قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-چشمه‌ی-ماه

 قصه های قشنگ فارسی: چشمه‌ی ماه / پیروزی خرگوش باهوش بر فیل های زورگو

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

چشمه‌ی ماه

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان‌گویان نوشته‌اند که: در سرزمین فیل‌ها خشک‌سالی روی داد. آسمان اخم‌هایش را درهم کرد و برای چندین سال حتی یک قطره باران به روی زمین نفرستاد. در اثر این کار تمام رودخانه‌ها و چشمه‌ها خشک شدند و به همین دلیل عده‌ی زیادی از فیل‌ها در اثر بی‌آبی هلاک گردیدند. مابقی فیل‌ها برای نجات از بی‌آبی، سرزمین خود را رها کردند و به جستجوی آب پرداختند…

فیل‌ها پس از چندین روز، به کنار چشمه‌ی باصفا و پرآبی رسیدند و از شدت تشنگی، همه برای نوشیدن آب به چشمه هجوم بردند…اما آن چشمه متعلق به خرگوش‌ها بود. خرگوش‌ها سال‌های سال بود که در نزدیک آن چشمه زندگی می‌کردند و از آب آن استفاده می‌نمودند.

هنگامی‌که فیل‌ها برای نوشیدن آب به آن چشمه حمله کردند، عده‌ای از خرگوش‌ها که در آن حوالی بودند زیر دست‌وپای فیل‌ها نابود شدند.

خبر نابودی خرگوش‌ها در زیر پای فیل‌ها به گوش رئیس خرگوش‌ها رسید.

رئیس خرگوش‌ها از شنیدن این خبر بی‌اندازه متأثر شد و بلافاصله همه‌ی خرگوش‌ها را یکجا جمع کرد و گفت:

– ای یاران و رعایای عزیز، امروز خبر ناراحت‌کننده‌ای شنیدم و بی‌اندازه غمگین شدم. به‌طوری‌که نگهبانان به من خبر داده‌اند، عده‌ای فیل عصبانی و خشمگین چشمه‌ی ما را تصرف کرده‌اند و همچنین تعدادی از رفقای ما

در زیر دست‌وپای آنان هلاک شده‌اند. اکنون من شما را در اینجا جمع کرده‌ام که فکری بکنیم و راه چاره‌ای بیابیم تا فیل‌ها را از این سرزمین بیرون کنیم و چشمه‌ی خودمان را تصرف نماییم.

پس‌ازآنکه سخنان فرمانروای خرگوش‌ها تمام شد، هیچ‌یک از آنان سخنی نگفتند و برای یک دقیقه سکوت همه‌جا را فراگرفت. در این لحظه یکی از خرگوش‌ها که نامش «پیروز» بود و به زیرکی و علم و دانش شهرت داشت، جلو آمد و گفت:

– ای فرمانروای عزیز، اگر به من دستور بدهید، کاری خواهم کرد که فیل‌ها بدون جنگ و خونریزی این سرزمین را ترک کنند.

رئیس خرگوش‌ها چون این سخن را از پیروز شنید، به او گفت:

– البته، من به تو اجازه می‌دهم که هرچه زودتر این کار را انجام بدهی و هر چیزی که بخواهی در اختیارت می‌گذارم تا موفق شوی.

پیروز گفت:

– من چیزی نمی‌خواهم و هیچ توقعی ندارم، فقط می‌خواهم که مرا به‌عنوان فرستاده‌ی مخصوص خود انتخاب نمایید.

رئیس خرگوش‌ها گفت:

– بسیار خوب، ازاین‌پس تو را به‌عنوان فرستاده‌ی مخصوص خود انتخاب می‌کنم.

پیروز از رئیس خرگوش‌ها تشکر کرد و بعد گفت:

– من اکنون به نزد فیل‌ها خواهم رفت. مدت دو روز منتظر من باشید، اگر پس از دو روز بازنگشتم بدانید که به دست فیل‌ها هلاک شده‌ام.

پیروز پس از این حرف از همه‌ی خرگوش‌ها خداحافظی کرد و سپس به‌سوی چشمه رهسپار شد.

پیروز پس از یک روز راه‌پیمایی، به کنار چشمه رسید. فیل‌ها در پانصد متری چشمه اردو زده بودند و سروصدای آن‌ها از دور شنیده می‌شد.

پیروز خود را در گوش‌های مخفی نمود و منتظر شد تا هوا تاریک شود. پس از ساعتی، هوا تاریک شد و ماه و ستارگان در آسمان پدیدار گشتند.

پیروز آهسته لب چشمه رفت. آب چشمه، صاف و آرام بود و عکس ماه توی آن دیده می‌شد. پیروز اندکی به تصویر ماه که توی آب نمایان بود نگاه کرد و بعد فکر جالبی به نظرش رسید. او بدون درنگ به اردوگاه فیل‌ها نزدیک شد و به بالای صخره‌ی بلندی که در آن حوالی بود رفت و از آنجا فریاد زد:

– ای فرمانروای فیل‌ها، از لانه‌ی خود بیرون بیا، من برایت پیغام مهمی آورده‌ام.

فیل‌ها از شنیدن صدای بیگانه‌ای در آن وقت شب، همه ساکت شدند. پس از لحظه‌ای فرمانده‌ی فیل‌ها از لانه‌اش خارج شد و به‌طرف صخره‌ای که پیروز بالای آن بود رفت.

فرمانده‌ی فیل‌ها در مقابل صخره ایستاد و بعد پرسید:

– تو کی هستی؟!…چه پیغامی برای من آورده‌ای؟!

پیروز جواب داد:

– من فرستاده‌ی ماه هستم و باید پیغام ماه را به تو برسانم.

فرمانده‌ی فیل‌ها با تعجب پرسید:

– بگو ببینم چه پیغامی برای من فرستاده است؟!

پیروز گفت:

– ماهِ آسمان از تو خیلی خشمگین و عصبانی است. تو و لشکریانت بدون اجازه‌ی او به این چشمه آمده‌اید. این چشمه و این سرزمین متعلق به ماه است. ماه آسمان مرا فرستاده تا به تو بگویم هرچه زودتر از این سرزمین خارج شوی و دیگر هرگز به اینجا نیایی. اگر فرمان ماه را اطاعت نکنی او تو را با ذلت و خواری خواهد کشت و تمام لشکریانت را نیز نابود خواهد ساخت.

اگر می‌خواهی زنده بمانی و صدمه‌ای به تو وارد نیاید، بهتر است هرچه زودتر لشکریان خود را برداری و از این سرزمین بروی. اگر سخنان مرا باور نمی‌کنی، با من به کنار چشمه بیا، ماه آسمان در آنجا منتظرت است.

فرماند‌ه‌ی فیل‌ها سخنان پیروز را باور کرد؛ اما توی دلش شک و تردید داشت و برای آنکه شک و تردیدش برطرف شود تنها راه را در آن دید که به ملاقات ماه برود. به همین دلیل گفت:

– بسیار خوب، من با تو به کنار چشمه می‌آیم تا ماه آسمان را ملاقات کنم.

پس از این گفتگو، فرمانده‌ی فیل‌ها همراه پیروز به کنار چشمه رفت. هنگامی‌که به لب چشمه رسیدند، فرمانده‌ی فیل‌ها تصویر ماه را توی آب دید و با خود فکر کرد که حتماً ماه در داخل چشمه است. در این هنگام پیروز به فرمانده‌ی فیل‌ها گفت:

– با خرطوم خود آب چشمه را بچش.

فرمانده‌ی فیل‌ها خرطومش را داخل آب کرد و در اثر این کار آب تکان خورد و تصویر ماه به جنبش درآمد. فرمانده‌ی فیل‌ها پیش خود فکر کرد که ماه از شدت خشم به حرکت درآمده است.

به همین دلیل از پیروز پرسید:

– به نظرم ماه آسمان از دست من خیلی عصبانی است، چون‌که هم‌اکنون به حرکت درآمده است.

پیروز گفت:

– بله او بی‌اندازه خشمگین است. قبل از آنکه به تو صدمه‌ای بزند، بهتر است او را سجده کنی و از او معذرت بخواهی.

فیل به شنیدن این سخن فوراً در مقابل تصویر لرزان ماه تعظیم کرد و سپس گفت:

– مرا ببخش ای فرمانروای آسمان، قول می‌دهم که هم‌اکنون از این سرزمین خارج شوم و دیگر هرگز به اینجا نیایم.

فیل پس‌ازآنکه تعظیم کرد، باعجله از آنجا گریخت و به نزد لشکریان خود رفت و جریان را برای آنان حکایت کرد.

فیل‌ها از شنیدن سخنان فرمانروای خود همه به وحشت افتادند و از شدت ترس، شبانگاه از آن سرزمین مهاجرت کردند و دیگر هم به آنجا مراجعت نکردند.

پیروز پس‌ازآنکه از رفتن فیل‌ها اطمینان حاصل کرد با خوشحالی به نزد فرمانروای خرگوش‌ها رفت و او را از واقعه باخبر ساخت. خرگوش‌ها و فرمانروایشان، چون از رفتن فیل‌ها باخبر شدند، همه شاد و خوشحال گشتند و به جشن و پای‌کوبی پرداختند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *