قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
شاید که این، آن باشد
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
دانشجویان گمان میکنند که اگر با ما بنشینند، دانش خود را فراموش میکنند و از دنیا کناره میگیرند. اینچنین نیست. اگر آنها با ما بنشینند، دانستههایشان همه جان میگیرد، چراکه ریشهی همهی این دانشها در آنجاست؛ بی گفت و صدا. همهی پیامبران از جهانِ بی گفت و صدا به جهان حرف و صدا آمدهاند. در آنسوی اندیشه و گفت و صدا، چیزی هست؛ جهانی بسیار شگفت و بزرگ. مگر نمیبینی که مردم به دیدن دیوانگان میروند و میگویند که شاید این، همان چیزی باشد که ما میخواهیم. خواستهی آنها بهجاست، اما جای آن را گم کردهاند. درست است که آن چیز در عقل نمیگنجد، اما اینگونه نیست که هر چه در عقل نگنجد، همان چیز باشد.
عارفی نزد سخندانی نشسته بود. سخندان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.»
ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید و زاریکنان گفت: «آه و دریغا که بیست سال عمر و آنهمه تلاش و کوشش من بر باد رفت. من به این امید که بیرون از این سه حالت سخنی هست، خون دلها خوردم، اما تو همهی امیدم را نابود ساختی.»
البته عارف به آن سخن رسیده بود، اما میخواست آن مرد سخندان را زیرورو کند. آنچنانکه:
حسن و حسین (ع) در کودکی، پیرمردی را در مسجد دیدند که کژ وضو میگرفت. آنها برای راهنمایی پیرمرد، نزدیک او رفتند و گفتند: «ما میخواهیم نزد تو وضو بگیریم تا بگویی که وضوی کدامیک از ما درستتر است.»
پیرمرد پس از دیدن وضوی آنها، آهی کشید و گفت: «فرزندان من! وضوی شما بسیار درست و نیکوست. این وضوی منِ بینوا بود که کژ و نادرست بود.»