قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
قوری
مترجم: جمشید نوایی
به نام خدای مهربان
یکوقتی یک قوری بود که خیلی به خودش مینازید. از اینکه چینی بود غبغب میگرفت. هم از لولهاش به خود غره بود و هم از دستهی پهنش، چون گزک به دستش میداد تا به پسوپیشش بنازد. از درپوشش کلامی حرف نمیزد که شکسته و بعد به هم چسبانده شده بود. موردی ندارد که از کمبودهایت حرف بزنی، دیگران از روی میل این کار را برایت میکنند. فنجانها، ظرف خامه، شکردان – تمام سرویس چایخوری بهتر میدانستند از درپوش تعمیر شده حرف بزنند تا از لولهی قشنگ و دستهی استوار؛ و قوری از این امر باخبر بود.
با خود میگفت: «میدانم چه فکر میکنند؛ و از عیبهای خودم هم باخبرم و میپذیرم؛ و به این میگویم فروتنی و افتادگی. همهی ما عیبهایی داریم و همه هم استعدادهایی. فنجانها دسته دارند و شکردان درپوش دارد، اما من هر دو را دارم؛ و یکچیز دیگری که هیچیک از آنها هرگز نخواهند داشت: لوله. همین مرا ملکهی میز چای میکند. شکردان و ظرف خامه خدمتکارهای ذائقهاند، اما من سوگلی آنم. برکتهایم را میان افراد بشر تشنه پخش میکنم. در درونم، برگهای چای چینیِ خوشبو با آب جوشِ بیمزه درهمآمیخته میشود.»
باری، وقتی قوری هنوز جوان بود از این حرفها زده بود. روزی درحالیکه روی میز چای بود، دست خیلی لطیف و ظریفی بلندش کرد. از بد حادثه دست لطیف و ظریف هم بیاحتیاط بود. قوری زمین افتاد و لوله و دستهاش از جا کنده شد. از درپوش حرفی نمیزنم، چون بیشتر بهقدر کافی به آن اشاره شده. – قوری از حال رفت و دراز افتاد و آب جوش از آن سرازیر شد؛ اما بدتر از همه، چیز دیگری بود: همه به او خندیدند – به قوری! – نه به بیدقتی دستی که آن را انداخته بود.
وقتی قوری به جوانی خود فکر میکرد زیر لب با خود میگفت: «قضیه را هیچوقت فراموش نمیکنم! هیچوقت… گفتند من علیلم و مرا کُنج قفسه گذاشتند؛ اما زیاد آنجا نماندم؛ روز بعد به یک زن گدا داده شدم که برای گرفتن پسماندههای سفره آمده بود. بنا بود با تنگدستی آشنا بشوم و فکرش مرا یکسره مات و مبهوت کرد. با این وصف، اوقاتی که زندگی بهتر میخوانمش شروع شد. یک چیز یک چیز است و بَدَل به چیز دیگر میشود.
«از خاک پُر شدم و خاک ازنظر قوری با دفن شدن هیچ فرقی ندارد؛ اما درون خاک یک پیاز گل گذاشته شد. نمیدانم کی این کار را کرد؛ اما پیاز در خاک بود. یقین دارم معنایش جانشینی برای برگهای چینی و آب جوش بود و دلجویی از من برای لولهی شکسته و دستهی ازدسترفتهام. پیاز گل در خاک درون من جای گرفت و شد قلب من، قلب زندهام؛ و من زنده بودم، چیزی که پیش از آن نبودم. نیرو و توانایی در درونم بود و نبضم میزد. پیاز گل جوانه زد. از فکر و احساس چنان سرشار بود که عملاً شکُفت؛ بعد گُل داد. میدیدم. در درونم بارَش آوردم و وقتی به زیباییاش چشم میدوختم خود را فراموش میکردم.
«آه، موهبتی است بسیار بزرگ که بتوانی خودت را در مراقبت از دیگران از یاد بری. گل نگفت سپاسگزارم؛ گمان نمیکنم حتی متوجه وجودم شد؛ اما همه گل را میستودند و اگر این امر مرا شاد میکرد، فکرش را بکن که گل را چه قدر باید خوشحالتر کرده باشد.
«روزی شنیدم کسی میگوید گل آنقدر زیباست که سزاوار گلدان بهتری است. مرا دونیم کردند که خیلی دردآور بود. گیاهم در گلدان ظریفتری جا داده شد و مرا در کنج حیاط انداختند و افتادهام اینجا، یک تکه ظرف سفالی کهنهی شکسته؛ اما خاطراتم را حفظ کردهام و آن را نمیتوانند از من بگیرند.»
***