قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
غربال در مُشت
نویسنده: مولانا جلالالدین بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
مولانا گفت: کسی نزد سید برهانالدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا میشناسد که ستایشم میکند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر بهراستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»
پادشاهی پسر خود را به دست هنرمندان و دانشمندان سپرده بود تا به او دانش و هنر بیاموزند. پس از چندی، پسر با همهی نادانیاش استاد شد. روزی پادشاه او را خواست، انگشترش را در مشت خود پنهان کرد و گفت: «آیا میتوانی بگویی که چه چیزی در مشت خود دارم؟»
پسر گفت: «آن چیز گرد است و زرد است و سوراخسوراخ.»
پادشاه خندید و گفت: «آفرین! اکنونکه نشانههای آن را درست گفتی پس بگو آن چیز چیست.» پسر کمی اندیشید و با شادمانی گفت: «باید غربال باشد.» پادشاه با شگفتی گفت: «آنهمه دانش اندوختی و این نشانههای دقیق را فراگرفتی. نشانههایی که عقل را به شگفتی وامیدارد، اما هنوز نمیدانی که غربال در مشت نمیگنجد؟»
کار بسیاری از دانشمندان به کار این پسرک میماند. آنها در دانشهای گوناگون موشکافی میکنند، چیزهای بسیاری را که برای آنها نیست، دانستهاند؛ اما چیزی را که از همهچیز به آنها نزدیکتر است، نشناختهاند. آن چیز خودیِ آنهاست، آنها بهخودیخود، راه نبردهاند.