قصه های قشنگ: گربه‌ی عابد / ریاکاری عاقبت خوشی ندارد 1

قصه های قشنگ: گربه‌ی عابد / ریاکاری عاقبت خوشی ندارد

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

گربه‌ی عابد

ریاکاری عاقبت خوشی ندارد

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، کلاغ و کبکی در همسایگی یکدیگر به سر می‌بردند. آن‌ها سال‌ها بود که باهم همسایه بودند و به همین دلیل با یکدیگر خیلی دوست بودند.

روزی از روزها، کبک از لانه خارج شد و دیگر مراجعت نکرد. روزها و ماه‌ها آمدند و گذشتند؛ اما کبک هرگز مراجعت ننمود. کلاغ از ناپدید شدن کبک بسیار اندوهگین شد و نزد خود اندیشید که حتماً کبک هلاک شده و یا آنکه گرفتار و اسیر گشته است. مدتی دیگر گذشت؛ اما بازهم از کبک هیچ اثری دیده نشد. کلاغ از بازگشت کبک ناامید شد و پیش خودش یقین حاصل کرد که دیگر کبک مراجعت نخواهد نمود.

چندی گذشت و خرگوشی به آنجا آمد و لانه‌ی کبک را تصرف کرد. کلاغ به خرگوش چیزی نگفت و از کار او جلوگیری نکرد. چون‌که گمان می‌کرد، کبک ناپدید شده است.

اما پس از چند ماه کبک دوباره پیدایش شد و به لانه‌ی خود مراجعت کرد. ولی هنگامی‌که می‌خواست داخل لانه شود، خرگوشی را داخل آن دید. کبک از دیدن خرگوش بی‌اندازه تعجب کرد و به همین دلیل پرسید:

– تو در اینجا چه می‌کنی؟!

خرگوش جواب داد:

– اینجا لانه‌ی من است.

کبک از شنیدن این حرف بسیار آزرده شد و به خرگوش گفت:

– این لانه متعلق به من است، تو باید از اینجا خارج شوی و اگر خارج نشوی، تو را بیرون می‌کنم.

خرگوش گفت:

– من مدتی است که در اینجا زندگی می‌کنم، تو نمی‌توانی مرا بیرون کنی.

کبک گفت:

اما قبل از اینکه تو اینجا بیایی، من این لانه را ساخته‌ام و چندین سال نیز در آن زندگی کرده‌ام، اگر گفته‌ی مرا باور نداری می‌توانی از کلاغی که در این نزدیکی لانه دارد سؤال کنی. او شاهد است که من این لانه را بنا کرده‌ام.

خرگوش گفت:

– بسیار خوب، بیا نزد کلاغ برویم و از او در این مورد سؤال کنیم.

بعد از این گفتگو، هر دو به نزد کلاغ رفتند و موضوع را با او در میان گذاشتند. کلاغ ابتدا از دیدن کبک خوشحال شد و بعد به خرگوش گفت:

– بله کبک صحیح می‌گوید، این لانه متعلق به اوست. او قبل از تو در اینجا زندگی می‌کرد؛ بنابراین تو باید از لانه‌ی کبک بیرون بروی.

خرگوش چون این سخن را شنید، گفت:

– من با سخن شما از لانه خارج نمی‌شوم، زیرا من نیز در این لانه حقی دارم. همان‌طوری که می‌دانید من مدتی است این لانه را حفظ کرده‌ام و در تعمیر و مرمت آن کوشش نموده‌ام، بنابراین می‌توانم ادعا کنم که صاحب این لانه هستم.

گفتگوی کبک و خرگوش و کلاغ، چندین ساعت ادامه یافت. کلاغ و کبک سعی بسیار نمودند تا خرگوش را قانع کنند که از لانه بیرون برود؛ اما خرگوش حرف آن‌ها را قبول نمی‌کرد و عقیده داشت که لانه متعلق به خودش است. بالاخره پس از چند ساعت مشاجره و جروبحث قرار شد که پیش یک قاضی بروند تا قاضی اختلاف آن‌ها را حل کند؛ اما در این هنگام کلاغ گفت:

– احتیاجی نیست که پیش قاضی بروید. چون‌که در این نزدیکی گربه‌ی عابدی زندگی می‌کند که شب و روزِ خود را وقف روزه و نماز نموده است، غذای او فقط آب‌وعلف است و خوردن گوشت را حرام می‌داند. او به‌قدری راست‌گو و درستکار است که هر حرفی بگوید، همه‌ی حیوانات قبول می‌کنند. به نظر من بهتر است که به نزد او بروید تا اختلاف شما را عادلانه حل کند.

کبک و خرگوش گفته‌ی کلاغ را قبول کردند و بعد هر سه باهم به محل زندگی گربه‌ی عابد رفتند. کلاغ بالای شاخه‌ی درختی نشست و کبک و خرگوش جلو لانه‌ی گربه رفتند و در زدند… پس از دقیقه‌ای گربه از لانه‌اش خارج شد. گربه از دیدن یک کبک و یک خرگوش چاق‌وچله، دهانش آب افتاد. به همین دلیل با دقت هردوی آن‌ها را نگاه کرد. در آن لحظه کبک و خرگوش به گربه سلام کردند. گربه‌ی عابد جواب سلام آنان را داد و بعد پرسید:

– ای بندگان خدا چه می‌خواهید؟ آیا احتیاج به کمک دارید؟

کبک و خرگوش داستان خود را برای گربه تعریف کردند و آنگاه کبک گفت:

– ای گربه‌ی نیکوکار، ما از تو تقاضا می‌کنیم که بگویی لانه متعلق به کدام مان است.

گربه ظاهراً به حرف‌های آنان گوش می‌داد؛ اما در باطن فکری شیطانی در سر داشت.

گربه در آن لحظه همه‌چیز را فراموش کرده بود و تنها فکرش این بود که به وسیله‌ای کبک و خرگوش را نابود کند و گوشت آن‌ها را بخورد. بالاخره نیروی شیطانی و خوی وحشی‌گری‌اش بر نیروی خوبی‌هایش غلبه کرد و گربه تبدیل به یک حیوان خون‌خوار گردید. گربه برای فریب دادن آن‌ها گفت:

– ای بندگان خدا، من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام، چشم‌هایم کم سو گشته‌اند و گوش‌هایم خوب نمی‌شنوند. جلوتر بیایید و حرف‌های خود را دوباره بگویید.

کبک و خرگوش که از همه‌جا بی‌خبر بودند جلوتر رفتند و در مقابل گربه ایستادند. وقتی‌که آن‌ها به مقابل گربه رسیدند، او دیگر به هیچ‌یک مجال نداد که سخنان خود را تکرار کنند. گربه در کمتر از یک ثانیه به روی هردوی آن‌ها پرید و با چنگال و دندان، هردوی آن‌ها را پاره‌پاره کرد و گوشتشان را خورد.

کلاغ که تا آن لحظه بالای شاخه‌ی درخت نشسته بود از دیدن آن منظره خیلی متعجب شد و باعجله از آنجا فرار کرد و به لانه‌ی خود رفت. کلاغ، ناراحت و غمگین توی لانه‌اش نشست و شروع به فکر کردن نمود. او خود را مقصر و گناهکار می‌دانست؛ زیرا اگر کبک و خرگوش را به نزد گربه نمی‌برد آن‌ها نابود نمی‌شدند. کلاغ پس از ساعتی فکر تصمیم گرفت که انتقام خون آن دو بی‌گناه را از گربه بگیرد، به همین دلیل تبری را که در لانه داشت برداشت و به کنار لانه‌ی گربه رفت و بعد گفت:

– ای گربه‌ی عابد، از لانه‌ات خارج شو و بیا بیرون. با تو کار دارم.

گربه از لانه‌ی خود خارج شد تا ببیند که چه کسی او را صدا می‌زند؛ اما همین‌که از لانه‌اش خارج شد، کلاغ به او امان نداد و با تبر به سرش کوبید. سر گربه در اثر ضربه‌ی تبر شکافت برداشت و خون از آن جاری شد. گربه از شدت درد فریادی کشید و روی زمین افتاد و پس از دقیقه‌ای جان از بدنش خارج شد. به‌این‌ترتیب کلاغ، انتقام کبک و خرگوش را از او گرفت.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *