قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
دختر دریا
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
در زمانهای خیلی خیلی قدیم، در کنار یک جنگل سرسبز و انبوه مرد زاهدی زندگی میکرد. کلبهی کوچک و فقیرانهی زاهد در نزدیکی جنگل قرار داشت. او روزها به جنگل میرفت و پرندگان و یا حیواناتی را که مریض بودند معالجه میکرد و شبها در کلبهی خود به عبادت مشغول میشد…
روزی از روزها زاهد برای جمعکردن هیزم به جنگل رفت. در همان موقع ماهیگیری از جنگل عبور میکرد. او ماهی کوچکی از دریا گرفته بود و تصمیم داشت آن را برای فروش به شهر ببرد. ماهیگیر هنگامیکه از جنگل عبور میکرد زاهد را دید و به نزدش رفت و گفت:
ای مرد روحانی، من امروز یک ماهی کوچک صید کردهام و آن ماهی هنوز زنده است. حاضرم آن را به تو بفروشم.
زاهد پرسید:
– چند میفروشی؟
ماهیگیر جواب داد:
– اگر یک سکهی نقره بدهی آن را به تو خواهم داد.
زاهد ماهی را از ماهیگیر به یک سکهی نقره خرید و به کلبهاش برد. او ماهی را توی یک ظرف پر از آب انداخت. زاهد هرروز در ظرف ماهی، نان و میوههای جنگلی میریخت…
یک شب زاهد، ماهی کوچک را در عالم خواب دید. ماهی به زاهد گفت:
– تو مرد پرهیزگار و بیگناهی هستی. از تو خواهش میکنم که کاری برای من انجام بدهی.
زاهد از ماهی کوچک پرسید:
– ای ماهی کوچک، چه کاری میتوانم برایت انجام بدهم؟
ماهی کوچک گفت:
– از درگاه خداوند تقاضا کن که مرا به یک انسان مبدل سازد.
زاهد گفت:
– نمیدانم خواست خدا چیست؛ اما در هنگام دعا از او تقاضا خواهم کرد تا تو را بهصورت انسان دربیاورد.
فردای آن شب، قبل از آنکه سپیده بدمد، زاهد از خواب بیدار شد و بعد شروع کرد به خواندن دعا و نماز. در هنگام دعا از خداوند تقاضا کرد که ماهی کوچک را بهصورت انسانی مبدل سازد. پسازآنکه دعای زاهد تمام شد با کمال تعجب صدای گریهی طفلی را از داخل ظرف ماهی شنید، او وقتی به کنار ظرف ماهی رفت، با حیرت دختر خردسالی را در داخل آب مشاهده کرد. ماهی کوچک تبدیل به دختر کوچکی شده بود. زاهد، دختر کوچک را از درون آب خارج کرد و با پارچهای بدن او را خشک کرد و او را در جای راحتی گذاشت و سپس دهها مرتبه از خداوند تشکر کرد…از آن روز به بعد زاهد دختر کوچک را فرزند خود دانست و نام او را «دختر دریا» گذاشت.
ازآنپس زاهد با شیر آهو و نباتات جنگل * برای دختر دریا غذا تهیه میکرد و از پشم حیوانات جنگلی برای او لباس میبافت…
* نباتات = گیاهان
سالهای زیادی بهاینترتیب گذشت و آن دختر کوچک تبدیل به دختر بزرگ و زیبایی شد.
زیبایی دختر دریا بهاندازهای زیاد شد که زبان از تعریف آن عاجز بود. چشمهای سیاه و موهای بلند و ابروهای کمان او چشم همه را خیره میساخت…
بالاخره وصف زیبایی دختر را همه شنیدند و از اطرافواکناف، مردم دستهدسته به کلبهی زاهد آمدند تا دختر دریا را تماشا کنند و زیبایی او را تحسین نمایند.
جوانان ثروتمند و جوانان فقیر، شاهزادگان و پادشاهان همه بهمحض دیدن دختر دریا، یک دل نه صد دل عاشق میشدند و بلافاصله از او خواستگاری میکردند. پس از مدت کوتاهی هزاران خواستگار برای دختر دریا پیدا شد؛ اما دختر دریا به هیچکدام از خواستگارها اعتنائی نمیکرد و حتی حاضر نبود با آنها روبرو شود.
بالاخره روزی زاهد از دختر دریا پرسید:
– دخترم، چرا یکی از این خواستگارها را به همسری خودت انتخاب نمیکنی؟
دختر دریا جواب داد:
– برای آنکه همسری که من میخواهم در میان این خواستگارها نیست.
زاهد پرسید:
– مگر همسر دلخواه تو کیست؟ نامش را به من بگو تا به نزدش بروم و او را برای ازدواج با تو راضی کنم.
دختر دریا جواب داد:
– همسر دلخواه من خورشید است.
زاهد با تعجب پرسید:
– چرا خورشید را به همسریات انتخاب کردهای؟
دختر دریا گفت:
– چون خورشید از هرکس و هر چیز نیرومندتر است و به همین دلیل من او را انتخاب کردهام.
زاهد گفت:
– بسیار خوب، من به نزد خورشید خواهم رفت و او را برای ازدواج با تو راضی خواهم ساخت.
زاهد پس از گفتن این حرف لباس سفر پوشید، غذا و آب برداشت و سپس بهطرف خانهی خورشید حرکت کرد…زاهد پس از چندین روز راه رفتن، به نزد خورشید رسید و به او گفت:
– ای خورشید بزرگ و نیرومند، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان جهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من میخواهد با تو که نیرومند و قوی هستی ازدواج کند.
خورشید از شنیدن حرفهای زاهد تعجب کرد و گفت:
– ابر از من قویتر است. ابر با نیروی بیپایان خود هرلحظه که بخواهد میتواند جلوی نور و حرارت مرا بگیرد. بهتر است به نزد ابر بروی.
زاهد پس از شنیدن این سخنها بهطرف خانهی ابر حرکت کرد… پسازآنکه به نزد ابر رسید گفت:
– ای ابر نیرومند و بزرگ، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان جهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من میخواهد با تو که نیرومند و قوی هستی ازدواج کند.
ابر خندید و گفت:
– باد از من قویتر است. باد به هر سوئی که بخواهد مرا میبرد. بهتر است به نزد باد بروی.
زاهد از خانهی ابر به محل زندگی باد رفت. وقتی به نزد باد رسید گفت:
– ای باد نیرومند و وحشی، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من خواهد با تو که نیرومند و قوی هستی ازدواج کند.
باد خندهای کرد و گفت:
– کوه از من نیرومندتر است، من به هرکجا که بخواهم میروم؛ اما نمیتوانم از کوه عبور کنم؛ زیرا کوه از من قویتر است. بهتر است به نزد کوه بروی.
زاهد از نزد باد بهجانب منزل کوه حرکت کرد…وقتی به کنار کوه رسید گفت:
– ای کوه نیرومند و بزرگ، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان جهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من میخواهد با تو که نیرومند هستی ازدواج کند.
کوه قهقههای زد و گفت:
– دریا از من نیرومندتر است، من در مقابل همهچیز ایستادگی دارم؛ اما در مقابل دریا ضعیف و ناتوانم. امواج سرکش و پرزور دریا بدن مرا خُرد میکند و از بین میبرد. بهتر است به نزد دریا بروی.
زاهد به نزد دریا رفت و گفت:
– ای دریای بزرگ و بیانتها، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان جهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دخترم میخواهد با تو که نیرومند هستی ازدواج کند.
دریا نعرهای زد و گفت:
– ماهی از من قویتر است. هر چیزی که به کام من بیاید نابود میگردد؛ اما ماهی در دل من لانه کرده و در میان آبهای من زندگی میکند. بهتر است به نزد ماهی بروی.
زاهد به نزد ماهی رفت و گفت:
– ای ماهی نیرومند، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد.
همهی شاهزادگان و پادشاهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من میخواهد با تو که نیرومند هستی ازدواج کند.
ماهی گفت:
– سلطان ماهیها از من نیرومندتر است. او بر من فرمانروائی میکند. او هرچه بگوید، اطاعت میکنم. بهتر است به نزد او بروی.
زاهد به نزد سلطان ماهیها رفت و گفت:
– ای سلطان نیرومند ماهیها، من دختری دارم که زیباییاش در تمام دنیا مثل و مانند ندارد. همهی شاهزادگان و پادشاهان جهان به خاطر ازدواج با او حاضرند مال و جان خود را فدا کنند؛ اما دختر من میخواهد با تو که نیرومند و قوی هستی ازدواج کند.
سلطان ماهیها گفت:
– ای زاهد، من حاضرم با دختر تو ازدواج کنم؛ اما دختر تو باید تبدیل به ماهی شود.
زاهد پس از شنیدن آن حرفها به نزد دختر دریا رفت و همهی ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کرد. دختر دریا پس از شنیدن ماجرا قبول کرد که با سلطان ماهیها ازدواج کند. در همان موقع زاهد به درگاه خداوند دعا کرد تا دختر دریا را بهصورت ماهی دربیاورد.
پس از لحظهای دختر دریا مبدل به یک ماهی قشنگ شد و از زاهد خداحافظی کرد و توی آب دریا پرید و پسازآن در شهر پریهای دریایی با سلطان ماهیها ازدواج کرد و تا آخر عمر با خوشبختی و سعادت زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 13 جولای 2023 بروزرسانی شد.)