قصههای قرآن برای کودکان و نوجوانان
حضرت ابراهیم علیه السلام
تصویرگر: صادق صندوقی
به نام خدای مهربان
در خیلی زمانهای پیش، شهری بود که آن را بابل میخواندند.
بابل بزرگترین شهر آن روزگار بود، ساختمانهای بزرگ و بتکدههای پرشکوه داشت. همۀ مردم این شهر بتپرست بودند.
در این شهر جوانی زندگی میکرد، که او را ابراهیم میگفتند، ابراهیم جوانی، خداپرست بود، و بتها و بتکدههای مردم را هرگز دوست نمیداشت.
یک روز ابراهیمی به مردم، و به بزرگترهای آنان گفت: «ای مردم، آخر چرا، شما این بتها را میپرستید؟ این بتها نه شما را میبینند و نه صدای شما را میشنوند. آیا شما چیزهایی را که خودتان ساختهاید، پرستش میکنید؟ من از شما و از همه این بت هاتان بیزار هستم.
شاهد باشید که من تنها خدای یگانه را میپرستم، آنکه زندگی و مرگ ما به دست اوست.
بتپرستان گفتند: «ای ابراهیم، پدران ما، از خیلی سالها پیش، این خدایان را میپرستیدهاند. از هر وقت که ما به یاد داریم، شیوه نیاکان و پدران ما اینطور بوده است. آیا تو از راه و روشی که همۀ پدران ما داشتهاند، بیزاری میجویی؟»
بزرگترها گفتند: «اینطور که نمیشود. معلوم میشود این جوان، دشمن ما و دشمن خدایان ماست. ای مردم، این جوان آشوبگر را بکشید و یا بسوزانید، و یادگار نیاکانتان را احترام کنید.»
مردم نادان، یک میدان بزرگ، پر از آتش فراهم ساختند. نمرود، با همراهیانش برجایی بلند به تماشا ایستادند. تا گماشتگان نمرود، بوقها و کرناها نواختند. جلادها، ابراهیم را با منجنیق به درون آتش انداختند تا ابراهیم در برابر نمرودیان در آتش بسوزد.
ولی خداوند، ابراهیم را از آنهمه آتش نجات داد و حتماً میدانید که خداوند بسیار مهربان و بسیار مقتدر است.
ابراهیم، بیهیچ آزاری از آتش بیرون آمد. همۀ کافران و نمرودیان شرمنده بهجای خود برگشتند و نتوانستند چیزی بگویند.
و ابراهیم، قبلاً همة بتهای نمرودیان را خرد کرده بود و نمرودیان جمع شده بودند تا او را در آتش بسوزانند، ولی خداوند آتش را بر ابراهیم، سرد و سلامت ساخت و خداوند به انجام هر کاری تواناست و هر کاری را میداند.
مردم، بابل، فهمیدند که ابراهیم، راست میگوید. لیکن آنان هنوز دنبال گفتههای نیاکان و پدرانشان بودند. آخر پرستش بتها برای آنان خیلی دوستداشتنی بود. برای اینکه آنان، خیلی روزها، در بتخانه جمع میشدند، و گروهی بوقها مینواختند؛ برخی دیگر، کرناها مینواختند و عدهای هم از زن و مرد و پیر و جوان، به رقص و پایکوبی میپرداختند و این بود که مردم، پرستش بتها را دوست میداشتند، و این بود که از عبادت خدا که راه نوح پیامبر بود، رویگردان بودند.
بتپرستان میخواستند در هر کاری که دوست میدارند، آزاد باشند و این بود که با خداپرستی و با خداپرستان دشمن بودند.
هنگامیکه ابراهیم دید که مردم دست از بتهاشان برنمیدارند گفت: «ای مردم، همۀ شما شاهد باشید که من از راه و رسم شما بیزارم. من از شهر شما خارج میشوم و به راه خدایم میروم که خدای من مرا هدایت خواهد کرد.»
آنگاه، ابراهیم برای همیشه از مردم نادان و مغرور بابل دور شد و زنش ساره و جوان خداپرست دیگر به نام لوط، نیز همراه ابراهیم از شهر بابل بیرون آمدند.
ابراهیم و ساره و لوط اولین مردمی بودند که در راه پروردگار مهاجرت کردند تا به جایی که در عبادت خدا آزاد باشند بروند. آخر مردم باایمان باید در راه ایمان و عقیده خود پایداری کنند، و این خواست خداست.
ابراهیم و یارانش در سرزمین شام، در سر راه کاروانیان منزل کردند. خداوند به آنان بر کت داد. ابراهیم و لوط دارای گوسفندان فراوان شدند. ابراهیم خیمۀ بزرگی برای پذیرائی مسافران درست کرد. گروه فراوانی از مردم با ابراهیم آشنا شدند و موعظههای او را پذیرفتند، ابراهیم به شهرهای دوردست رفت و در همهجا مردم را به پرستش خدای واحد دعوت کرد. ابراهیم، لوط را به شهر سَدوم فرستاد تا آنان را از کارهای زشتشان بترساند و آنان را بهسوی خدا دعوت کند.
مردم سدوم بسیار گستاخ و خداناشناس بودند. آنان به خدا و روز جزا ایمان نداشتند، از هیچ گناهی نمیترسیدند و میگفتند: «پدران ما نیز گناهان فراوان کردند و هیچ طور نشد.»
لوط گفت: «ای مردم از خدا بترسید. این کارهای زشت را رها کنید، حتی پیشینیان شما هم اینطور نبودند. از خداوند بترسید و دستور خداوند را اطاعت کنید.
اعیان و اشراف شهر گفتند: «این مرد و خانوادهاش را از شهرتان بیرون کنید، اینها مردمی خشکهمقدس هستند.»
لوط گفت: «ولی واقعاً شما گروه بیانصافی هستید و نمیخواهید فکر کنید.»
مردم سدوم آنقدر در گناهان فرو شده بودند که جز به گناه، به چیز دیگر فکر نمیکردند.
یکوقت هنگامیکه ابراهیم در جلو خیمهاش نشسته بود ناگهان سه نفر ناشناس به نزدش آمدند و سلام کردند.
ابراهیم گفت: «سلام بر شما، ای گروه ناآشنایان بفرمائید»
و آنان به خیمه ابراهیم آمدند. ابراهیم آهسته به نزد ساره رفت و گفت: «من تابهحال چنین مردمی ندیدهام. باید خودم از اینان پذیرایی کنم.»
آنگاه طولی نکشید که ابراهیم یک گوسالۀ بریان جلوی آنان گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
لیکن آنان همچنان نشستند و دست بهسوی غذا دراز نکردند. ابراهیم خیلی دلتنگ شد و با خودش گفت «چرا این میهمانان از غذای ما نمیخورند؟ مبادا برای ما پیغام جنگ آورده باشند.»
آخر در آن زمان کسانی که پیغام جنگ میآوردند غذای دشمن را نمیخوردند. بنابراین ابراهیم خیلی نگران و هراسناک گردید.
اکنون ساره هم که خیلی ترسیده بود از گوشهای نگاه میکرد که این سه میهمان باشکوه برای چهکار آمدهاند و چهکار دارند.
آنگاه میهمانان اینطور گفتند: «ای ابراهیم! نگران مباش. ما فرستادگان خداوند هستیم و ترا به پسری دانا بشارت میدهیم.»
ساره هم که گوش میداد، با شنیدن این حرف، ترسش ریخت و شادمان شد.
گفتند: «ای ساره مژده باد که خداوند به تو اسحاق را خواهد داد و پس از اسحاق، یعقوب را.»
ساره ناگهان فریاد کرد و گفت: «ایوای، من به این پیری چطور بچه بیاورم؟»
گفتند: «ای ساره، آیا تو هم از کار خدا تعجب میکنی؟ خداوند به خانوادۀ شما برکتها میدهد، درود بر شما خاندان پاک. این کار برای خداوند، بسیار آسان است.»
چون ابراهیم این مژدهها شنید، آرام شد و گفت: «ای فرستادگان خداوند، شما برای چه کاری آمدهاید؟»
گفتند: «ما به سراغ شهر سدوم آمدهایم و آنجا را با اهلش با خاک یکسان خواهیم کرد.»
ابراهیم گفت: «آخر لوط پیامبر آنجاست.»
آنان گفتند: «ما خودمان اهل آنجا را بهتر میشناسیم. ما لوط و خاندانش را نجات خواهیم داد؛ مگر زنش را که با کافران است و باید با کافران هلاک شود.»
ابراهیم خیلی اندوهگین شد و دست به دعا برداشت تا شاید خداوند عذاب را برگرداند.
آنان گفتند: «ای ابراهیم، دیگر برای این قوم دعا نکن که عذاب خداوند از مردم گناهکار رد نخواهد شد.»
لیکن ابراهیم زارزار میگریست و دلش بیآرام بود.
آنگاه فرستادگان بهجانب شهر سدوم رفتند.
لوطِ پیامبر مدتها مردم سدوم را پندها داده بود. لیک مردم سدوم کارهای زشت را، بیشتر از کارهای نیک میپسندیدند. آنان لوط و پیروانش را نادان و سفیه میشمردند.
میگفتند: «لوط آدم خشکهمقدس و ناآگاهی است و از لذت گناهان بیخبر است.»
آنان به لوط و دعایش و نمازش میخندیدند. آنان میخواستند در هر گناهی آزاد باشند. لوط آزادی گناهان را خوب نمیدانست و اعیان و اشراف شهر با او دشمن بودند. نزدیک بود مردم سدوم، لوط را بکشند و یا از شهر بیرونش کنند.
یک روز هنگامیکه لوط در مزرعهاش کار میکرد، ناگهان سه نفر ناشناس را در برابر خود دید که با لباسهای زیبا و آراسته بهسوی شهر سدوم میرفتند.
لوط گفت: «بهتر است به این شهر نروید، که مردم بسیار بدی دارد. آنها اگر شما را ببینند افتضاح راه میاندازند. شما نزد من بمانید تا هوا تاریک شود و در تاریکی شب به خانۀ من بیایید.»
هنگامیکه هوا تاریک شد، آنان بهجانب شهر به راه افتادند. لوط بسیار دلتنگ شد و با خودش گفت: «عجب کاری کردم؟ خیلیخیلی گرفتار شدم. اگر این مردم بفهمند آبرویم خواهد رفت!»
آن سه نفر آمدند تا به خانۀ لوط رسیدند و کسی آنها را ندید. لیک زن لوط که با کافران همراه بود، آهسته بالای بام رفت و مردم شهر را از آمدن میهمانان غریب باخبر کرد. مردم بدکاره که همیشه دنبال گناهان بودند، دستهدسته به راه افتادند.
جلو در خانه لوط غوغا شد. نزدیک بود در خانه را از جا بکنند.
لوط گفت: «ای مردم، آخر از جان من چه میخواهید؟ آخر اینان میهمانان من هستند. چرا از خدا نمیترسید؟ هیچ مردمی اینهمه بدکاره نبودهاند!»
کافران گفتند: «مگر به تو نگفتیم نباید کسی را در خانهات پناه دهی. این پسرها را به ما بده تا رهایت کنیم.»
لوط گفت: «چه کنم که نمیفهمید. کاش دستم به جایی میرسید و یا میتوانستم با شما پیکار کنم.»
لوط که نمیدانست چکار کند با دخترهایش و بچههایش پشت در را گرفته بودند تا کافران وارد خانه نشوند.
اکنون آن سه نفر لوط را صدا زدند و گفتند: «هیچ نگران نباش. ما از طرف خداوند آمدهایم و این مردم دستشان به ما نخواهد رسید. ما برای همان کار آمدهایم که اینان باورش نمیکنند. ما این شهر را با اهلش نابود میکنیم. عجب مردم کافر بدکارهای هستند. بیچارهها نمیدانند چه عذابی به سراغ آنان آمده است. این کافران عجب مغرور هم هستند.»
لوط گفت: «آیا راستی برای هلاکت این قوم آمدهاید؟»
گفتند: «آری به جان خودت ما عذاب بسیار ناگواری برای این قوم آوردهایم. همین امروز صبح مهلت این کافران تمام است.»
– «هنگامیکه همۀ این کافران به خانه هاشان رفتند، تو و خاندانت از این شهر خارج شوید و به کوه دوردست بروید. البته زنت ملتفت نشود. زیرا او از کافران است و باید با کافران هلاک شود.»
لوط و فرزندانش در تاریکی شب از شهر بیرون رفتند. کافران بعد به خانههای خود رفتند تا فردا صبح به سراغ لوط و میهمانانش بیایند.
لیکن فرمان خداوند خیلی زود فرارسید. شهر سدوم به ارادۀ خداوند از جای کنده شد و در هم فروریخت. بارانی از سنگ از فراز آسمان بر روی شهر سدوم بارید. عذابی هولناک مردم کافر را فراگرفت. همۀ کافران نابود شدند و به عذابی که هرگز باور نمیکردند گرفتار شدند. عاقبت گناه، عَجَب خطرناک است.
سرانجام، خداوند، لوط و خاندانش را نجات داد. لوط و خاندانش از کارهای زشت دوری میکردند، در انجام فرمان خداوند میکوشیدند، از ریشخند ریشخندچیان نمیترسیدند، به خداوند و به پیامبرانش ایمان داشتند، نمازگزار بودند و خداوند را میپرستیدند. خداوند هم آنان را نجات داد.
دست خداوند نیرومند است. خداوند مهربان همیشه یار و یاور نیکوکاران است، کافران سرانجام نابود میشوند و خداوند آنان را دوست نمیدارد. کسانی که خداوند را پرستش کنند و در راه خداوند نهراسند، سرانجام پیروز خواهند شد.
اکنون همۀ مردم بشنوند و کارهای خداوند را ببینند.
ابراهیم یک جوان تنها بود. او از همۀ مردم بتپرست و ستمگر دوری کرد و بهسوی خداوند روی آورد، خداوند او را پذیرفت و او را نجات داد و او را گرامی داشت. ساره و لوط نیز به ابراهیم پیوستند. خداوند آنان را نیز نجات داد و گرامی داشت. آنان سراسر عمر در راه خداوند کوشیدند، از فراوانی جمعیت کافران هرگز نهراسیدند، آنان خداوند را پرستیدند، خداوند آنان را یاری کرد و در آخرت نیز مقامی ارجمند دارند.
خداوند به ابراهیم، اسمعیل را و اسحاق و یعقوب را داد و امتی عظیم پدید آمد. از دودمان یعقوب، پیامبران فراوانی پدید آمدند، و آیا لطف خداوند را دربارۀ اسمعیل شنیدهاید؟
که:
یکوقت، ابراهیم دستور یافت تا اسمعیل و مادرش هاجر را به یک سرزمین دور ببَرَد و آنها را در همان سرزمین بگذارد. آنجا بیابانی بیآبوعلف بود و تنها خرابۀ یک خانۀ قدیمی در آنجا دیده میشد. این خانه را پیامبران پیش از ابراهیم برای عبادت خداوند ساخته بودند و اکنون خراب شده بود. ابراهیم فرمان خداوند را شنید و اسمعیل و هاجر را به آنجا برد.
ابراهیم، هاجر و اسمعیل را در بیابان بیآبوعلف گزارد و خود برگشت. هنگامیکه ابراهیم از هاجر و اسمعیل دور میشد و اشک، چشمانش را فراگرفته بود گفت: «خداوندا من زن و فرزندم را در کنار خانۀ مقدس تو منزل دادم تا نماز را بر پای دارند. خداوندا تو نگهدار آنان باش. دلهای مردم را متوجه آنان کن تا بهسوی آنان رویآورند، تا به عبادت تو درآیند. روزی آنان را از خزانۀ خودت برسان. آنان در این بیابان خشک و بیآبوعلف تنها به امید مهربانیهای تو هستند.»
خداوند دعای ابراهیم را شنید. اسمعیل و هاجر را از تنهایی و از هلاکت نجات داد.
هنگامیکه اسمعیل از تشنگی پا بر زمین میکوبید، در همان زیر پایش، با کنار رفتن شنها، نشانۀ آب پیدا شد. هاجر که نمیدانست از خوشحالی چهکار بکند با دستش شنها را کنار زد. چشمۀ آب کوچکی در آنجا نمودار گردید، که هنوز این چشمه برقرار است. هاجر فهمید که خداوند او و پسرش را تنها نگذارده است. خداوند با مردم خیلیخیلی مهربان است. ولی مردم نمیدانند.
چندی نگذشت که قبیلۀ جُرهَم که در جستجوی آب بودند هاجر و اسمعیل را در کنار چشمۀ آب یافتند. آنان از یافتن چشمۀ آب بسیار خوشحال شدند و در همانجا ماندند. خداوند به این وسیله هاجر و اسماعیل را از تنهائی نجات داد. خداوند به مردم مهربان است. ولی بیشتر مردم توجه نمیکنند.
یکوقت که ابراهیم برای دیدن فرزندش اسمعیل به نزد آنان رفت از دیدن آن قوم و آن قبیلۀ بزرگ بسیار خوشحال شد. در آنجا خداوند دستور داد تا ابراهیم خانهای برای مردم بسازد تا مردم خداوند را عبادت کنند.
ابراهیم این خانه را ساخت و فرمان داد تا مردم بهسوی آن روی آوردند. این اولین خانهای بود که برای مردم ساخته شد. ابراهیم این خانه را برای مردم ساخت نت به بتخانهها نروند. در بتخانهها همۀ کارها به نام بتها شروع میشد. از همان روزگار ابراهیم، مردم ندای ابراهیم را شنیدند. همهساله مردم از سرزمینهای دوردست به زیارت این خانه میآمدند.
هنوز هم پس از هزاران سال این خانه پابرجا و استوار است. مراسم باشکوه این خانه به نام هیچیک از پادشاهان نیست. هزاران هزار مرد و زن، مراسم باشکوه این خانه را برای خداوند انجام میدهند. این پاداش زحمتهای ابراهیم در راه خداوند است.
هنگامیکه او خانۀ مردم را به پایان رسانید اینطور گفت: «خداوندا من و فرزندم اسمعیل، هر دو تسلیم و فرمانبرداریم. خداوندا ما را از پرستش بتها نگاه دار. راه و روش ما را به آیندگان اعلام کن. خداوندا در میان این قوم پیامبری قرار ده تا به مردم، دین و آئین تو را بیاموزد. خداوندا ما را ببخش. من برای خودم و برای پدر و مادرم و کسانی که به راه تو هستند طلب آمرزش میکنم. خداوندا همۀ زنان و مردان مؤمن را یاری کن.»
خداوند ندای ابراهیم را شنید. فرزندان ابراهیم از نسل اسمعیل و اسحاق، فراوان شدند. از فرزندان اسحاق، پیامبران فراوان پدید آمدند. یعقوب پیامبر، یوسف، موسی، عیسی، داود و سلیمان و بسیاری پیامبران دیگر از فرزندان و فرزندزادگان اسحاق بودند.
فرزندان اسمعیل نیز فراوان شدند. خداوند آخرین پیامبر خود حضرت محمد (صلیالله علیه و آله) را از خاندان ابراهیم و از فرزندان اسمعیل قرارداد. خاندان ابراهیم مانند یک درخت خرم و بارور در جهان پایدار ماندند. پیامبران فراوان از این درختِ بارور پدید آمدند. این گوشهای از نعمتهای خداوند به بندهاش ابراهیم است.
خداوند کارهای نیک مردم را بی پاداش نخواهد گذارد. همۀ کارهای خوب در نزد خداوند، حساب خواهد شد.
سلام بر ابراهیم، که همهچیزش را در راه خداوند رها کرد. سلام بر ابراهیم، که خانۀ کعبه را ساخت. سلام بر دودمان ابراهیم، که خدا را میپرستیدند. سلام بر همۀ بندگان نیکوکار خداوند. سلام بر لوط پیامبر. سلام بر اسمعیل و سلام بر اسحاق و یعقوب. سلام بر ساره و هاجر.
اینان همه در راه خداوند کوشش کردند. بهسوی خداوند مهاجرت کردند. نماز را برپای داشتند. دوستی خداوند را از همهچیز برتر شمردند.
سلام بر همۀ ایشان. سلام بر همۀ کسانی که به راه ایشان خواهند بود.
______________________________
خوانندۀ عزیز
امیدوارم شما نیز در زندگی خود پیرو راه و رسم پیامبران خدا باشید و به دعوت حضرت ابراهیم جواب مثبت دهید و در راه خدا به کوشش برخیزید و در بزرگداشت نام خدا بکوشید.
اکنونکه با سرگذشت حضرت ابراهیم آشناتر شدید اجازه بدهید آیاتی از تورات را که در مورد حضرت ابراهیم است برای شما یادآور شویم:
هنگامیکه حضرت ابراهیم در مورد فرزندش اسمعیل دعا میکند، که «خداوند او را زنده بدارد«خداوند به او چنین میفرماید:
«وُ لیشمَعیل شَمعِتیخا هینَه بِرختی اوتو وِ هیفرِتی اوتو وِ هِبریتی اوتو، بِمِئُد مِئُد، شِنیم عاسار؛ نِسیئیم یُولِد وِ نَتِتیوُ لِغوِی غادُل» (سِفر پیدایش 17:20)
«و دربارۀ اسمعیل شنیدم ترا اکنون، برکت دادم او را و بارور گرداندم او را به «محمد» ص. دوازده امام از او آید، و او را امتی بزرگ سازم.»
(نقل از بشارات عَهدِین صفحه ۲۱۲ تألیف دکتر محمدصادقی)
[ترجمه دیگری از تورات آنلاین] [و اما در خصوص اسماعیل تو را اجابت فرمودم. اینک او را برکت داده بارور گردانم و او را بسیار کثیر گردانم. دوازده رئیس از وی پدید آیند و امتی عظیم از وی به وجود آورم.]البته نویسندگان تورات کلمۀ «بِمِئُد مِئُد» را «بسیار بسیار» ترجمه کردهاند، و به نظر میرسد اینجا نیز یکی از مواردی است که نویسندگان تورات و علماء یهود و دیگران، آنها را تحریف کردهاند.
خدا یارتان باشد، خوانندگان عزیز.
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)