قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
شتر گمشده
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
حکایت کردهاند که در زمانهای خیلی قدیم، در نیزار دورافتادهای شیری زندگی میکرد. شغال و گرگ و کلاغی هم در نزد آن شیر میزیستند که جیرهخوار شیر بودند، یعنی هرگاه شیر طعمهای به چنگ میآورد، ابتدا خودش بهاندازهی کافی از آن طعمه میل میکرد و بعد بقیهی آن را برای شغال و گرگ و کلاغ بهجا میگذاشت و آنان با تهماندهی غذای شیر، شکم خود را سیر میکردند…
روزی از روزها، کاروانی از نزدیک آن نیزار عبور کرد و یکی از شترهای کاروان در آن حوالی گم شد. شتر گمشده، چون جایی را نمیشناخت، از روی ناچاری بهطرف نیزار رفت تا در آنجا محلی برای چریدن و جایی برای استراحت کردن پیدا کند. شتر گمشده هنوز به نیزار داخل نشده بود که ناگهان شیر جلویش را گرفت و پرسید:
– بگو ببینم از کجا میآیی و به کجا میروی و در این محل چه میکنی؟
شتر از دیدن شیر ترسید و خواست فرار کند؛ اما شیر راه فرار او را بست و بعد گفت:
– از من نترس، اگر از من اطاعت کنی، به تو هیچ آزاری نخواهم رساند. بهتر است بهجای فرار، بگویی اینجا چهکار میکنی؟
شتر چون دانست که شیر به او صدمهای نخواهد زد، گفت:
– من همراه کاروانی از اینجا میگذشتم… کاروان لحظهای توقف کرد و من از این توقف استفاده کردم و چند لحظه برای گردش از کاروان جدا شدم؛ اما هنگامیکه مراجعت کردم اهالی کاروان مرا بهجا گذاشته و رفته بودند.
شیر پسازآنکه سخنان شتر را شنید به او گفت:
– اگر مایل هستی بیا در نزد من زندگی کن، اگر پیش من بیایی در امنیت و آسایش زندگانی خواهی کرد.
شتر خوشحال شد و موافقت خود را اعلام کرد. شیر او را به نزد سایر حیوانات برد و به آنها گفت:
– این شتر در این حوالی گمشده بود، من او را امان دادهام و از این به بعد یکی از رعایای من محسوب خواهد شد.
گرگ و شغال و کلاغ، از آمدن شتر خوشحال شدند و ازآنپس شتر و سایر حیوانات در آنجا به زندگانی خود ادامه میدادند.
***
روزی از روزها، شیر به حیوانات گفت:
– امروز میخواهم برای شکار آهو، به کنار چشمه بروم. نزدیک غروب مراجعت خواهم کرد.
شیر پس از این حرف، از حیوانات خداحافظی کرد و بهطرف چشمه رهسپار گردید.
شیر پس از ساعتی راهپیمایی به کنار چشمه رسید و در گوشهای مخفی شد. هنوز چند لحظه از مخفی شدن او نگذشته بود که ناگهان از وسط نیزار صدای غرش فیلی شنیده شد و بعد از دقیقهای، فیل بزرگ و نیرومندی از میان درختان بهطرف چشمه آمد. فیل غرشکنان و زوزه کشان، بهجانب چشمه میآمد و درختان کوچک و بزرگ را که جلو راهش بود، درهم میشکست و خرد میکرد. حرکات و غرشهای فیل نشان میداد که او خیلی ناراحت و عصبانی است. فیل به کنار چشمه آمد و با عصبانیت مقداری آب نوشید و بعد درختان اطراف چشمه را شکست و از بین برد و یکی از آنها را با خرطوم خود به طرفی که شیر در آنجا پنهان شده بود پرتاب کرد. شیر بهسرعت از مخفیگاه خود خارج شد؛ زیرا اگر از مخفیگاهش خارج نمیشد درختی که فیل پرتاب کرده بود رویش میافتاد و او را نابود میکرد. هنگامیکه شیر از مخفیگاه خود بیرون آمد، فیل او را دید و درحالیکه نعره میزد گفت:
– بگو ببینم ای خیرهسر، اینجا چکار میکنی؟ با چه جرئتی اینجا آمدهای؟ مگر از من نمیترسی؟
شیر با شجاعت جواب داد:
– من از هیچکس نمیترسم.
خشم فیل از شنیدن این حرف زیادتر شد. به همین دلیل گفت:
– پس همانجا بایست تا استخوانهایت را خرد کنم.
شیر میدانست که زورش به فیل نخواهد رسید، به این جهت به او گفت:
– من با تو جنگ ندارم. اگر به من کاری نداشته باشی، فوراً از اینجا میروم و دیگر هم به اینجا نمیآیم.
اما فیل بیشازاندازه غضبناک بود، به همین سبب با خشونت گفت:
– نمیگذارم از اینجا بروی، خودت را برای جنگ با من آماده کن.
فیل پس از این سخن، با سرعت به شیر حمله کرد. جنگ سختی بین شیر و فیل به وقوع پیوست، شیر با چنگ و دندان و فیل با خرطوم و لگد به یکدیگر حمله میکردند…شیر باوجودآنکه جسارت و شجاعت زیادی از خود نشان داد اما نتوانست کاری از پیش ببرد، زیرا فیل از او نیرومندتر بود. شیر چون قادر به مقاومت کردن در مقابل فیل نبود، ناچار تنها راه را در آن دید که از آن مهلکه بگریزد، ولی قبل از آنکه بتواند فرار کند، فیل چندین جای بدن او را مجروح و خونین ساخت، اما به هر ترتیبی بود، شیر از چنگ فیل فرار کرد…
شیر پس از ساعتی با بدنی خونآلود و مجروح، خودش را به نزد دوستانش رساند. گرگ و شغال و کلاغ و شتر، چون شیر را در آن حال دیدند بسیار متأسف شدند. آنها به شیر کمک کردند و او را به لانهاش بردند و بعد به مداوای زخمهایش پرداختند…
شیر به مدت چند روز همچنان با بدنی مجروح توی لانهاش استراحت میکرد…زخمهایی که در جنگ با فیل به بدن او وارد شده بود، او را از حرکت کردن انداخته بود…
شیر در اثر جراحاتش حتی نمیتوانست به شکار برود، به همین دلیل گرگ و شغال و کلاغ از این وضع ناراحت بودند، زیرا آنها همیشه از تهماندهی غذای شیر، شکم خودشان را سیر میکردند و اکنون مدتی بود که دیگر شیر به شکار نمیرفت و آنها بدون غذا مانده بودند…
روزی، شتر برای چرا به چمنزاری رفت و گرگ و شغال و کلاغ هم به نزد شیر رفتند و به او گفتند:
– عمر فرمانروا دراز باد، مدتی است که شما فرصت نکردهاید به شکار بروید، به این دلیل حتماً خیلی گرسنه هستید و از شدت گرسنگی در عذاب هستید، اما ما هم مثل شما از گرسنگی رنج میبریم، پس بنابراین امروز از لانه خارج شوید و طعمهای برای خوردن فراهم کنید.
شیر گفت:
– میدانم، شما هم مثل من خیلی گرسنه هستید. پس هماکنون به اطراف بروید و اگر شکاری دیدید مرا خبر کنید تا آن شکار را نابود کنم.
گرگ و شغال و کلاغ تعظیمیکردند و از لانهی شیر بیرون رفتند. آنها در گوشهای جمع شدند و شروع به صحبت نمودند…
کلاغ گفت:
– شتر در میان ما بیگانه است. باید شیر را تحریک کنیم تا او را به قتل برساند، بهاینترتیب هم غذایی برای خودش به دست خواهد آورد و هم شکم ما برای مدتی سیر خواهد شد.
شغال گفت:
– بله تو راست میگویی، به نزد شیر برو و او را برای نابود ساختن شتر راضی کن.
گرگ گفت:
– من هم با نظر شما موافق هستم.
کلاغ پس از این گفتگو، به نزد شیر رفت و به او گفت:
– در این اطراف، شکاری دیده نمیشود، اما به نظر من به دست آوردن طعمه بسیار آسان است.
شیر با تعجب پرسید:
– چگونه میتوان بهآسانی طعمه به دست آورد؟!
کلاغ گفت:
– شتر در میان ما بیگانه است و دوستیِ چندانی با ما ندارد، در ضمن گوشت خوب و لذیذی دارد. به نظر من باید او را نابود کنیم و با گوشتش خودمان را سیر نگهداریم.
شیر غضبناک شد و گفت:
– نه این کار دور از جوانمردی و مروت است. او به ما پناه آورده است. ما نباید او را نابود کنیم.
کلاغ با ملایمت گفت:
– شما درست میگویید، اما بعضی وقتها لازم است که یک نفر فدا شود تا بقیه سلامت و زنده باقی بمانند.
شیر با شنیدن این سخن نرم شد و موافقت کرد که شتر را نابود کند. پس از این توافق، کلاغ به نزد گرگ و شغال رفت.
گرگ از او پرسید:
– شیر چه گفت؟ آیا حاضر است در نابود ساختن شتر به ما کمک کند؟
کلاغ گفت:
– ابتدا قبول نکرد، اما بعداً نرم شد و حتی حاضر است بهتنهایی این کار را انجام بدهد.
گرگ و شغال گفتند:
– پس باید هماکنون شتر را به نزد شیر ببریم.
گرگ و شغال و کلاغ به چمنزاری که شتر داخل آن در حال چرا بود رفتند. وقتیکه به نزد او رسیدند کلاغ گفت:
– من و گرگ و شغال میخواهیم به عیادت شیر برویم. آیا تو مایل نیستی از او عیادت کنی؟
شتر با خوشحالی گفت:
– چرا، خیلی دلم میخواهد از شیر عیادت کنم.
کلاغ گفت:
– پس بیا همه باهم به نزد او برویم، اما هنگامیکه به نزد او رسیدیم هر یک از ما برای اثبات وفاداری خود، باید به او بگوییم:
– فرمانروای جنگل! مرا بهعنوان صبحانه میل نمایید. البته گفتن این سخن هیچ خطر و ضرری ندارد. بلکه یک تعارف خشکوخالی است.
شتر حرف کلاغ را قبول کرد و بعد همگی پیش شیر رفتند. پسازآنکه همگی جلو شیر تعظیمیکردند، کلاغ گفت:
– ای فرمانروای جنگل، مدتی است در اثر گرسنگی، رنجور و ضعیف شدهاید. من حاضرم خود را فدا کنم تا شما زنده بمانید، خواهش میکنم مرا بهعنوان صبحانه میل نمایید.
شغال و گرگ به کلاغ گفتند:
– فرمانروا نمیتواند با گوشت تو شکم خود را سیر کند؛ زیرا گوشت تو کم و ناچیز است.
در آن هنگام شغال به شیر گفت:
– ای فرمانروای جنگل مدتی است در اثر گرسنگی رنجور و ضعیف شدهاید، من حاضرم خود را فدا کنم تا شما زنده بمانید. خواهش میکنم مرا بهعنوان صبحانه میل نمایید.
گرگ و کلاغ به شغال گفتند:
– گوشت تو بدمزه است و همچنین بوی بد دارد و برای سلامتی فرمانروا مضر است.
در این هنگام گرگ به شیر گفت:
– ای فرمانروای جنگل مدتی است در اثر گرسنگی رنجور و ضعیف شدهاید، من حاضرم خود را فدا کنم تا شما زنده بمانید. خواهش میکنم مرا بهعنوان صبحانه میل نمایید.
شغال و کلاغ به گرگ گفتند:
– گوشت تو از زهر هَلاهل هم تلختر و زیانآورتر است.
در این لحظه شتر چون دید که هر یک از آنها بهنوعی وفاداری خود را به شیر ثابت کردند، او هم برای ثابت کردن وفاداری خود، به شیر گفت:
– ای فرمانروای جنگل، من گوشت بسیار لذیذ و خوبی دارم. حتی بشر دو پا هم از خوردن گوشت من لذت میبرد، من حاضرم خود را فدای زندگی شما کنم، به همین دلیل خواهش میکنم از گوشت بدن من بهعنوان صبحانه استفاده کنید.
گرگ و شغال و کلاغ همگی گفتند:
– بله صحیح میگویی، گوشت بدن تو، باب دندان فرمانرواست.
شتر چون این حرف را شنید، دانست که آنها قصد دارند او را بکشند. او چون از موضوع اطلاع پیدا کرد، تصمیم گرفت فرار را بر قرار ترجیح دهد؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زیرا قبل از آنکه بتواند فرار کند، شیر و گرگ و شغال و کلاغ به سر او ریختند و پارهپارهاش ساختند.
(این نوشته در تاریخ 13 جولای 2023 بروزرسانی شد.)