قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-معلم-و-پوستین-خرس

قصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس

قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی

 

معلم و پوستین خرس

 

نویسنده: مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

بازنویس: محمدکاظم مزینانی

جداکننده متن مذهبی

به نام خدا

معلمی بینوا در فصل زمستان، یک‌لا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس می‌داد. آن‌سوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان می‌آمد و خرسی را با خود در رودخانه می‌آورد. خرس در آب غوطه‌ور بود و سرش دیده نمی‌شد.

شاگردان با دیدن پشت خرس گفتند: «ای استاد بر روی آب، پوستینی به چشم می‌خورد، برو و آن را بردار که هوا سرد است.»

معلم به‌سوی رودخانه دوید تا پوستین را بردارد، اما خرس ناگهان چنگی به او زد و در آب گرفتار شد. کودکان همچنان فریاد می‌زدند که: «ای استاد! یا پوستین را بردار یا آن را رها کن.» معلم همان‌گونه که در آب غوطه‌ور بود فریاد زد: «من پوستین را رها کرده‌ام، اما او مرا رها نمی‌کند.»

خداوند می‌گوید که در تو، گوهر و کشش و خواسته‌ای نهاده‌ام که آن را بی‌پاسخ نمی‌گذارم. تو یک‌بار چیزی را از من بخواه، آنگاه پایداری کن و بگذار که همه‌ی بلاها بر سرت ببارد. دین ما در دل هرکسی که جای گرفت، تا او را به حق نرساند و همه‌ی زشتی‌ها را از نهادش جدا نکند، دست از او برنمی‌دارد. آخر شوق حق کجا تو را به حال خود را می‌گذارد؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *