قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-درخت-انجیر

قصه های داوینچی: درخت انجیر | آخر و عاقبت پز دادن بیجا

قصه های داوینچی: درخت انجیر | آخر و عاقبت پز دادن بیجا 1

قصه های داوینچی

درخت انجیر

نویسنده: لئورناردو داوینچی

(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)

مترجم: لیلی گلستان

برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها

جداکننده متنz

به نام خدا

روزگاری، درخت انجیری بود که میوه نداشت. درخت از این بابت بسیار ناراحت بود. چون آدم‌های بسیاری از کنارش می‌گذشتند؛ اما هیچ‌کدام نگاهش نمی‌کردند.

به هنگام بهار درخت پر از برگ می‌شد؛ اما به وقت تابستان وقتی تمام درخت‌های دیگر پر از میوه می‌شدند، به روی شاخ‌هایش هیچ میوه‌ای دیده نمی‌شد.

روزی درخت آهی کشید و گفت:

– چقدر دلم می‌خواهد مردم از من تعریف کنند و برای اینکه از من تعریف کنند، حتماً باید مثل درخت‌های دیگر میوه بدهم.

و با این آرزو روزها را شب و شب‌ها را روز می‌کرد. تا اینکه در تابستانی بسیار زیبا، درخت انجیر ما پر از انجیر شد. آن‌ها روزبه‌روز بزرگ می‌شدند و آفتاب هم به آن‌ها کمک می‌کرد و شیرین‌ترشان می‌کرد. همه‌ی آدم‌ها از درخت تعریف کردند و درخت انجیر هم از این‌همه تعریف غرق در شادی شده بود؛ اما خوشحالی‌اش زیاد طول نکشید. آن‌هایی که از او تعریف می‌کردند، دلشان می‌خواست میوه‌هایش را بخورند، پس شروع کردند به غارت میوه‌های درخت؛ و از بس میوه چیدند درخت نتوانست بار فشار دست آدم‌ها را تحمل کند و پژمرده شد و خشکید

«آری، درخت دست و دل‌باز که فکر می‌کرد با انجیرهایش توجه مردم را جلب می‌کند، به‌این‌ترتیب از بین رفت.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *