قصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود 1

 قصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود

قشنگترین-قصه-های-فارسی-برای-کودکان-تصویر-جلد

 قصه های قشنگ فارسی برای کودکان

خری که دل و گوش نداشت

عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود

نویسنده: امیدعلی پوی پوی

برگرفته از کتاب: قشنگ ترین قصه‌های فارسی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در روزگاران پیشین، یک شیر و یک روباه در مرغزاری زندگی می‌کردند. روباه از اوامر و دستورات شیر اطاعت می‌کرد و به این دلیل هرگاه شیر طعمه‌ای به دست می‌آورد مقداری از آن را به روباه می‌داد. شیر و روباه سال‌ها با تندرستی و سلامتی در آن مرغزار می‌زیستند. تا آنکه روزی، شیر بیمار شد و رفته‌رفته بیماری‌اش شدیدتر گردید و چنان ناتوان و ضعیف شد که دیگر قادر نگردید که به شکار برود.

مدت‌ها بیماری شیر به طول انجامید. ولی او هرگز درصدد معالجه‌ی خود برنیامد. بالاخره روزی روباه از شیر پرسید:

– سرور من، آیا نمی‌خواهید بیماری خود را علاج نمایید؟

شیر پاسخ داد:

– اگر داروی مرض خود را به دست آورم به‌هیچ‌وجه از معالجه‌اش خودداری نخواهم کرد. به‌طوری‌که من شنیده‌ام، می‌گویند تنها راه علاج این بیماری خوردن دل و گوش خر است؛ اما نمی‌دانم خر از کجا پیدا کنم. با

روباه گفت:

– در این نزدیکی چمنزاری وجود دارد که در کنارش چشمه‌ی آبی روان است و مرد رخت‌شویی هرروز با خرش به آن چشمه می‌آید تا لباس بشوید، اگر میل داشته باشید، خر رخت‌شوی را فریب می‌دهم و به نزدتان می‌آورم تا شما دل و گوش او را بخورید و باقی را به من ببخشید.

شیر گفت:

– بسیار خوب، برو و آن خر را هرچه زودتر به نزد من بیاور.

پس از این گفتگو، روباه به‌سوی چشمه به راه افتاد و پس از ساعتی به کنار چشمه رسید. اتفاقاً در آن روز خر رخت‌شوی در چمنزار مشغول چریدن بود. روباه به نزد خر رفت و ابتدا با مهر و محبت با خر گفتگو کرد و سپس از خر پرسید:

– تو خیلی لاغر و ضعیف هستی، علت آن چیست؟

خر آهی کشید و جواب داد:

– این رخت‌شویی که صاحب من است مرا خیلی اذیت می‌کند. از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب از من کار می‌کشد و هرگاه که بخواهم لحظه‌ای استراحت کنم با شلاقش مرا کتک می‌زند و همیشه هم جو کم می‌دهد. به‌این‌ترتیب می‌خواهی لاغر نشوم؟!

خر پس از گفتن این سخنان دقیقه‌ای سکوت کرد و بعد دوباره با صدای غم‌انگیزی گفت:

– دیگر از این وضع خسته شده‌ام و همیشه رنج می‌کشم و غصه می‌خورم.

روباه گفت:

– راه فرار تو باز است و هرلحظه که بخواهی می‌توانی خودت را از این وضع نجات دهی.

خر گفت:

– تو اشتباه می‌کنی، زیرا من به هیچ جایی نمی‌توانم فرار کنم. چون‌که به هرکجا که بروم بالاخره کسی پیدا می‌شود و مرا صاحب می‌گردد.

روباه گفت:

– من پیشنهادی دارم که اگر آن را قبول کنی از این وضع رهایی پیدا می‌کنی.

خر پرسید: پیشنهاد تو چیست؟

روباه گفت:

– اگر می‌خواهی زندگی آسوده و راحتی داشته باشی هم‌اکنون همراه من به مرغزار بیا، در آنجا خر دیگری هم هست که من با او زندگی می‌کنم. اگر میل داشته باشی می‌توانی در نزد ما بمانی و به آسایش بپردازی.

خر پرسید:

– مرغزاری که تو از آن صحبت می‌کنی در کجا واقع شده است و چگونه جایی است؟

روباه گفت:

– آن مرغزار در یک فرسنگی اینجا قرار دارد. آنجا محل دلگشا و باصفایی است. زمینش پوشیده از گل و گیاه است و در هر سوی آن چشمه‌ای با آب گوارا جاری است، همچنین در آنجا انواع و اقسام پرندگان خوش‌صدا فراوان‌اند و از هر طرف صدای چهچهه‌ی بلبلی شنیده می‌گردد. اکنون آیا مایل نیستی به آن سرزمین پرنعمت بیایی و خودت را از رنج و زحمت خلاص کنی؟

خر حرف‌های روباه را باور کرد و تصمیم گرفت که با او به مرغزار برود. به این دلیل گفت:

– بسیار خوب، پس بیا هرچه زودتر به آنجا برویم.

پس از این حرف خر و روباه هر دو به‌سوی مرغزار به راه افتادند…

* * *

از آن‌طرف، شیر در گوش‌های نشسته بود و منتظر روباه بود. پس از ساعتی انتظار، خر و روباه از دور دیده شدند. شیر از جا برخاست و به استقبال آن رفت. خر، شیر را دید و از دیدن او تعجب کرد؛ زیرا که او تا آن لحظه هنوز شیر ندیده بود به همین جهت از روباه پرسید:

– این حیوان کیست و اینجا چه‌کار می‌کند؟

روباه جواب داد:

– این همان خری است که در نزد من زندگی می‌کند.

خر پرسید:

– این چگونه خری است؟ چرا گوش‌هایش مثل گوش‌های من دراز نیست و چرا قدش از قد من کوتاه‌تر است؟

روباه گفت:

– این خر هم قبلاً مثل تو بین آدم‌ها زندگی می‌کرد، آدم‌ها گوش‌های او را بریدند و او در اثر شکنجه‌ی آدمیان به این شکل درآمد.

سخنان روباه، خر را قانع کرد و خر کم‌کم به شیر نزدیک شد؛ اما هنگامی‌که به مقابل شیر رسید شیر غرشی کرد و به خر حمله نمود؛ اما چون بیمار و ناتوان بود قدرت آن را نداشت که به خر صدمه وارد کند. به این دلیل نتوانست خر را نابود کند و خر با چابکی از دست شیر فرار کرد…

روباه از ناتوانی و ضعف شیر بسیار متعجب گردید؛ اما سخنی نگفت. ولی شیر چون در حمله به خر موفق نشده بود می‌خواست برای شکست خود دلیلی بیاورد تا در مقابل روباه حیثیت و غرور خود را حفظ کرده باشد. به همین سبب به روباه گفت:

– من قصد نداشتم که به او صدمه بزنم بلکه می‌خواستم با او شوخی کنم.

روباه می‌دانست که شیر دروغ می‌گوید؛ اما بازهم حرفی در این مورد نگفت. چند دقیقه بین شیر و روباه سکوت برقرار شد تا آنکه روباه سکوت را شکست و گفت:

– من دوباره به نزد خر می‌روم تا شاید او را به نحوی قانع کنم و به اینجا بیاورم.

شیر گفت:

– برو و با هر حیله‌ای که شده او را به نزدم بیاور.

روباه دوباره به دنبال خر رفت و او را در گوش‌های از مرغزار پیدا کرد. خر از دیدن روباه اخم‌هایش را در هم کشید و بعد با عصبانیت از روباه پرسید:

– چرا آن خر قصد داشت به من حمله کند؟

روباه جواب داد:

– آن خر از دیدن تو خوشحال شده بود و به این جهت از شدت خوشحالی به‌طرف تو پرید؛ اما تو ترسیدی و فرار کردی، اگر فرار نمی‌کردی او با تو مهربانی می‌نمود. حالا بیا تا دوباره به نزد او برویم.

ابتدا خر حرف‌های روباه را باور نکرد و تصمیم گرفت که دیگر به آن مرغزار نرود، زیرا از صدای غرش شیر خیلی ترسیده بود، اما روباه آن‌قدر تملق و چاپلوسی کرد و آن‌قدر وعده‌های خوب به خر داد که بالاخره خر بیچاره دوباره فریب خورد و همراه روباه به نزد شیر رفت.

این بار وقتی‌که خر به نزد شیر رسید، شیر با او به مهربانی رفتار کرد و از او احوالپرسی نمود و دلداری‌اش داد و گفت:

۔ اگر حرکت خلافی از من سرزده است مرا ببخش. از امروز تو میهمان عزیز من هستی. خواهش می‌کنم بیا به لانه‌ی من برویم.

خر چون مهربانی شیر را دید ترسش از بین رفت و همراه شیر به‌طرف لانه به راه افتاد…

اما هنگامی‌که داخل لانه‌ی شیر شد، دیگر به او امان نداد و از پشت به روی او جهید و با دندان‌های برنده‌اش، خر را از پا درآورد. پس‌ازآنکه خر به‌وسیله‌ی شیر از پا درآمد شیر به روباه گفت:

– تو اینجا بمان تا من به چشمه بروم و دست و روی خود را بشویم و بعد بیایم و دل و گوش خر را بخورم.

روباه گفت:

– بروید و خیالتان راحت باشد؛ زیرا من در غیبت شما از جسد خر مراقبت خواهم کرد.

شیر از لانه خارج شد و به چشمه رفت. پس از رفتن شیر، روباه بلافاصله دل و گوش خر را خورد و بعد دست و روی خود را تمیز کرد و در گوش‌های نشست. پس از چنددقیقه‌ای شیر از چشمه مراجعت کرد؛ اما هرچه دل و گوش خر را جستجو کرد اثری از آن ندید. به همین جهت از روباه پرسید:

– پس دل و گوش خر چه شده است؟

روباه لبخند تمسخر آلودی زد و بعد جواب داد:

– زندگانی فرمانروا دراز باد، اگر این خر دل و گوش داشت، هرگز دو دفعه فریب مرا نمی‌خورد و با پای خود به گور نمی‌آمد.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *