قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
جابهجا کردنِ طوفان، تابلوها را
مترجم: جمشید نوایی
به نام خدای مهربان
در روزگار قدیم که پدربزرگ، پسربچهی کوچکی بود، شلوار و کت قرمز به تن میکرد و حمایل به کمر و پر به کلاهش میزد. آخر این طرز لباس پوشیدن پسربچههای خوشپوش بود. آنوقتها خیلی چیزها با امروز فرق میکرد. بیشتر وقتها در خیابان رژه میرفتند و نمایش میدادند و امروزه ما دیگر هیچ رژه و نمایشی نداریم. چون خیلی قدیمی شده و پسند روز نیست؛ اما شنیدن حرفهای پدربزرگ در این خصوص جالب است.
وقتی صنف کفاشها تابلویشان را از تالار قدیمی صنف به تالار تازه میبردند، روز بزرگی بود! در جلوِ دستهیک پرچم ابریشمی بزرگ با نقش یک پوتین گنده و عقابی دوسر حمل میشد. بعد پیرترین استاد کفاش میآمد؛ شمشیر دودم از غلاف کشیدهای در دست داشت که به نوکش لیمویی فرورفته بود. پشت سرش کارگرهای جوان بودند با نوارهای قرمز و سفیدی که دور پیراهنشان گره خورده بود؛ جوانترین آنها جام نقرهای بزرگ و صندوقی را حمل میکرد که پول صنف در آن نگهداری میشد. ساز و دهل هم زده میشد و بهترین ساز، بنا به گفتهی پدربزرگ، «پرنده» بود. پرنده، تیرک درازی بود که در نوکش یک هلال ماه برنجی بود و از آن تکههای فلزی به انواع و اشکال مختلف آویخته بود که تاب میخوردند و جرینگ و جرینگ و دنگ و دنگ صدا میکردند و نغمههایی از موسیقی اصیل ترکی پدید میآوردند. «پرنده» پیچوتاب میخورد و بازتاب خورشید بر تکههای زر و نقره و بُرجش، آنچنان شدید بود که تماشایش چشم را میآزرد.
در جلوِ دسته، حتی پیش از پرچمدار، دلقک راه میرفت. لباس او وصلهدار بود، درست مثل لحاف چهلتکهای که گاه در جایی میبینی. چهرهاش به رنگ سیاه، نقاشی شده و از کلاهش زنگولههایی آویخته بود که مثل زنگولههای اسبِ بسته به سورتمه طنین شادی داشت. میرقصید و به هوا میجَست و گاهی به میان تماشاچیها میدوید و با چوبدستیاش آنها را میزد. صدای ترق و تورق بلندی برمیخاست؛ اما کسی هرگز آسیب نمیدید.
مردم بهپیش، خیز برمیداشتند و به پس، رانده میشدند. بچههای خردسال در کنار دسته میدویدند و گاهی حین دویدن میخوردند زمین و میافتادند تو جوی آب کثیف. پیرزنها با آرنج سقلمه میزدند و قیافهشان از شیرِ یک هفته مانده هم ترشتر بود. بعضی از مردم میخندیدند و بعضی صحبت میکردند. مردم همهجا بودند؛ جلوِ در هر خانه و پشت هر پنجره، حتی روی بامها ایستاده بودند.
آسمان، صاف بود و خورشید، رخشان… البته نه همیشه. گاه رگبار میزد که برای کشاورزها بدک نبود؛ اما وقتی حسابی باران میآمد و مردم تا مغز استخوان خیس میشدند، برکتی بود برای تمام مملکت.
پدربزرگ در نقل حوادث خیلی شیرینبیان بود. وقتی پسربچه بود خیلی چیزهای عجیب دیده بود. روزی که صنف کفاشها به تالار صنفیِ تازهی خود نقلمکان کرده بودند، او سخنرانی سالدارترین کارگر را شنیده بود. او روی داربستی ایستاده بود که در جلو بنای تازه عَلَم شده بود تا تابلوِ قدیمی صنف کار گذاشته شود. سخنرانی به شعر بود و طوری که کارگر آن را از بر میخواند این تصور پدید میآمد که شعر را دیگری سروده؛ و همینطور هم بود. سه کفاش جوان یک شب تمام را صرف سرودنش کرده بودند و برای الهام، یک سبوی کامل از آن قرمزیها خورده بودند. سخنرانی که تمام شد همه کف زدند؛ اما وقتی دلقک پرید رو داربست و تقلید سخنرانی را درآورد برایش هلهله کردند. دلقک خیلی ناقلا بود، کفاش زیرک را احمق جلوه داد. بعد در گیلاسهای کوچک شربتخوری نوشابه نوشید و هر گیلاس را که سر میکشید پرتاب میکرد وسط جماعت. پدربزرگ لیوانی داشت که بنّایی به او داده بود و شانس آورده بود که آن را رو هوا گرفته بود. سرانجام، تابلوِ تازه، آویخته و به گُل و گیاه مزین شد. فرصت مناسبی بود و به همه خوش گذشته بود.
پدربزرگ گفت: «یک همچو روزی را هرگز از یاد نمیبری، حتی اگر صدسال زندگی کنی.» و پدربزرگ بااینکه خیلی چیزهای جالب دیگر دیده بود، یقیناً این خاطره را هرگز از یاد نبُرد؛ اما از تمام حوادث، خندهدارتر، طوفان بزرگ بود و تمام آن تابلوهایی که جابهجا کرده بود.
و آن روزی بود که پدر و مادر پدربزرگ به کوپنهاگ نقلمکان کردند. پدربزرگ، پسربچه بود و بار اول بود که کوپنهاگ را میدید. اول، با دیدن گروههای بزرگ مردم در خیابان تصور کرد که چند صنف دارند به تالار تازهشان نقلمکان میکنند و مردم، چشمبهراه آغاز رژه و نمایشاند. به بنّاها نگاه کرد؛ در برابر هرکدام تابلویی بود. هیچوقت تصورش را نکرده بود که ممکن است آنهمه تابلو وجود داشته باشد. از خود پرسید اگر تابلوها بهجای اینکه در بیرون آویخته بشوند در داخل تلنبار میشدند چند تا اتاق را پر میکردند؟
تابلوِ دوزندهها یک قیچی بود و انواع لباسها – از سادهترین لباس کارگر تا فاخرترین لباس شب – که بر رویش نقاشی شده بود تا نشان بدهد که دوزنده میتواند هر آنچه را بخواهی بدوزد. تابلوهایی بود با تصویر خمرههای کَره و شاهماهیها و یکی هم یقهی طوقیِ کشیش بود با یک تابوت. تابلو سیگارفروش تصویر پسربچهی کوچولوی بسیار خوشقیافهای بود که سیگار برگ میکشید، کاری که از پسربچهها نباید سر بزند؛ اما اغلب سر میزند. تابلوِ آگهیها و دیوارکوبها هم بود که هم نوشته داشت هم تصویر. یک روز تمام را میتوانستی صَرف بالا و پایین رفتن در خیابان کنی، بخوانی و با این وصف نتوانی تمامشان را از نظر بگذرانی. گردش در شهر، آموزشی بود کامل. از جلوِ هر خانه که میگذشتی میتوانستی بگویی کی در آن به سر میبرد و پیشهاش چیست. هر خانوادهای برای خود یک تابلو داشت. پدربزرگ شرح داد: «در یک شهر بزرگ، دانستنِ اینکه کی در هر خانه زندگی میکند مزیت بزرگی است.»
طوفانِ شدید در شبی سر گرفت که پدربزرگ برای اولین بار در کوپنهاگ خوابید. وقتی حادثه را برایم شرح میداد از آن برقی که مادر میگفت اثری در نگاه پدربزرگ نبود – مادر همیشه میگفت که وقتی او برای خنداندن ما خودشیرینی میکرد چشمش برق میزد. نه، او واقعاً خیلی جدی به نظر میآمد.
هوای آن شب از هر طوفانی که در روزنامهها خواندهای بدتر بود. هیچکس نمیتواند وزش طوفانی نظیر آن را در گذشته به یاد بیاورد. سفالها از بامها فروریخت رو خیابانها و صبح، تمام حصارها در سراسر شهر با خاک یکسان شده بود. رهگذری یک چرخدستی لکنته را دید که به اختیار خودش میرفت بهطرف پایین خیابان، فقط برای اینکه از مهلکه برهد. های و هوی ترسناکی به پا بود؛ در بالا و پایین هر خیابان صدای دنگ و دونگ و همهمه و عربدهکشی بلند بود. آب در آبراهها وضع بسیار وحشتناکی داشت. وامانده بود کجا باید باشد، این بود که از کنارهها به خیابانها سرازیر شد. طوفان بر پشتبامها تازید و بیشتر دودکشها را با خود برد. بیشتر مغازههای سرافراشته ناگزیر سر خم کردند و پسازآن دیگر سر برنیفراشتند.
بیرونِ خانهی رئیس آتشنشانی -که پیرمرد نازنینی بود و همیشه آخر از همه پا به صحنهی آتشسوزی میگذشت- یک اتاقک نگهبانی بود. طوفان اتاقک را برگردانده و به پاییندست خیابان غلتانده بود و بعد، عجیب اینکه آن را در بیرونِ خانهی نجار فقیری از نو به حالت عمودی درآورده بود. نجار مرد فروتنی بود که در آخرین آتشسوزی بزرگ، جان سه تن را از کام آتش نجات داده بود؛ اما اتاقک نگهبانی اهمیتی نمیداد که در کجا قرارگرفته.
تابلوِ آرایشگر – لوح برنجی خیلی بزرگی که به لوح کوچکتر زیر چانهی مشتری شباهت داشت تا هنگام اصلاح صورت صابون رو لباسش نریزد – از محورش کنده و به هوا رفته بود و روی هرّه ی پنجرهی خانهی قاضی افتاده بود. تمام همسایهها یکزبان بودند که قضیه از روی غرض بوده، چون زن قاضی زبانی داشت به تیزی تیغ؛ و از حالوروز مردم شهر بیش از خود آنها خبر داشت.
باد، تابلویی را با نقش ماهیِ روغنِ دودی به در خانهی سردبیر یک روزنامه انداخته بود. گمان میکنم که این عمل، شوخی خیلی بیلطفی بود. اول اینکه تنها در دانمارک است که ماهی روغن نشانهی حماقت تلقی میشود؛ و طوفان لابد از قدرت عظیم روزنامهها خبر دارد، قدرتی که از یک سردبیر روزنامه و رأی و نظرش، فرمانروا میسازد.
بادنمایی از عرض خیابان افتاد به پشتبام همسایه؛ و با سر به سطح بام فرورفت، چنانکه گفتی به قصد سوراخ کردن به پشتبام نوک میزد.
تابلوِ یک تسمه کَش با تصویر یک بشکه در جلوِ دکان کُرست دوز آویخته بود.
صورتغذای روز -که در قاب برنجی در جلوِ سفرهخانه آویخته بود- از عرض خیابان، جلوِ تئاتری افتاده بود که همیشه نیمهخالی بود. آگهی عجیبی بود! «سوپ ترب کوهی و دلمهی کلم پیچ.» اما آن شب، تئاتر از تماشاچی پر بود.
تابلوِ پوستفروش که از پوست روباهِ قرمز است، مادام که از جلو خانهاش آویخته باشد کاملاً آبرومندانه است؛ اما آن شب طوفان تابلو را به دور ریسمان زنگ خانهای پیچانیده بود که مرد جوانی در آن به سر میبرد. این مرد جوان استثنایی به چتر بستهای میمانست که خدمت اولیه را انجام داده باشد و جوان بهقدری شریف بود که خالهاش میگفت باید سرمشقی باشد برای مردهای جوان دیگر.
تابلویی با نوشتهی دانشکدهی آموزش عالی به دست باد بالای یک تالار بیلیارد قرار گرفته بود؛ و بهجایش در بالای سردر دانشکده تابلویی آویخته بود بدین شرح: «اینجا کودکان از بطری شیر میخورند.» و اینیکی بیش ازآنچه بامزه باشد زننده بود؛ اما خطاکار طوفان بود و به باد نمیتوان گفت چطور رفتار کند.
بد شبی بود. صبح روز بعد مردم دیدند که تمام تابلوهای سراسر شهر جابهجا شده و کار با چنان بدخواهی و زیرکی صورت گرفته بود که پدربزرگ میگفت نمیتواند شرح تمام جابهجاییها را به من بدهد؛ اما وقتی به فکر تمامشان میافتاد در دل خندهاش میگرفت و چهبسا در همین موقع بود که چشمش برق میزد.
قضیه برای همه خیلی گیجکننده بود، خصوصاً برای بیگانههایی که با کوپنهاگ ناآشنا بودند. اگر آنها طبق نوشتهی تابلوها سراغ جایی را میگرفتند، ناگزیر راه به خطا میرفتند. بعض اشخاص که برای گفتگو دربارهی موضوعی مهم و جدی با جمع بزرگان به پایتخت میرفتند، خود را در مدرسهی بچهها مییافتند با تمام جاروجنجال و های و هوی دانش آموزان پیرامونشان؛ بعضی از آنها حتی روی میزتحریرشان ایستاده بودند. برخی اشخاص کمتجربه، کلیسا را با تئاتر اشتباه میگرفتند که بد اشتباهی بود!
یک همچو طوفانی ازآنپس دیگر نوزیده. شاید پدربزرگ تنها فرد زندهای باشد که آن را به یاد میآورد، چون وقتی این حادثه روی داد او پسربچه بود. تردید دارم که ما با چنین طوفانی روبهرو بشویم، اما شاید نوههای ما روبهرو بشوند، بنابراین صلاح کار این است که به آنها گوشزد کنیم وقتی طوفان، تمام تابلوها را جابهجا میکند خانه بمانند.
***