قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
مرغ ماهیخوار
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
در زمانهای خیلی قدیم مرغ ماهیخواری در بالای کوه بزرگی زندگی میکرد. در دامنهی آن کوه دریاچهی کوچک و قشنگی قرار داشت که داخل آن گروه بیشماری ماهی در کنار یکدیگر میزیستند. مرغ ماهیخوار غذای روزانهی خود را بهوسیلهی شکار ماهی تأمین میکرد.
مرغ ماهیخوار روزها از بالای کوه پایین میآمد و به دریاچه میرفت. او روی آب دریاچه مشغول پرواز میشد و در هنگام پرواز با چشمان تیزبین خود توی آب را نگاه میکرد و هنگامیکه چشمش به یک ماهی میافتاد، بدون درنگ بهطرف آب شیرجه میرفت و در یک چشم به هم زدن، ماهی را از آب میگرفت و به آسمان میبرد و در اوج آسمان آن را میبلعید…
روزها و ماههای زیادی آمدند و گذشتند؛ اما مرغ ماهیخوار بدون توجه به گذشت زمان همچنان بهوسیلهی شکار ماهی روزگار خود را میگذرانید…بالاخره پس از گذشت سالها و ماهها و روزها مرغ ماهیخوار دوران جوانی خود را پشت سر گذاشت و کمکم تبدیل به موجود پیر و ناتوانی شد و ازآنپس دیگر نتوانست ماهیها را شکار کند. به همین دلیل خانهنشین شد؛ اما او نمیتوانست مدت زیادی در لانهی خود بماند، زیرا در آن صورت از شدت گرسنگی و بیغذایی از بین میرفت. او برای سیر کردن شکم خود احتیاج به ماهی داشت؛ اما همانطوری که گفته شد، او دیگر قدرت شکار کردن نداشت؛ زیرا براثر پیری، چشمش ضعیف و بدنش نحیف و لاغر شده بود.
مرغ ماهیخوار برای رهایی از گرسنگی و برای به چنگ آوردن ماهی، مدتی فکر کرد تا بالاخره بعد از فکر کردن به این نتیجه رسید که فقط بهوسیلهی حیله و نیرنگ میتواند ماهی بگیرد، به همین جهت برای به دام انداختن ماهیها نقشهای کشید…
مرغ ماهیخوار برای به انجام رساندن نقشهاش به نزد خرچنگی که کنار دریاچه زندگی میکرد رفت. خرچنگ و مرغ ماهیخوار مدتها بود که با یکدیگر آشنا بودند. از طرف دیگر، خرچنگ با ماهیها دوست بود و با آنها رفتوآمد داشت.
مرغ ماهیخوار برای عملی ساختن حیله و نیرنگ خود، به کنار لانهی خرچنگ رفت. اتفاقاً در آن هنگام خرچنگ جلو لانهی خود ایستاده بود. خرچنگ وقتیکه مرغ ماهیخوار را دید گفت:
– سلام! حالت چطور است؟
مرغ ماهیخوار برای اجرای نقشهاش با قیافهی غمانگیزی جواب داد:
– از حالم مپرس، حالم اصلاً خوب نیست.
خرچنگ با تعجب پرسید:
– چرا؟ چه شده؟! مگر اتفاقی افتاده است؟!
مرغ ماهیخوار قیافهی افسردهتری به خود گرفت و بعد جواب داد:
– هنوز اتفاقی نیفتاده، اما بهزودی واقعهی غمانگیزی رخ خواهد داد.
خرچنگ با حیرت پرسید:
– چه واقعهای؟ بگو ببینم چه شده است؟!
مرغ ماهیخوار کمی فکر کرد و بعد داستان دروغین ساختگیای را که در نزد خودش درست کرده بود برای خرچنگ تعریف کرد و گفت:
– امروز صبح دو نفر ماهیگیر را دیدم که از اینجا میگذشتند، آنها این دریاچه را دیدند و بعد به یکدیگر گفتند اینجا ماهی خیلی فراوان است. پسازآن قرار گذاشتند که به شهر بروند و پس از تهیهی یک تور ماهیگیری به کنار دریاچه مراجعت کنند تا همهی ماهیها را صید کنند. من آنها را دیدم و حرفهایشان را شنیدم و مطمئن هستم که بهزودی برای صید به دریاچه خواهند آمد. اکنون برای خاطر ماهیهای عزیز خیلی ناراحت هستم، زیرا میترسم که به دست صیادان گرفتار شوند.
مرغ ماهیخوار پس از گفتن این سخنان با قیافهای ساختگی شروع به گریه کرد. خرچنگ از دیدن قیافهی غمگین او همهی حرفهایی را که شنیده بود باور کرد و بعد به مرغ ماهیخوار گفت:
– در اینجا بایست تا من ماهیها را خبر کنم و آنگاه تو با زبان خودت جریان را به آنها بگو.
مرغ ماهیخوار با خوشحالی گفت:
– بسیار خوب، پس هرچه زودتر برو و ماهیها را به نزد من بیاور.
خرچنگ بدون تأمل به نزد ماهیها رفت و آنچه را که شنیده بود برای آنها تعریف کرد.
ماهیها از شنیدن حرفهای او بسیار ناراحت شدند و خیلی ترسیدند. آنها همه جمع شدند و به نزد مرغ ماهیخوار رفتند. مرغ ماهیخوار دوباره داستان دروغی را برای ماهیها تعریف کرد. ماهیها پس از شنیدن آن قصهی ساختگی همه از مرغ ماهیخوار پرسیدند:
– حالا ما باید چکار کنیم؟ راه نجاتی به ما نشان بده تا ما به دست صیادان گرفتار نشویم.
مرغ ماهیخوار گفت:
– شماها قدرت آن را ندارید که با صیادان و ماهیگیران جنگ کنید؛ اما بهترین کاری که میتوانید انجام بدهید این است که به آبگیری که من میشناسم بروید. آن آبگیر جای باصفا و دورافتادهای است. اگر به آنجا بروید، هیچکس به شما دسترسی پیدا نخواهد کرد.
ماهیها پس از شنیدن حرفهای مرغ ماهیخوار، به او گفتند:
– اما ما نمیدانیم آبگیری که تو میگویی در کجا واقع شده است. به همین دلیل ما نمیتوانیم خودمان را به آنجایی که تو میگویی برسانیم. از تو خواهش میکنیم که ما را در رفتن به آن آبگیر کمک کن.
کار را انجام بدهد.
مرغ ماهیخوار گفت:
– من با کمال میل حاضرم در رفتن به آن آبگیر شما را یاری کنم؛ اما من نمیتوانم همهی شما را یکدفعه به آنجا ببرم، باید راهی پیدا کنید که هم من خسته نشوم و هم اینکه همهی شما را به آبگیر برسانم.
ماهیها کمی فکر کردند و بعد گفتند:
– برای راحت شدن کار، روزی چند تا از ما را به آن آبگیر ببر.
مرغ ماهیخوار پس از شنیدن این حرف متوجه شد که دروغش را همهی ماهیها باور کردهاند. بله نقشهی مرغ ماهیخوار در حال اجراشدن بود و او از اینکه میدید از نقشهاش و حیلههایش کسی اطلاع ندارد، خیلی خوشحال بود. مرغ ماهیخوار درحالیکه توی دل خود ماهیها را مسخره میکرد گفت:
– بسیار خوب، از همین ساعت شما را بهتدریج به آن آبگیر خواهم برد.
پسازآنکه این حرف را زد، چندین ماهی همراه او از دریاچه خارج شدند. مرغ ماهیخوار ماهیها را بالای کوه برد و همهی آنها را توی لانهی خود زندانی کرد و بعد وقتیکه گرسنهاش شد، ماهیها را یکییکی خورد…
از آن روز به بعد مرغ ماهیخوار روزی چند تا از ماهیهای دریاچه را با خود به بالای کوه میبرد و در آنجا آنها را میبلعید.
ماهیهای دیگر بدون آنکه بدانند چه سرنوشتی در انتظارشان است، برای خارج شدن از دریاچه نوبت گرفته بودند و بعضی ماهیها سعی میکردند که پیشدستی کرده و زودتر از دیگران از دریاچه خارج شوند.
خلاصه بهاینترتیب ماهیها از مرغ ماهیخوار فریب خوردند و دستهدسته همراه او دریاچه را ترک کردند و طعمهی او شدند.
روزی از روزها، هنگامیکه مرغ ماهیخوار برای بردن ماهی به دریاچه رفته بود، خرچنگ جلو او را گرفت و گفت:
– رفیق عزیز، خواهش میکنم مرا هم به آن آبگیر ببر، زیرا میترسم در اینجا به دست صیادها گرفتار شوم.
مرغ ماهیخوار گفت:
– اشکالی ندارد، هماکنون تو را به آن آبگیر خواهم برد.
اما مرغ ماهیخوار دروغ میگفت. بلکه قصد داشت خرچنگ را نیز مثل دیگر ماهیها بخورد.
به همین دلیل خرچنگ را روی گردن خود سوار کرد و بهطرف لانهی خود رفت. پس از چند دقیقه به لانهی خود رسید. خرچنگ از کار مرغ ماهیخوار خیلی تعجب کرد؛ زیرا او انتظار داشت که به آبگیر برود نه به لانهی مرغ ماهیخوار. به همین جهت از مرغ ماهیخوار پرسید:
– چرا مرا به لانهی خودت آوردهای؟ پس آبگیر در کجاست؟
مرغ ماهیخوار لحظهای سکوت کرد تا جوابی برای گفتن پیدا کند. اتفاقاً دروغی به نظرش رسید و برای فریب دادن خرچنگ آن را به زبان آورد.
– چنددقیقهای در اینجا استراحت میکنیم و بعد بهطرف آبگیر میرویم.
در همان هنگام که مرغ ماهیخوار این حرفها را میگفت، خرچنگ نسبت به او بدگمان شد و بعد با دقت لانهی مرغ ماهیخوار را نگاه کرد و اتفاقاً در گوشهای از لانه، مقدار زیادی استخوان ماهی دید. خرچنگ بهمحض دیدن استخوان ماهیها، متوجه شد که مرغ ماهیخوار به او و تمام ماهیها دروغ گفته است.
در آن لحظه خرچنگ دانست که تمام ماهیهایی که از دریاچه خارج شده بودند طعمهی ماهیخوار شدهاند. خرچنگ که خیلی باهوش و زیرک بود، در آن لحظات متوجه شد که مرغ ماهیخوار قصد دارد او را نیز مانند ماهیهای دیگر از بین ببرد.
خرچنگ از ترس جان خود و برای آنکه به دست مرغ ماهیخوار کشته نشود، تنها چاره را در آن دید که به مرغ ماهیخوار مهلت انجام هیچ کاری را ندهد. به همین دلیل بدون آنکه سخنی بگوید ناگهان به روی مرغ ماهیخوار پرید و با چنگالهای نیرومند خود گردن مرغ ماهیخوار را محکم گرفت و شروع به فشار دادن کرد.
مرغ ماهیخوار از حرکت خرچنگ متعجب شد و با ترس و وحشت و نالهکنان گفت:
– چهکار میکنی؟ گردنم را ول کن. چرا میخواهی مرا خفه کنی؟ من دوست تو هستم.
اما خرچنگ به حرفهای مرغ ماهیخوار گوش نکرد و با آخرین قدرت، گلوی او را فشار داد و پس از چند لحظه نفس مرغ ماهیخوار بند آمد و روح از بدنش پرواز کرد. بهاینترتیب مرغ ماهیخوار به سزای دروغگویی و حیلهگری خود رسید. خرچنگ پس از نابود ساختن او، باعجله به دریاچه رفت و خودش را به ماهیها رساند. ماهیها بهمحض دیدن او با تعجب پرسیدند:
– چه شده؟ چرا برگشتهای؟ پس مرغ ماهیخوار کجاست؟!
خرچنگ جواب داد:
– مرغ ماهیخوار به دست من نابود شد. ماهیها دوباره با تعجب پرسیدند:
– چرا؟ و به چه دلیل نجاتدهندهی ما را از بین بردی؟ حالا ما بدون او چهکار میتوانیم بکنیم؟!
خرچنگ جواب داد:
– او ما را فریب داد و به ما دروغ گفته بود. از قرار معلوم آبگیری وجود ندارد و تمام ماهیهایی که از دریاچه خارج شده و با او رفته بودند به دست او کشته شدهاند و من خودم استخوانهای آنها را در لانهی مرغ ماهیخوار دیدم. او حتی خیال داشت مرا هم طعمهی خودش کند؛ اما من به او مجال ندادم و نابودش ساختم و انتقام دوستان بیگناه خودمان را از او گرفتم.
ماهیها به شنیدن حرفهای خرچنگ از حقیقت اطلاع یافتند و از کشته شدن مرغ ماهیخوار شادیها کردند. همچنین از خرچنگ به خاطر شجاعت و فداکاریاش تشکر کردند و از آن به بعد همراه خرچنگ با شادی و خوشی در آن دریاچه به زندگانی خود ادامه دادند.
(این نوشته در تاریخ 13 جولای 2023 بروزرسانی شد.)