قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
فرشته و دزد
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید. پیرمرد روزها گوسفند را برای چرا، به دشت و صحرا میبرد و نزدیک غروب، دوباره حیوان را به خانه میآورد.
روزی مثل همیشه، پیرمرد گوسفند را به صحرا برد، اما در بین راه دزدی گوسفند را همراه او دید. آقا دزده تصمیم گرفت که گوسفند را از پیرمرد بدزدد. به همین سبب، هنگام غروب که پیرمرد از صحرا بازگشت، دزد او را تا کلبهاش تعقیب کرد. پیرمرد پسازآنکه به کلبهی خود رسید، مثل همیشه گوسفند را در آغل بست و خودش به داخـل کلبه رفت.
دزد در بیرون کلبه مخفی شد و منتظر شد تا پیرمرد به خواب برود. پس از ساعتی پیرمرد چراغ را خاموش کرد و خوابید. دزد ساعتی دیگر منتظر شد و آنگاه به آغل رفت و گوسفند را دزدید و با خود برد.
روز بعد پیرمرد از خواب برخاست و به آغل رفت. اما گوسفند را توی آغل ندید.
پیرمرد ساعتی اینطرف و آنطرف را جستجو کرد تا شاید گوسفند را پیدا کند. اما اثری از گوسفند ندید. او پس از مدتی جستجو، دانست که گوسفند را دزد برده است. پیرمرد از این موضوع بسیار افسرده گردید و از شدت غم و غصه مریض شد.
اما، در آن هنگام فرشتهای از آنجا میگذشت. فرشته دلش به حال پیرمرد سوخت.
فرشته از همهچیز اطلاع داشت و میدانست که گوسفند پیرمرد را سارقی دزدیده است.
فرشته تصمیم گرفت گوسفند را از دزد پس بگیرد و به پیرمرد بدهد. به همین دلیل با سرعت به آسمان پرواز کرد و از بالای آسمان، تمام راهها و جادهها را زیر نظر گرفت تا آنکه دزد را در راه شهر دید. فرشته فهمید که دزد قصد دارد گوسفند را در شهر به فروش برساند. اما فرشته میخواست قبل از آنکه دزد به شهر برسد، گوسفند را از او پس بگیرد، بدین سبب فرشته وِردی خواند و خود را بهصورت یک روستایی ظاهر ساخت و سپس جلوی راه دزد ایستاد. هنگامیکه دزد به او رسید یک مرد روستایی را جلو خود دید. مرد روستایی از دزد پرسید:
– این سگ را چند میفروشی؟
دزد از شنیدن این حرف بسیار متعجب شد و بعد گفت:
– کدام سگ؟ من که سگ ندارم.
مرد روستایی پرسید:
– پس این حیوانی که همراه داری چیست؟
دزد جواب داد:
– این حیوان، گوسفند است.
مرد روستایی خندهای کرد و گفت:
– چرا دروغ میگویی، اینکه سگ است.
دزد از شنیدن این حرف به شک افتاد و بعد با تردید و دودلی به گوسفند نگاه کرد. سپس به روستایی گفت:
– تو مگر دیوانه هستی؟ این گوسفند است.
روستایی گفت:
– بسیار خوب، اگر حرف مرا باور نداری، برو و از شخص دیگری بپرس.
مرد روستایی پس از گفتن این حرف از آنجا دور شد. پس از رفتن روستایی، دزد نزد خود فکر کرد:
– حتماً مرد روستایی قصدش از گفتن آن حرف این بوده که گوسفند را به مبلغ ناچیزی از من بخرد.
دزد پس از این فکر، دوباره به راه افتاد. امـا ایـن بـار فـرشته وِرد دیگری خواند و خود را بهصورت یک تاجر ظاهر ساخت و جلوی راه دزد ایستاد.
دزد پس از ساعتی راهپیمایی مرد تاجری را جلوی خود دید. مرد تاجر به دزد گفت:
– آقا، من مرد ثروتمندی هستم و میخواهم یک سگ بخرم. اگر شما سگ خود را به من بفروشید خیلی ممنون خواهم شد.
دزد از شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت:
– من سگ ندارم و این حیوانی که همراه دارم گوسفند است.
مرد تاجر قهقههای زد و گفت:
– تو یا دروغ میگویی و یا آنکه گوسفند را با سگ عوضی گرفتهای.
دزد پس از شنیدن این حرف شک و تردیدش زیادتر شد و با دقت به گوسفند نگاه کرد.
دزد نزد خود اندیشید: «حتماً بهجای گوسفند سگ دزدیدهام».
او بازهم باورش نمیشد که سگی را بهجای گوسفند دزدیده باشد، به همین جهت به تاجر گفت:
– من دروغ نمیگویم. این حیوان گوسفند است، سگ نیست.
تاجر گفت:
– نه، این حیوان سگ است، اگر حرف مرا باور نمیکنی میتوانی از شخص دیگری این موضوع را بپرسی.
مرد تاجر پس از گفتن این حرف باعجله از آنجا رفت. دزد چند دقیقه آنجا ایستاد و به فکر فرورفت. او به گوسفند نگاه میکرد و حرفهای مرد روستایی و تاجر را به خاطر میآورد و از ضدونقیض بودن حرف آنها با آنچه که میدید کاملاً سردرگم میشد.
دزد همانطوری که توی جاده ایستاده بود به خودش میگفت: «اگر شخص دیگری را در راه دیدم و او هم گفت سگ است آنوقت اطمینان پیدا خواهم کرد که من اشتباه میکنم».
دزد پس از این فکر به راه افتاد. اما از آنطرف، فرشته دوباره وِردی خواند و از صورت تاجر به شکل شاهزادهای ظاهر گردید و سپس جلوی راه دزد ایستاد.
دزد پس از چند دقیقه راهپیمایی، شاهزادهای را روبروی خود دید. شاهزاده جلوی دزد را گرفت و گفت:
– این سگ را چند میفروشی؟
دزد این دفعه تعجبش زیادتر شد و به شاهزاده گفت:
– نمیدانم، من خواب میبینم یا آنکه اشخاصی که بـا مـن روبرو میشوند؟ زیرا که من همراه خود گوسفند دارم نه سگ. اما هرکس به من میرسد میگوید سگ را چند میفروشی.
شاهزاده گفت:
– تو مطمئن باش که همراه خودت سگ آوردهای نه گوسفند.
شاهزاده پس از گفتن این سخن از آنجا دور شد. پسازآنکه شاهزاده از آنجا رفت، دزد نزد خود اندیشید که: «حتماً این گوسفند جادو شده است که در نظر همه سگ است. اما در نظر من گوسفند.»
دزد از این فکر به وحشت افتاد و گوسفند را در بیابان رها کرد و خود فرار اختیار نمود.
پس از رفتن دزد، فرشته وِرد دیگری خواند و بهصورت اول خود ظاهر گردید. فرشته گوسفند را گرفت و به کلبهی پیرمرد برد و آن را جلوی آغل رها کرد.
وقتیکه گوسفند آغل خود را دید، شروع به بع بع کـردن نمود. پیرمرد که در کلبه غمگین و بیمار نشسته بود، صدای بع بع گوسفند را شنید، از جا برخاست و با سرعت به آغل رفت و گوسفند خود را در آنجا دید. او از دیدن گوسفند بسیار شاد شد و با خوشحالی، گوسفند را بغل کرد و بوسید، سپس هرروز گوسفند را با خود به صحرا برد.
(این نوشته در تاریخ 13 جولای 2023 بروزرسانی شد.)