قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
درخت خدا، چوب خدا
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
جوهر – خادم سلطان – پرسید: «در این دنیا، سخنی را پنج بار در گوش آدمیزاد میخوانند، باز نمیفهمد و به خاطر نمیسپارد، پس برای چه پس از اینکه مُرد، هنگام به خاک سپردنش آن چیزها را در گوشش میخوانند؟ آنهم پس از مردن که آدمیزاد چیزهایی را که آموخته است نیز از یاد میبرد.»
مولانا گفت: «اگر آدمی همهی چیزهای آموخته را از یاد ببرد، زلال و پاک میشود. آنگاه تازه برای فهمیدن نیاموخته ها آمادگی مییابد. تو اگرچه گوش داری، اما از اندرونت صدایی نمیشنوی. بر سر مزار بزرگان رفتنت به پرسیدن چیزی میماند؛ پرسیدنی بدون صدا. این نشستوبرخاستهای من و شما پاسخ آن پرسشهای پنهانی شماست؛ چه در خاموشی چه با گفتگو.
گرسنگی پرسش است از طبیعت، یعنی در خانهی تن من شکافی پیدا شده است. پس خشت بده، گِل بده. خوردن نیز پاسخی است که: بگیر! نخوردن نیز پاسخ است، یعنی اینکه هنوز نیازی نیست. نبض گرفتن پزشک، پرسش است، جنبیدن رگ پاسخ آن. دانه در زمین انداختن، پرسش است، روییدن درخت پاسخ؛ پاسخی بدون زبان، زیرا پرسش نیز بدون صدا بود. اگر حتی درختی نروید، بازهم پرسش و پاسخی در کار است.
کسی برای پادشاهی، سه بار نامه فرستاد. پادشاه پاسخی نداد. آن مرد نوشت که سه بار نامه نوشتهام، یا مرا بپذیرید یا برانید. پادشاه پشت نامهی او نوشت: «پاسخ نادان خاموشی است». همهی کارهای آدمی پرسش است و هر چه بر سرش میآید، از غم گرفته تا شادی، پاسخ آن کارها. کسان دیگری نیز هستند که پرسش خود را پاسخ میبینند. آنها میگویند که این پاسخ زشت، شایستهی آن پرسش ما نبود، درحالیکه نمیدانند دود از هیزم برمیخیزد، نه از آتش.
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
آن مرد همانگونه که زردآلو میخورد گفت: «برای چه بترسم؟ این درخت از آن خداست و منِ بندهی خدا از آن میخورم.»
باغدار گفت: «پس همانجا باش تا پاسخت را بگیری.»
باغدار رفت و ریسمانی آورد و مرد را به درخت بست. سپس آنقدر او را با چوب زد تا پاسخ آشکار شد. مرد زیر ضربههای چوب، فریاد زد: «از خدا نمیترسی؟» باغدار گفت: «برای چه بترسم؟ تو بندهی خدایی و من با این چوب خدا بندهی خدا را میزنم.»