قصه های قشنگ فارسی برای کودکان
خشم شاهین
پایان تلخ انتقام
نویسنده: امیدعلی پوی پوی
برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصههای فارسی
در زمانهای خیلی قدیم حاکمی در هندوستان میزیست که در قصر خود شاهینی داشت.
آن شاهین سالها بود که در قصر حاکم زندگی میکرد و هر موقع که حاکم برای شکار از قصر خارج میشد شاهین را نیز همراه خود میبرد.
روزی از روزها خداوند به حاکم پسری عطا کرد. اتفاقاً مدتی جلوتر از آن، شاهین تخم گذارده بود و در همان روزی که همسر حاکم پسری به دنیا آورد جوجهی شاهین نیز از تخم خارج شد.
چون حاکم خبر یافت که شاهینش جوجهای آورده است بسیار شاد شد و دستور داد که جوجهی شاهین را به حرمسرا ببرند و سپس در کنار نوزاد گذاشتند.
از آن روز به بعد به دستور حاکم جوجهی شاهین و طفل نوزاد در یکجا نگهداری شدند.
شاهین چون لطف حاکم را نسبت به جوجهی خود دید، بسیار خوشحال شد و برای جبران این لطف تصمیم گرفت که برای تغذیه نورسیدهها از کوهستان میوههای کمیاب بیاورد.
شاهین ازآنپس هرروز به کوهستان میرفت و دو دانه میوهی کوهی با خود میآورد. او یکی از میوهها را به پسر حاکم میداد و دیگری را به جوجهی خود.
هیچکس از اسم و محل میوههایی که شاهین با خود میآورد اطلاع نداشت. آن میوههایی که شاهین از کوهستان میآورد خاصیت سحرآمیزی داشتند، به همین جهت پس از مدت کوتاهی جوجهی شاهین و پسر حاکم بیشازحد بزرگ و قوی شدند.
سالیان دراز بهاینترتیب گذشت و طی آن سالها، بین جوجهی شاهین و پسر حاکم دوستی و الفتی برقرار شد.
مدتی دیگر گذشت، جوجهی شاهین بزرگتر شد و پسر حاکم نیز به سن بلوغ رسید.
پسر حاکم و جوجهی شاهین روزبهروز بیشتر به هم علاقهمند میشدند و بیشازپیش باهم دوست میگردیدند؛ اما زندگی هیچکس همیشه یکنواخت نمیماند و زندگی آنان هم یکنواخت باقی نماند و ماجرایی اتفاق افتاد که شرح آن بدین گونه است:
روزی از روزها، شاهین برای آوردن میوهی کوهی به کوهستان رفت.
پسازآنکه شاهین به کوهستان پرواز کرد، جوجهی شاهین و پسر حاکم نیز در قصر با یکدیگر شروع به بازی کردن نمودند.
آنها در داخل قصر به اینسو و آنسو میدویدند و با یکدیگر تفریح میکردند.
آنها ساعتی باهم بازی نمودند؛ اما در حین بازی اختلافی بینشان به وجود آمد. اختلاف آنها کوچک و بچگانه بود؛ اما به علت همان اختلاف کوچک با یکدیگر مشاجره کردند و چون هر دو عصبانی بودند با یکدیگر گلاویز شدند.
پسر حاکم خیلی خشمناک بود، به همین سبب جوجهی شاهین را روی سر بلند کرد و با تمام نیرو او را به روی زمین کوبید. به سبب این کار جوجهی شاهین بهسختی مجروح شد و خون از پروبال او به روی زمین فروریخت.
پس از چند دقیقه به سبب خونریزی زیاد جان از تن جوجه شاهین خارج شد و او برای همیشه جهان را وداع کرد.
پسر حاکم چون مرگ جوجهی شاهین را دید، از کردهی خود پشیمان شد؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و افسوس خوردن هیچ ثمری نداشت.
بهزودی حاکم از این واقعه اطلاع یافت و او نیز غمگین شد. بهاینعلت پسر خود را مورد خشم قرار داد و سپس با تازیانه او را کتک زد.
نزدیک غروب، شاهین از کوهستان مراجعت کرد و به قصر آمد.
پسازآنکه وارد قصر شد میوههایی را که از کوه آورده بود به حاکم داد.
شاهین نگاهی به سالن قصر انداخت؛ اما جوجهی خود را در آنجا ندید، به همین جهت پرسید:
– جوجهی من کجاست؟
حاکم و اطرافیانش هیچ جوابی ندادند.
شاهین یکبار دیگر سؤال خود را تکرار کرد؛ اما بازهم جوابی از کسی نشنید.
شاهین مدتی صبر کرد. ولی بازهم کسی پاسخی نداد.
شاهین از سکوت حاکم و اطرافیانش، خشمگین شد و به همین دلیل فریاد زد و پرسید:
– در اینجا چه خبر شده است؟ چرا کسی جواب سؤال مرا نمیدهد؟
حاکم تنها چاره را در آن دید که حقیقت را به شاهین بگوید، بدینجهت با لحنی دوستانه گفت:
– شاهین نیرومند من، واقعهی غمانگیزی اتفاق افتاده که اگر آن را بشنوی ناراحت و غمگین خواهی شد؛ اما چارهای نیست و تو باید از حقیقت اطلاع پیدا کنی.
شاهین پرسید:
– حقیقت چیست و واقعهی غمانگیز چگونه است؟
حاکم گفت:
– امروز پسازآنکه تو به کوهستان پرواز کردی، پسر من و جوجهی تو مثل هرروز در باغ مشغول بازی بودند. آنها طبق معمول تا نزدیک ظهر با یکدیگر بازی کردند؛ اما در حین بازی، نمیدانم چه اتفاقی رخ داد که پسرم بهطور ناخودآگاه جوجهی تو را به زمین زد و در اثر این کار جوجهی تو کشته شد.
من از این ماجرا بسیار ناراحت شدم و پسرم را شدیداً با تازیانه تنبیه کردم.
اکنون از تو میخواهم که پسرم را ببخشی و این گناه بزرگی را که او مرتکب شده نادیده بگیری.
شاهین چون این سخنان را شنید، ابتدا غرق در تعجب شد. ولی حرفهای حاکم را باور نکرد و به همین سبب گفت:
– من حرفهای شما را باور نمیکنم. اگر سخنان شما درست است جسد جوجهام را نشانم بدهید.
حاکم دستور داد جسد جوجهی شاهین را آوردند. شاهین چون جسد بیجان جوجهی خویش را دید، اشک حسرت از دیدگانش فروچکید.
او دقیقهای در غم مرگ فرزند خود گریست. سپس به حاکم گفت:
– من سالهای سال در خدمت تو بودم؛ اما هیچوقت آزارم به خانوادهی تو نرسید و همیشه نسبت به تو و خانوادهات فداکار و وفادار بودهام. اکنون میخواهم بپرسم آیا این سزای خدمات من است؟
حاکم گفت:
– ای شاهین، من از تو معذرت میخواهم و تقاضا میکنم این واقعه را فراموش کن.
شاهین آهی کشید و بعد گفت:
– من از همین لحظه قصر را ترک میکنم و دیگر هم به اینجا نخواهم آمد؛ اما آگاه باش که بالاخره روزی از پسرت انتقام خواهم گرفت.
شاهین این حرف را گفت و بعد جسد جوجهی خویش را برداشت و پروازکنان به کوهستان رفت و در بلندترین نقطهی کوه نعش جوجهاش را به خاک سپرد.
***
چندین سال از این ماجرا گذشت… در طی این مدت حاکم همیشه گفتههای شاهین را به خاطر داشت و به این دلیل از پسر خود شدیداً مراقبت میکرد.
حاکم از ترس شاهین چندین سرباز مسلح را مأمور کرده بود تا شب و روز از پسرش محافظت نمایند؛ زیرا بیم از آن داشت که به ناگاه شاهین از راه برسد و صدمهای به پسرش برساند.
روزی از روزها حاکم تصمیم گرفت برای شکار به کوهستان برود.
هنگامیکه او لباس شکار به تن میکرد، پسرش از او تقاضا کرد که به همراهش به شکار برود. حاکم ابتدا خواهش پسر خویش را رد کرد؛ اما چون خیلی اصرار میکرد، بالاخره ناچار شد که او را هم با خود به شکار ببرد.
حاکم و پسرش همراه صدها نگهبان، برای شکار به یک منطقهی کوهستانی رفتند…
آنها ساعتی در کوهستان به جستجوی شکار پرداختند و در هنگامیکه مشغول جستجو بودند، ناگهان حاکم شاهینی را در آسمان دید.
شاهین با چابکی و سرعت پرواز میکرد و بهطرف افراد حاکم پیش میآمد.
حاکم چون چشمش به شاهین افتاد، درحالیکه با انگشت، شاهین را نشان میداد به سربازان خود دستور داد:
– آن شاهین را با تیر و کمان نابود کنید؛ زیرا ممکن است به پسر من صدمهای بزند.
نگهبانان تیرها را در کمان نهادند و صدها تیر بهسوی شاهین پرتاب کردند؛ اما هیچیک از تیرها به شاهین اصابت نکرد.
شاهین پسازآنکه حاکم را مجروح ساخت، پسر او را از روی اسب بلند کرد و به آسمان برد.
پس از چند لحظه حاکم باآنکه زخم برداشت بود به هر ترتیبی بود دوباره سوار اسب خود شد و بعد نگهبانان فراری را یکجا جمع کرد و سپس بهاتفاق آنها شاهین را تعقیب نمود.
شاهین با آخرین سرعت پرواز میکرد و پسر حاکم را با خود میبرد… پس از ساعتی به دامنهی کوه رفت و پسر حاکم را در آنجا روی زمین گذاشت. بعد بدون آنکه به او مهلت بدهد با منقار نوکِ تیز خود چشمان پسر حاکم را از حدقه خارج کرد و او را برای ابد کور کرد و سپس پسر حاکم را در دامنهی کوه رها کرد و بعد با سرعت بهسوی قلهی کوه پرواز نمود.
پس از چند دقیقه، حاکم و نگهبانانش به دامنهی کوه رسیدند. هنگامیکه حاکم به دامنهی کوه قدم گذاشت، پسر خود را غرق در خون دید. فوراً به بالین پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و چون به چهرهی خونآلود او نگاه کرد، فهمید که شاهین چشمان او را نابینا کرده است.
حاکم از کور شدن پسر خویش بسیار اندوهگین گشت و به همین جهت تصمیم گرفت از شاهین انتقام بگیرد.
حاکم پیش خودش نقشه کشید که با حیله و نیرنگ، شاهین را فریب بدهد و دوباره او را به قصر خود ببرد و در آنجا از شاهین انتقام بگیرد. او برای اجرا کردن نقشهاش افراد خود را در دامنهی کوه گذاشت و خودش بهتنهایی بهسوی قلهی کوه حرکت کرد. هنگامیکه به نزدیک قله رسید، توقف کرد و بعد فریاد زد:
– ای شاهین، تو چشمان پسر مرا نابینا کردی، اما من از تو ناراحت نیستم؛ زیرا پسر من جوجهی تو را کشت و تو نیز در عوض، او را کور کردی و انتقام فرزند خود را گرفتی.
اکنون من بهتنهایی اینجا آمدهام تا بگویم که هر دو باید گذشته را فراموش کنیم و دوباره مثل سابق باهم دوست شویم.
من پیشنهاد میکنم دوباره به قصر برگرد و در آنجا به زندگی خود ادامه بده و آگاه باش که من هیچ کینهای از تو در دل ندارم.
شاهین چون سخنان حاکم را شنید، جواب داد:
– ای حاکم، دوستی من و تو مدتهاست که تمام شده است. تو میخواهی مرا فریب بدهی.
حاکم گفت:
– حاضرم سوگند یاد کنم که نمیخواهم تو را فریب بدهم، بلکه مایل هستم دوباره با تو دوست شوم.
شاهین گفت:
– دوستی من و تو مثل دوستی خرس و مرد هیزمشکن است، زیرا همانطوری که خرس و هیزمشکن نتوانستند با یکدیگر دوست شوند، من و تو نیز هیچوقت نمیتوانیم با یکدیگر دوست شویم؛ زیرا پسر تو جوجهی مرا هلاک کرد و من نیز چشمان پسر تو را کور کردم؛ بنابراین هر دو از یکدیگر متنفر هستیم. آیا دو نفر که از هم تنفر دارند میتوانند با یکدیگر دوست شوند؟
حاکم گفت:
– بله دو نفر که از یکدیگر متنفرند اگر مایل باشند میتوانند با یکدیگر دوستی و رفاقت کنند.
شاهین گفت:
– من مرغی هستم که باید در کوهستان زندگی نمایم و تو فرمانروایی هستی که باید در داخل قصر مجلل خویش به زندگی ادامه بدهی. هرکدام از ما راه جداگانهای در پیش داریم. پس بهتر است سخنان بیهوده را کنار بگذاری و به قصر خود برگردی و من هم از این مکان به کوهستان دیگری خواهم رفت.
شاهین پس از این گفته، بالهای خود را گشود و بهآرامی به آسمان پرید. شاهین لحظهبهلحظه اوج گرفت و به اعماق آسمان پرواز کرد.
حاکم سر جای خود ایستاده بود و دور شدن شاهین را نگاه میکرد. پس از لحظهای شاهین در آسمان ناپدید شد؛ اما حاکم هنوز با کینه و اندوه به دنبال او چشم دوخته بود.
(این نوشته در تاریخ 17 جولای 2023 بروزرسانی شد.)