قصه های جنگ نرم
پلیس مهربان محلهی ما
نویسنده: پرتو صادقی
سلام بچهها! من هُدی هستم و توی یکی از محلههای شهر شما زندگی میکنم.
محلهی ما جای خیلی امن و آرامی است. برای همین، بچهها همیشه در کوچه بازی میکنند و پدرها ماشینهایشان را در کوچه پارک میکنند. حتی وقتی همسایهها به سفر میروند و هیچکس خانهشان نیست، همیشه خیالشان راحت است که هیچ دزدی پایش را توی خانهی آنها نمیگذارد.
یک روز از یکی از همکلاسیهایم شنیدم که توی محلهشان، یک دزد بدجنس، ماشین همسایهشان را دزدیده بود. حتی یکشب چند نفر اراذل توی محلهشان دعوا کرده بودند و شیشهی خانهها و ماشینها را شکسته بودند. دوستم خیلی ترسیده بود و فوراً به پلیس زنگ زده بود. پلیسها فوراً آمده بودند و اراذل را دستگیر کرده بودند و آرامش را به محله برگردانده بودند.
من به او گفتم: «در محلهی ما از این خبرها نیست. چون همسایهی ما آقای محمدی، پلیس است. او هرروز با لباس سبز زیتونی از جلوی خانهی ما رد میشود و به ادارهی پلیس میرود. من هر وقت او را میبینم احساس آرامش و امنیت میکنم.»
دختر آقای محمدی با من دوست است. اسمش «راضیه» است. گاهی وقتها به خانهشان میروم؛ اما هر وقت میروم، پدرش در خانه نیست. راضیه میگوید پدرش روزها با ماشین پلیس در خیابانهای شهر گشت میزند و جلوی دزدها و آدم بدها را میگیرد. پدرش تا حالا دزدها و آدم بدهای زیادی را دستگیر کرده و تحویل قانون داده است.
محلهی ما جای امن و آرامی بود؛ تا اینکه یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. یک روز که به مدرسه رفته بودم، دیدم راضیه خیلی ناراحت و غمگین است. پیش راضیه رفتم و از او پرسیدم چرا ناراحت است. راضیه همهچیز را برایم تعریف کرد. پس از شنیدن ماجرا، من هم مثل راضیه ناراحت و غمگین شدم.
ماجرا این بود که یک روز کارگران کارخانه – که چند ماه بود حقوقشان را دریافت نکرده بودند و حسابی بیپول شده بودند- برای اعتراض، جلوی کارخانه جمع میشوند و از صاحبکار خود میخواهند حقوق آنها را بدهد. همه آرام بودند و همهچیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه، چند نفر غریبه که اصلاً توی کارخانه کار نمیکردند وسط کارگران رفتند. کارگرها اصلاً آنها را نمیشناختند؛ اما فکر میکردند آنها برای حل مشکلشان آمدهاند. کارگران کارخانه نمیدانستند که آن غریبههای ناشناس آمدهاند آشوب و دعوا راه بیندازند.
آنها اول شعارهای نادرست دادند، بعد با سنگ شیشههای کارخانه را شکستند و سطلهای زبالهی شهرداری را آتش زدند. حتی تابلوهای عابر پیاده را از جا کنند و حسابی به شهر آسیب زدند. بعضی از کارگرها که گول شعارهای آنها را خورده و «هیجانزده» شده بودند، در آشوب شرکت کردند و آنقدر عصبانی و خشمگین شدند که اصلاً یادشان رفت برای گرفتن حقوقشان جمع شدهاند، نه برای دعوا و آشوب و تخریب اموال عمومی.
مردم محله که از دست کارهای آشوبگران ترسیده بودند به پلیس زنگ زده بودند. پلیس مهربان محلهی ما، آقای محمدی و همکاران خوبش برای آرام کردن آشوب، جلوی کارخانه رفته و از کارگرها خواسته بودند آرام باشند و گول آشوبگران را نخورند. چون آن کارخانه مال خود کارگران است و فردا خودشان در آن کار خواهند کرد. خیابان هم برای عبور مردم است و نباید آن را تخریب و آلوده کنند. آقای محمدی با صاحب کارخانه حرف زده بود و قرار شده بود فردا حقوق کارگران پرداخت شود.
کارگران فهمیدند که آشوبگران، کارگران آن کارخانه نیستند و هدفشان فقط دعوا و تخریب اموال عمومی است. برای همین، به اشتباهشان پی برده بودند و از آشوبگران میخواستند دست از کارهایشان بردارند.
اما آشوبگرها که اصلاً دلشان به حال کارگران زحمتکش نمیسوخت و هدفشان فقط راه انداختن آشوب و ناامنی بود، به حرف پلیسها گوش ندادند و با سنگ و چوب به پلیسها حمله کردند. بیچاره آقای محمدی، یک سنگ به سرش خورده بود و سرش زخمی شده بود. یک آشوبگر دیگر با چوب به دست آقای محمدی زده بود و دستش را شکسته بود؛ اما خوشبختانه دوستان آقای محمدی او را از زیر دست آشوبگران نجات داده بودند و فوراً به بیمارستان رسانده بودند.
وقتی راضیه این داستان را برایم تعریف میکرد اشک در چشمانش جمع شده بود و میگفت: «آنها چرا اعتراض کارگران را به دعوا و آشوب تبدیل کردند؟ چرا پدرم را کتک زدند؟ پدر من خیلی خوب و مهربان است و مردم را دوست دارد. پدرم حتی وقتی دزدها را دستگیر میکند با آنها خوب رفتار میکند! او وظیفه دارد امنیت و آرامش شهر را فراهم کند و این کارِ خیلی سختی است. پدرم حتی در تعطیلات و در هوای سرد و بارانی هم مشغول خدمت است. شبهایی که من خواب هستم، پدرم بیدار است و در خیابانها گشت میزند. قانون باید با آشوبگرانی که نظم و امنیت شهر را برهم میزنند برخورد کند!»
حالا چند روز از آن ماجرا میگذرد.
دیروز که به خانهی راضیه رفته بودم، آقای محمدی، با دست شکسته و سر باندپیچیشده در خانه بود. چند روزی بود که به گشت زدن نرفته بود و حتماً دزدها و خلافکارها خیلی خوشحال بودند که آقای محمدی، دیگر آنها را دستگیر نمیکند.
در مدتی که آقای محمدی در خانه بستری بود، دزدها ماشینهای زیادی را دزدیدند و آشوبگرها با کارهای بد و زشتشان، مردم و همسایهها را اذیت کردند؛ اما – خدا را شکر- همکاران آقای محمدی خیلی زود آنها را دستگیر کردند و دوباره امنیت را به محلههای شهر برگرداندند.
آرزو میکنم آقای محمدی هرچه زودتر خوب شود و با ماشین گشت پلیس توی کوچههای شهر گشت بزند و اجازه ندهد آدم بدها توی محله بیایند و باعث ناراحتی مردم شوند.
درخواست حذف این داستان پذیرفته نشد.