قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
اسیران خوشبخت
نویسنده: مولانا جلالالدین محمد بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
پیامبر (ص) در جنگی اسیران بسیاری گرفته بود؛ همه دستوپابسته. در میان آنها یکی هم عموی او بود؛ عباس. اسیرانِ دربند، با ناتوانی و سرشکستگی گریه میکردند و مینالیدند؛ همگی ناامید از زندگی و چشمبهراه فرود آمدن شمشیر مرگ.
پیامبر (ص) نگاهی به آنها انداخت و خندید. یکی به دیگران گفت: «دیدید که او نیز همچون ما انسان خاکی است. پس گفتهی او ناراست است که میگفت نشانی از بشریت در من نیست؟ اکنون بنگرید که او چگونه به ما نگاه میکند. ما در میان غل و زنجیر و او اینچنین شادمان! او نیز همچون همهی آدمیان از پیروزی بر دشمن خود شادمان گشته است.»
پیامبر (ص) حرف دل آنها را دریافت و گفت: «من برای آن نمیخندم که شما را در بند خود میبینم. ازاینرو خندهام میگیرد که گروهی را از میان دوزخ سیاه و پر دود، بسته به غل و زنجیر، بهزور و کشانکشان بهسوی بهشت و گلستان جاودانی میبرم، اما آنها ناله و فریاد میکنند که چرا ما را از این جایگاه نابودی به گلستان میبری. من از این خندهام میگیرد، اما شما هنوز نمیتوانید حرفهایم را دریابید و این چیزها را ببینید.»
عباس گفت: «من توبه کردم و ازآنچه بودم بازگشتم.»