قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-من-دیگر-او-نیستم!

قصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!

قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی

 

من دیگر او نیستم!

 

نویسنده: مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

بازنویس: محمدکاظم مزینانی

جداکننده متن مذهبی

به نام خدا

خداوند، آدمی را هر دَم از نو می‌آفریند و هر دَم چیزی تازه‌تر به اندرونش می‌فرستد. چیزهایی که نخستینِ آن به دومین نمی‌ماند، دومین به سومین و … درحالی‌که آدمی از خویشتن بی‌خبر است و خود را نمی‌شناسد.

برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالی‌که مردم برای تماشا بر بام‌ها آمده بودند و شادمانی می‌کردند.

در آن هنگامه، مردی مست میان خانه‌اش افتاده بود و با خودش خوش بود که نزدیکانش به سراغش رفتند و خواستند که او را هم به تماشای سلطان ببرند. مرد مست گفت که: «من با خودم خوشم و نمی‌خواهم هیچ‌کسی را ببینم.» اما نزدیکانش حرفش را نشنیده گرفتند و او را تلوتلوخوران به روی بام بردند.

سلطان محمود سوار بر اسب از آنجا می‌گذشت که نگاه مرد مست به او افتاد و از سر بیخودی گفت: «آخر این اسب چه ارزشی دارد؟ اگر آوازخوانی برایم ترانه‌ای می‌خواند و این اسب از آن من بود، همان‌دم آن را به او می‌بخشیدم.»

از سر اتفاق، سلطان سخن مرد مست را شنید و آن‌چنان خشمگین شد که دستور داد او را به زندان بیندازند.

هفته‌ای گذشت و مرد زندانی برای سلطان پیغام فرستاد که: «آخر گناه و جرم من بینوا چیست؟ بفرمایید تا برای من نیز آشکار گردد.» سلطان دستور داد که او را بیاورند و آنگاه از او پرسید: «ای بی‌سروپای گستاخ! آن سخنان چه بود که آن روز بی‌پروا بر زبان آوردی؟»

مرد گفت: «پادشاها! من آن سخنان را بر زبان نراندم. آن روز مرد مستی که روی بام ایستاده بود، آن سخنان را از سر بیخودی گفت. اکنون دیگر من، او نیستم، من مردی‌ام با خرد و هوشیار.»

سلطان محمود از آن پاسخ خوشش آمد، پس عیدانه ای به او بخشید و رهایش کرد.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *