قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-چهار-رفیق-فراری-خر-اوازخوان

 قصه های قشنگ فارسی: چهار رفیق فراری / با اتحاد می توان بر مشکلات پیروز شد

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

چهار رفیق فراری

(خر آوازخوان)

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در زمانگی خیلی‌خیلی قدیم، توی یک دهکده خری زندگی می‌کرد که سال‌های سال برای صاحب خود خدمت کرده بود؛ اما پس از گذشت سال‌ها، خر، پیر و فرسوده شده بود و دیگر هیچ کاری از عهده‌ی او ساخته نبود. به این دلیل صاحب خر تصمیم گرفت که دیگر خوراک به خرش ندهد. خر چون از این تصمیم او آگاه شد، تنها چاره را در آن دید که از آن دهکده فرار کند. به این سبب روزی از روزها رفت.

خر در بین راه تصمیم گرفت که به شهر برود و در آنجا برای مردم آوازه‌خوانی نماید تا به آن وسیله پولی به دست آورده و شکم خود را سیر کند.

خر پس از چند ساعت راه‌پیمایی، ناگهان در کنار جاده چشمش به یک سگ افتاد. سگ در کنار جاده دراز کشیده بود و به‌سختی نفس می‌کشید. خر به نزد او رفت و با مهربانی پرسید:

– سلام، چرا اینجا خوابیده‌ای و چرا به‌سختی نفس می‌کشی؟

سگ جواب داد:

– اوه، ای برادر. من دیگر پیر و ضعیف شده‌ام و روزبه‌روز هم ضعف و پیری من زیادتر می‌شود، دیگر نمی‌توانم همراه صاحبم به شکار بروم و به این دلیل صاحبم می‌خواست مرا از خانه بیرون کند؛ اما من خودم از آنجا فرار کردم. ولی حالا نمی‌دانم به کجا بروم.

خر گفت:

– ناراحت نباش دوست عزیز، چون‌که من هم مثل تو هستم؛ اما من ناامید نیستم؛ زیرا می‌خواهم به شهر بروم و در آنجا برای مردم آوازخوانی نمایم. اگر مایل هستی تو هم همراه من بیا تا هر دو برای مردم آواز بخوانیم. تو طبل می‌زنی، من هم آواز می‌خوانم و عود می‌نوازم.

سگ از پیشنهاد خر خوشش آمد و به‌اتفاق او به راه افتاد تا به شهر دیگری برود؛ اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که آن‌ها گربه‌ای را دیدند که در کنار جاده نشسته بود. از صورتش پیدا بود که خسته و غمگین است.

خر از گربه پرسید:

– چرا غمگین و ناراحت هستی؟

گربه جواب داد:

– آیا کسی که زندگی‌اش درخطر است، می‌تواند خوشحال باشد.

سگ پرسید:

– منظورت از این حرف چیه؟ مگر زندگی تو درخطر است؟

گربه جواب داد:

– بله چون‌که من پیر شده‌ام و دندان‌هایم کنده شده است و به این دلیل دیگر نمی‌توانم موش‌ها را شکار کنم؛ ازاین‌رو صاحبم می‌خواست مرا توی رودخانه بیندازد و غرق نماید؛ اما من از خانه‌ی او فرار کردم. ولی حالا نمی‌دانم کجا بروم.

خر گفت:

– کجا تو می‌توانی همراه ما بیایی. ما تصمیم داریم آوازه‌خوان بشویم. تو هم که از سازوآواز اطلاع داری، بنابراین بیا تا یک گروه تشکیل بدهیم و در شهر برای مردم آوازه‌خوانی نماییم.

گربه پیش خود فکر کرد که: «این پیشنهاد خیلی خوبی است» و به همین دلیل همراه آن‌ها به راه افتاد.

سگ و گربه و خر پس از چند دقیقه راه‌پیمایی صدای بانگ خروسی را شنیدند. وقتی‌که نزدیک‌تر شدند خروسی را دیدند که بالای یک درِ شکسته نشسته است و با صدایی بلند قوقولی‌قوقو می‌کند.

خر گفت:

– صدای تو خیلی قوی و خوب است و هرکس در صبحگاه صدای بانگ تو را بشنود از خواب بیدار خواهد شد؛ اما بگو ببینم اینجا چه‌کار می‌کنی؟

خروس گفت:

– فردا قرار است برای صاحب من میهمان بیاید؛ اما صاحب من مرد بی‌رحمی است. به همین دلیل تصمیم دارد مرا کباب کند و از میهمانش پذیرایی نماید. من از ترس او به اینجا آمده‌ام و با آخرین قدرت فریاد می‌زنم تا شاید کسی پیدا شود و مرا نجات دهد.

خر گفت:

– به نظر من بهتر است همراه ما بیایی. ما تصمیم داریم به شهر برویم و در آنجا برای مردم آواز بخوانیم. تو صدای خیلی خوبی داری، اگر همراه ما بیایی می‌توانی خواننده‌ی گروه شوی.

خروس چون این سخن را شنید، همراه آن‌ها به راه افتاد و به‌این‌ترتیب آن گروه به‌سوی شهر حرکت کردند تا در آنجا برای مردم آوازه‌خوانی نمایند.

آن‌ها تا غروب راه‌پیمایی کردند؛ اما نتوانستند خود را به شهر برسانند. هنگامی‌که هوا تاریک می‌شد آن‌ها به جنگلی رسیدند. تصمیم گرفتند شب را در آن جنگل به صبح برسانند. خر و سگ در زیر یک درخت بزرگ دراز کشیدند. گربه و خروس نیز به بالای درخت رفتند.

خروس به روی بلندترین شاخه‌ی درخت پرید و از آنجا به اطراف نگاه کرد و از فاصله‌ی دور نور ضعیفی را مشاهده کرد. خروس فوراً دوستان خود را صدا کرد و گفت:

– من یک روشنایی کوچک می‌بینم، فکر می‌کنم باید یک خانه باشد.

خر گفت:

– پس ما الآن باید بلند شویم و به آنجا برویم. اینجا برای استراحت جای خوبی نیست.

سگ گفت:

– من هم خیلی گرسنه هستم. ممکن است در آنجا چندتکه استخوان پیدا کنم.

بنابراین آن‌ها به‌طرف آن روشنایی حرکت کردند. هرچه جلوتر می‌رفتند روشنایی نیز درخشان‌تر می‌شد تا آنکه پس از چند دقیقه به کلبه‌ی بزرگی رسیدند. خر چون قدش از همه بزرگ‌تر بود جلوی پنجره رفت و از آنجا به داخل کلبه نگاه کرد.

خروس از خر پرسید:

– توی کلبه چه می‌بینی؟

خر جواب داد:

– یک میز، پر از غذاهای خوشمزه می‌بینم. انواع و اقسام میوه‌ها و نوشیدنی‌های گوارا نیز روی میز چیده شده و چند نفر راهزن هم دور میز نشسته‌اند و می‌خواهند غذا بخورند.

خروس گفت:

– شاید آن میز برای ما که خیلی گرسنه هستیم بهتر باشد.

خر گفت:

– بله اما اگر فقط ما توی کلبه بودیم بهتر بود.

حیوانات، نقشه‌ای کشیدند تا غذاهای روی میز را تصاحب کنند. به این دلیل خر جلوی پنجره سر جای خود بی‌حرکت ایستاد، سگ به پشت او سوار شد، گربه هم به پشت سگ رفت، خروس نیز روی سر گربه نشست. به‌این‌ترتیب چهارتایی روی‌هم قرار گرفتند. پس از این کار، آن‌ها شروع به آواز خواندن کردند. خر عرعر کرد، سگ واق‌واق کرد، گربه میومیو و خروس هم قوقولی‌قوقو. آن‌ها با صدای بلند چند لحظه به آوازخوانی پرداختند…

راهزنانی که داخل کلبه بودند از شنیدن آن صداهای عجیب‌وغریب خیلی ترسیدند و پیش خودشان فکر کردند حتماً جادوگران و ساحران می‌خواهند داخل کلبه شوند.

راهزنان از شدت وحشت هرچه داشتند توی کلبه جا گذاشتند و به‌سوی جنگل فرار کردند.

پس‌ازآنکه راهزنان به داخل جنگل گریختند، حیوانات، داخل کلبه شدند و در اطراف میز نشستند و با اشتهای فراوان غذاها و میوه‌ها را خوردند و نوشیدنی‌ها را نیز نوشیدند.

پس‌ازآنکه غذا خوردند، چراغ را خاموش کردند و هرکدام در گوشه‌ای به جستجو پرداختند تا محل خوابی برای خود پیدا کنند. پس از دقیقه‌ای، هرکدام جایی برای استراحت یافتند. خر پشت خانه توی کاهدانی دراز کشید، گربه به آشپزخانه رفت و در آنجا محلی برای خواب پیدا کرد. سگ پشت در را انتخاب کرد، خروس نیز به مرغدانی رفت. آن چهار حیوان فراری چون خیلی خسته بودند به‌زودی به خواب رفتند.

***

اما پس‌ازآنکه شب از نیمه گذشت، راهزنانی که به جنگل فرار کرده بودند تصمیم گرفتند که به کلبه‌ی خود مراجعت کنند. رئیس راهزنان به یکی از افراد خود گفت:

– ما نباید به این آسانی کلبه‌ی خود را از دست بدهیم. بهتر است تو به کلبه بروی و ببینی که آنجا چه خبر است.

راهزن گفت:

– چشم اطاعت می‌کنم.

راهزن پس از گفتن این سخن، بلافاصله از جنگل خارج شد و به‌طرف کلبه به راه افتاد.

پس از چند دقیقه راهزن به کلبه رسید؛ اما سکوت و آرامش ترسناکی بر آنجا حکم‌فرما شده بود. همه‌جا نیز تاریک بود. راهزن تصمیم گرفت که ابتدا به آشپزخانه برود و یک شمع برای روشن کردن پیدا کند. به این دلیل داخل آشپزخانه شد.

هنگامی‌که راهزن وارد آشپزخانه شد، گربه از خواب بیدار شد. آشپزخانه تاریک بود، چشمان گربه هم مثل دو تا تکه آتش زغال، برق می‌زد. راهزن فکر کرد که چشمان گربه زغال نیم‌سوز است. به این دلیل کبریت خود را روشن کرد و به‌طرف چشم گربه گرفت، گربه متوجه منظور راهزن نشد و به این دلیل ناگهان فریادی کشید و با چنگ و دندان صورت راهزن را مجروح کرد.

راهزن با ترس و وحشت به‌طرف در فرار کرد و وقتی‌که در را باز کرد سگ پای او را گاز گرفت. راهزن فریادی کشید و به‌طرف کاهدانی فرار کرد. خر که در آنجا خوابیده بود، بیدار شد و چند لگد محکم به راهزن زد. راهزن این بار از ترسش به‌طرف مرغدانی فرار کرد و در آنجا خروس با صدای بلندش زیر گوش راهزن قوقولی‌قوقو کرد و گفت: «بگذارید من هم او را بزنم، بگذارید من هم او را بزنم.»

راهزن این بار چنان ترسید که با آخرین سرعت به جنگل فرار کرد و پس از چند دقیقه به نزد رئیس خود رسید.

رئیس راهزنان از او پرسید:

در کلبه چه خبر بود؟ آیا آن صداهای عجیب‌وغریب هنوز در آنجا شنیده می‌شود؟

راهزن درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد و از ترس بدنش به لرزه درآمده بود، گفت:

– بله رئیس. آن صداها هنوز شنیده می‌شود و عجیب اینکه هنگامی‌که وارد آشپزخانه شدم جادوگری با ناخن‌های تیز و بلند خود صورت مرا مجروح کرد و وقتی‌که می‌خواستم به‌طرف در فرار کنم مردی پشت در مخفی شده بود، او با خنجر پای مرا زخمی ساخت و هنگامی‌که به کاهدانی فرار کردم، هیولای سیاه و بزرگی با مشت‌های خود به من حمله کرد. توی کاهدانی هم یک نفر نشسته بود که پی‌درپی می‌گفت: بگذارید من هم او را بزنم.

رئیس راهزنان چون این داستان را شنید به افراد خود گفت:

در کلبه‌ی ما جادوگران و ساحران مسکن گرفته‌اند. ما آن کلبه را ترک می‌کنیم.

پس از این سخن، راهزنان و رئیس آنان به جای دوردستی فرار کردند و هرگز به آن کلبه مراجعت ننمودند؛ اما آن چهار حیوان فراری بقیه‌ی عمر خود را در آن کلبه به سر بردند. هرچند که آن‌ها هرگز نتوانستند به شهر بروند تا برای مردم آوازه‌خوانی نمایند، اما هرروز برای خودشان آواز می‌خواندند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *