قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
کلاغ انتقامجو
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
قصهگویان حکایت کردهاند که: در دامنهی کوهی، درختی قرار داشت که روی آن یک کلاغ با جوجههایش زندگی میکرد. او روزها در پی غذا از لانهاش خارج میشد و بعدازآنکه غذایی مییافت به لانهاش مراجعت مینمود و با غذایی که آورده بود شکم جوجههایش را سیر میکرد.
کلاغ، جوجههای خود را خیلی دوست داشت و همیشه سعی میکرد که آنها در راحتی و آسایش به سر ببرند؛ اما در نزدیکی لانهی کلاغ، مار بدجنسی میزیست که خیالهای بدی در سر داشت و میخواست روزی در سر فرصت، بچههای کلاغ را بخورد. مار برای اجرای این فکر، همیشه در انتظار وقت مناسبی بود.
روزی از روزها، مار برای نابود کردن بچههای کلاغ در گوشهای مخفی گردید و منتظر شد که کلاغ از لانه خارج گردد. پس از ساعتی، کلاغ برای یافتن غذا از لانهاش بیرون آمد و به صحرا رفت.
در آن هنگام، مار فرصت را غنیمت دانست و بدون درنگ بالای درخت رفت و پس از دقیقهای خودش را به لانهی کلاغ رساند و داخل لانه شد.
بچه کلاغها هنگامیکه مار را دیدند، دچار ترس و وحشت شدند و شروع به فریاد زدن نمودند؛ اما هرچه فریاد زدند و طلب کمک نمودند، هیچکس به فریادشان نرسید و مار با خیال راحت و بیرحمانه یکییکی جوجهها را خورد تا آنکه نوبت به آخرین جوجه رسید. جوجهی آخر خیلی زرنگ بود، به همین دلیل از چنگ مار فرار میکرد و تن به مُردن نمیداد و هرگاه مار به او نزدیک میشد، او با نوکش به مار حمله میکرد. بهاینترتیب چند دقیقه با مار جدال کرد و اتفاقاً چند نقطهی بدن مار را مجروح ساخت، بهطوریکه خون از زخمهای مار به زمین فروریخت.
اما متأسفانه، تلاشها و مدافعات سرسختانهی جوجه آخری به ثمر نرسید؛ زیرا او هم مثل سایر جوجهها به دست مار خورده شد. مار پسازآنکه جوجهی آخر را خورد درحالیکه از زخمهایش خون میآمد به سوراخ خود برگشت.
نزدیک غروب آفتاب، کلاغ از صحرا به لانهاش مراجعت کرد؛ اما اثری از جوجههایش ندید و فقط قطرات خونی را که توی لانهاش ریخته بود، دید. قطرات خون تا خارج از لانه ادامه داشت.
کلاغ رد قطرات خون را گرفت و رفت تا آنکه به کنار سوراخ مار رسید. او در آن هنگام متوجه شد که مار جوجههایش را خورده است.
کلاغ بالای صخرهای رفت و از آنجا مار را صدا کرد. مار از توی سوراخ بیرون آمد و از کلاغ پرسید:
– چه میخواهی؟
کلاغ با خشم و غضب به او گفت:
– چرا جوجههای بیگناه مرا خوردهای؟ مگر مروّت و جوانمردی نداری؟ برای چه بدون دلیل آن بیچارهها را نابود ساختی؟ آنها که به تو صدمهای نزده بودند.
مار قهقههای زد و گفت:
– من قویتر از تو هستم، بنابراین هر کاری که مایل باشم انجام خواهم داد و به همین دلیل جوجههایت را نابود کردم.
کلاغ گفت:
– تو حیوان ظالم و خونخواری هستی. ای وحشی، ای خونآشام. من از تو انتقام خواهم گرفت.
مار دوباره خندید و بعد با خشونت گفت:
– ساکت شو، بالاخره تو را هم مثل جوجههایت روزی از بین خواهم برد.
مار پس از گفتن این سخن بهطرف کلاغ حمله برد. کلاغ از ترس جانش با سرعت به آسمان پرواز کرد و چون لانهاش نزدیک بود، به لانهاش رفت و تا صبح در غم و غصه به سر برد…
هنگامیکه روز فرارسید و خورشید از پشت کوه نمایان گردید، کلاغ از لانهاش خارج شد و به نزد شغالی که با او دوست بود رفت.
کلاغ و شغال سالهای زیادی بود که با یکدیگر رفیق بودند و گاهگاهی باهم درد دل و مشورت مینمودند. شغال چون کلاغ را دید به او سلام کرد و از حال او جویا شد. کلاغ گفت:
– حالم هیچ خوب نیست.
شغال با تعجب پرسید:
– چرا؟ مگر چه شده است؟
کلاغ گفت:
– دیگر میخواستی چه بشود؟ مار، دیروز تمام جوجههای مرا بلعید و قصد دارد مرا هم نابود کند.
شغال از شنیدن این حرف بسیار متأسف و غمگین شد و کلاغ را دلداری داد و بعد گفت:
– اگر از حملهی مار بیمناک هستی میتوانی توی لانهی من بمانی، اینجا مکان امن و آسودهای است.
کلاغ گفت:
– تا لحظهای که مار را از بین نبرم برای من جای امن و آسوده وجود نخواهد داشت.
شغال پرسید:
– چگونه میخواهی مار را نابود کنی؟
کلاغ گفت:
– میخواهم جلوی سوراخ لانهی او را با سنگ بزرگی بپوشانم. با این کار برای همیشه در سوراخش زندانی خواهد شد و در آنجا از گرسنگی تلف خواهد گردید.
شغال کمی فکر کرد و بعد گفت:
– با این عمل، مار نابود نمیشود؛ زیرا او میتواند سوراخ دیگری حفر کند و از آنجا بیرون بیاید. به نظر من تو باید کاری بکنی که مار در یکلحظه هلاک شود.
کلاغ پرسید:
– چهکار باید بکنم؟
شغال دوباره به فکر فرورفت و پس از لحظهای گفت:
– به شهر برو و خودت را به قصر حاکم برسان و هنگامیکه دختر حاکم در حال شستشوی بدنش است، لباس گرانبهای او را بردار و آن را جلوی سوراخ مار بیاور و پسازآنکه مار را صدا کردی و او از سوراخ بیرون آمد، لباس گرانبها را روی سرش بینداز.
کلاغ با تعجب پرسید:
– آیا با انجام دادن این کارها مار از بین خواهد رفت؟
شغال با اطمینان گفت:
– بله.
کلاغ از راهنمایی شغال تشکر نمود و بعد بهطرف شهر پرواز کرد. پس از ساعتی به شهر رسید و از آنجا به قصر حاکم رفت و در گوشهای مخفی شد. اتفاقاً در آن روز دختر حاکم گرانبهاترین لباسش را به تن داشت و در قصر در حال گردش بود. ازقضا هوا خیلی گرم شد و دختر تصمیم گرفت توی استخر آبتنی کند. به این سبب لباس گرانبهای خود را از تن خارج کرد و در گوشهای نهاد و آنگاه داخل استخر شد.
در همین وقت کلاغ از مخفیگاه بیرون آمد و با سرعت لباس گرانبهای دختر را برداشت و به آسمان پرواز کرد…اما دختر حاکم او را در حال بردن لباس دید و فریاد زد:
– ای سربازان، لباس گرانبهای مرا کلاغ برد. او را تعقیب کنید و لباس گرانبهای مرا از او پس بگیرید.
سربازها فرمان دختر را اطاعت کردند و کلاغ را تعقیب نمودند.
کلاغ پروازکنان بهطرف سوراخ مار حرکت کرد. سربازها هم او را تعقیب نمودند. پس از ساعتی کلاغ جلوی سوراخ مار رسید و او را صدا کرد. مار پرسید: کیه؟
کلاغ گفت:
– من هستم، بیا بیرون! برایت یک هدیه آوردهام.
مار از سوراخ بیرون آمد و کلاغ بدون معطلی لباس گرانبهای دختر حاکم را روی سر مار انداخت و بعد از این کار، بهسرعت به اوج آسمان پرواز کرد. در همین وقت سربازهایی که کلاغ را تعقیب میکردند به آنجا رسیدند و لباس گرانبهای دختر پادشاه را روی زمین دیدند، آنها خیلی خوشحال شدند و برای برداشتن لباس جلو رفتند اما ماری زیر لباس مشاهده کردند. سربازها بدون تأمل با خنجر و شمشیر و نیزه به مار حمله بردند و پس از چند دقیقه مار را تکهتکه کردند و هلاکش ساختند. پس از این کار، لباس گرانبهای دختر حاکم را برداشتند و به قصر بردند. کلاغ هم از کشته شدن مار بسیار شاد و خوشحال شد و بعد بهسوی لانهاش پرواز کرد.