قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم
نویسنده: مولانا جلالالدین بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
کاروانی بزرگ در بیابانی بیآبوعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب میگشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد. سطل دیگری آوردند، اما اینیکی نیز بالا نیامد. بهناچار کسی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، او نیز ناپدید شد. کس دیگری رفت و از او نیز خبری نیامد.
مرد زیرکی در میان کاروان بود که از آنها خواست او را میان چاه بفرستند. آنها پذیرفتند و او را میان چاه فرستادند.
مرد همانگونه که آرامآرام پایین میرفت، ناگهان در ته چاه دیوی دید؛ سیاه و ترسناک. با خود گفت: «بهتر است که به هوش باشم و ببینم که بر سر من چه میآید.»
دیو گفت: «سخن بیهوده مگو! تو در چنگ من هستی و از اینجا رهایی نخواهی یافت، مگر آنکه پرسشم را پاسخی درست بگویی. بگو ببینم، در این دنیا بهترین جا کجاست؟»
مرد زیرک با خود اندیشید: «من در چنگ او هستم. اگر که بگویم بغداد یا فلان جا، به او زخمزبان زدهام.» پس پاسخ داد: «هر آن کجا که آدمی همدمی داشته باشد. چه در ژرفنای زمین، چه در سوراخ موش.»
دیو خندید و گفت: «آفرین بر تو که روی زمین تنها تو را آدم یافتهام. برو که به خاطر تو دیگران را نیز بخشیدم و آزاد کردم.»
از حقیقت سخن گفتن، نخست چندان در گوش شیرین نمیآید، اما هر چه بیشتر به آن بپردازی، شیرینتر به دل مینشیند. صورت اما چنین نیست. نخست شیرین به نظر میآید، اما هر چه بیشتر با آن دمخور میشوی، بیمزهتر میشود.
هدف ما از گفتن این حکایت، معنیِ آن بود. میتوان همین معنی را به شکل دیگری نیز بیان کرد، اما ظاهربینان، تنها همین شکل را میگیرند. آه که با آنها از معنی سخن گفتن چقدر دشوار است. اکنون اگر همین حکایت را به شکل دیگری برایشان بگویی، آن را درنمییابند.