشید نوایی

به نام خدای مهربان

زمستان است. زمینِ پوشیده از برف به مرمر سفیدی شباهت دارد که از کوه‌ها تراشیده شده باشد. آسمان، روشن و صاف است. باد تندی می‌وزد و به صورت که می‌خورد انگار شمشیری است ساخته‌ی دست جن‌ها. درخت‌های آراسته به یخ به مرجان سفید مانند است، مثل درخت‌های شکفته‌ی بادام. هوا شادابی بلندی‌های آلپ را دارد. شب روح‌نواز است و سپیده‌ی شمالی در آسمان و گنبد نیلگون، پرستاره.

طوفانی دارد سر می‌گیرد! ابرها خود را می‌تکانند و دانه‌های برف، مثل پر قو در پهنه‌ی صحنه پراکنده می‌شود. به‌زودی کشتزارها و کوچه‌های تنگ و بزرگراه‌ها و خانه‌ها از برف پوشیده می‌شود.

ما در اتاق نشیمن، دور بخاری می‌نشینیم و از گذشته‌های دور صحبت می‌کنیم. به حکایتی گوش می‌دهیم که از ساحل دریا آغاز می‌شود، از جایی که گوری قدیمی در آن بود. نیمه‌شب، شبح پادشاه که در آنجا به خاک سپرده شده بود جان می‌گرفت. به تاج تپه‌ی بالای آرامگاهش می‌رفت و روی سنگ بزرگی می‌نشست و غمگنانه مویه و ناله می‌کرد. مویش، در زیر نوار زرینی که نیم تاجش بود، در باد پیچ‌وتاب می‌خورد. لباسش از آهن و پولاد بود، همان جوشنی را که در جنگ می‌پوشید به تن داشت.

شبی یک کشتی در آن نزدیکی لنگر انداخت و سرنشینانش رفتند به ساحل. در میان آن‌ها شاعری بود که به شبح نزدیک شد و پرسید: «چرا این‌قدر در رنجی؟ چشم‌به‌راه چه هستی؟»

مُرده جواب داد: «کسی درباره‌ی اعمال من چیزی نسروده، ازاین‌رو مرگ، آن‌ها را بی‌اثر کرده. شعر، این اعمال را در این مرزوبوم تداوم نبخشیده تا در قلب انسان‌ها زنده بماند؛ و برای همین است که بی‌قرارم. چرا نمی‌توانم آرام بگیرم.» بعد، از ماجراها و کارهای شجاعانه‌ای که کرده بود حرف زد، کارهایی که در دوره‌ی او سبب شهرتش شده؛ اما اکنون ناشناخته بود. چون هیچ شاعری شعری در وصفشان نسروده بود.

شاعر دوره‌گرد چنگش را برداشت و در ستایش از دلاوری قهرمان جوان و قدرتش در روزهای جوانی و اهمیت اعمال نیکی که انجام داده بود آواز خواند. چهره‌ی پادشاه مثل کناره‌های ابری که ماه بر آن تابیده باشد روشن و بشّاش شد. از جا برخاست و شاد و خوشحال نگاه کرد به بالا. پیکر شبح مانندش مثل سپیده‌ی شمالی برق زد و دور شد؛ و آنچه در آن پشته‌ی پوشیده از علف دیده می‌شد گرداله‌های بزرگ * بود که بر روی آن‌ها هیچ حروف رونی * کنده نشده بود.

________________
* گرداله= تخته‌سنگ

Runi الفبای قدیم توتِن ها در اسکاندیناوی قدیم

 وقتی آخرین آکورد زده شد، پرنده‌ای پرید. پنداشتی از چنگ آمده بود بیرون. کوچک بود؛ اما زیباترینِ تمام پرنده‌های نغمه‌سراست. پرنده‌ای است که آرایشِ ارتعاشِ خوش‌آهنگ توکا و ضربِ پراحساسِ قلب آدمی را دارد و نغمه‌اش پرنده‌ی مهاجر را به سرزمین بومی‌اش فرامی‌خواند. پرنده به بالای کوه‌ها و از این سر تا آن سرِ دره‌ها و بر فراز جنگل تاریک و مرغزارها پرواز می‌کند. پرنده، نغمه‌سرای مردم است، پرنده‌ای که ترانه‌های عامیانه می‌خواند و هرگز نمی‌میرد.

درحالی‌که در اتاق گرم نشسته بودیم و بیرون برف می‌بارید و طوفان شدت می‌گرفت، نغمه‌ی پرنده را شنیدیم. نه‌تنها از مصیبت‌های قهرمان‌ها می‌شنویم، بلکه پرنده، نغمه‌های ملایم‌تری هم می‌خواند: عاشقانه‌های شیرین و ترانه‌هایی در وصف وفاداری و پایبندی. به قصه‌های پریانی شباهت دارد که در قالب نوا و کلام بیان شده. مثل ضرب‌المثل‌های مردمی است، مثل حروف جادویی رونی که زبان مردی مُرده را باز می‌کند و وایش می‌دارد که با ما از وطنش حرف بزند.

در دوران بت‌پرستی، در عصر وایکینگ‌ها، این پرنده‌ی نغمه‌سرا لانه‌اش را در چنگ (هارپ) شاعر ساخت، بعدها، در عصر سلحشوری که پهلوان‌ها فرمان می‌راندند و عدالت، مشت آهنین بود – چون زور، تعیین حق می‌کرد- در آن دوره‌ای که دهقان و سگ شکاری ارزش برابر داشتند، پرنده‌ی نغمه‌سرا کجا پنهان می‌شد؟ ستم و تنگ‌نظری هرگز اهمیتی برای پرنده قائل نبود؛ اما جایی در قصری که دیوارهای سترگ داشت زن نجیب‌زاده‌ای با مرکّب و کاغذ پوستی نشست و ترانه‌ها و آوازها را یادداشت کرد. روبه رویش پیرزنی نشست که در یک کلبه‌ی پوشیده از چمن زندگی می‌کرد؛ یا فروشنده‌ی دوره‌گردی که با حمل کالاهای فروشی بر کولش از نقطه‌ای می‌رفت به نقطه‌ی دیگر. درحالی‌که آن‌ها قصه‌هایشان را نقل می‌کردند، پرنده‌ی جاودانه دور اتاق پرواز می‌کرد و نغمه سر می‌داد. چون تا وقتی جایی برای آشیان سازی‌اش وجود داشته باشد هرگز نمی‌میرد.

پرنده هنوز هم برای ما می‌خواند؛ بیرون، هوا تاریک است و کولاکِ برف قیامت می‌کند. پرنده حروف جادویی رونی‌اش را سرِ زبان ما می‌گذارد تا بتوانیم از سرزمین مادری خود خبردار بشویم. خدا با زبان بومی‌مان با ما حرف می‌زند، با زبان قصه‌ها و ترانه‌های عامیانه. خاطرات گذشته زنده می‌شود، رنگ‌های پریده، روشن می‌گردد؛ حکایت‌های پهلوانی و ترانه‌های قدیمی نوشابه‌ی متبرکی است که روح و فکر ما را برمی‌انگیزد تا شامگاه را چون شب عید میلاد به شادمانی بگذرانیم. برف کُپه کُپه می‌شود، صدای غژغژ و خش‌خش یخ‌ها به گوش می‌رسد و طوفان می‌خروشد؛ سالار است؛ اما خدا نیست.

زمستان است. طوفان به تیزیِ شمشیرِ ساخته‌ی جن‌هاست. برف، روزها و هفته‌ها می‌بارد؛ سراسر شهر را می‌پوشاند: رؤیایی اهریمنی در شب زمستان. همه‌چیز از نظر پنهان است و در زیر برف دفن شده، به‌جز صلیب زرین روی برج کلیسا. مظهر ایمان ما بر فراز برف، به دل آسمان آبی راه می‌بَرد تا نور خورشید را بازتاباند.

بر فراز شهرِ دفن شده، پرنده‌های بهشتی، بزرگ و کوچک، پرواز می‌کنند و هرکدام در حد توانش نغمه سر می‌دهد. اول، دسته‌ای گنجشک از راه می‌رسند. همه از حوادث کوچک، از چیزهایی که در کوه‌ها و خیابان‌ها و آشیانه‌ها و خانه‌ها اتفاق افتاده آواز می‌خوانند. خبر دارند که در اتاق زیرشیروانی و طبقه‌ی اول چه می‌گذرد. «ما همه را در شهرِ دفن شده می‌شناسیم و همه‌چیز را درباره‌ی آن‌ها می‌دانیم. ولی هیچ‌کدامشان چیزی نمی‌دانند… چیزی… چیزی.»

زاغ‌ها و کلاغ‌سیاه‌ها هم می‌آیند. فریاد می‌زنند: «قار! قار! این زیر چیزی برای خوردن پیدا می‌شود. قار! قار! هیچ‌چیز از خوردن مهم‌تر نیست! همه با ما موافق‌اند و ما باهمه… قار! قار!»

قوها می‌آیند. صدای پرپر بالشان را می‌شنوی. در عظمت و شگفتیِ چیزهایی که فکرِ آدمیانِ مدفون در برف می‌آفریند آواز می‌خوانند.

جز زندگی، مرگ را به آن راهی نیست. در صدا احساسش می‌کنیم؛ مثل مایه‌های نوای ارگ بزرگ کلیسا به گوشمان می‌رسد. صدای بال «والکیری» ها و آوازِ آشان * و موسیقی پریان را می‌شنویم. باهم هماهنگی دارند و مستقیماً با قلب ما حرف می‌زنند تا مایه‌ی امید افکارمان بشوند. نوای پرنده‌ی نغمه‌سرای مردم است که می‌شنویم و رفته‌رفته نفس گرم خدا دمیده می‌شود. پرتو خورشید بار دیگر بر شهر می‌درخشد و کره‌ی برف شکاف برمی‌دارد.

______________
* Ossian
شاعر و قهرمان سده سوم (فرهنگ‌عامه‌ی گال [ایرلند و اسکاتلند]).

 بهار آمده. پرنده‌ها از راه رسیده‌اند و میانشان جوجه‌های تازه پروازی هستند که نغمه‌های ساده‌ی بسیار آشنایمان را سر می‌دهند. نمایش سال است: قدرت کولاک برف و رؤیا و امید شب دراز زمستان باز رخ می‌نمایند. پرنده‌ی نامیرا چنین می‌گوید: پرنده‌ی نغمه‌سرای مردم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *