قصه های برادران گریم
پسری که از هیچچیز نمیترسید
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، روزگاری پسری بود که حوصلهاش از خانه ماندن سر رفته بود و چون از هیچچیز نمیترسید، فکر کرد: «میروم و تمام دنیا را میگردم. اینطور، دیگر حوصلهام سر نمیرود و زمان به نظرم طولانی نمیآید. بهعلاوه میتوانم تجربههای زیادی کسب کنم.»
بنابراین پسر از پدر و مادرش خداحافظی کرد و به راه افتاد. هرروز از صبح تا شب راه میرفت و برایش فرقی نمیکرد که راهش به کجا ختم بشود. تا اینکه روزی از جلو خانهیک غول سر درآورد و چون خیلی خسته بود، همانجا نشست و استراحت کرد. همینطور که اطرافش را نگاه میکرد، دید که در حیاط خانهی غول چند تا اسباببازی وجود دارد، در میان اسباببازیها دو گوی بزرگ و چند مهرهی بازی «بولینگ» دیده میشد.
کمی گذشت. پسر هوس بازی کرد، رفت و یکی از گویها را برداشت و بهطرف مهرهها هل داد. مهرهها با سروصدا افتادند. غول با شنیدن صدا سرش را بلند کرد و چشمش به پسر افتاد که بلندتر از آدمهای دیگر نبود، غول فریاد زد: «کِرم کوچولو! تو با مهرههای من بولینگ بازی میکنی؟ چه کسی به تو اجازه چنین کاری را داده؟»
پسر سرش را بلند کرد و گفت: «تنهی درخت! خیال میکنی فقط بازوهای خودت قوی هستند؟ من هر کاری دلم بخواهد، میکنم.»
غول خم شد، با تعجب به پسر نگاه کرد و گفت: «ای بچهی آدم! اگر چنین ادعایی میکنی، برو و از درخت زندگی برایم سیبی بیاور.»
پسر پرسید: «میخواهی با آن سیب چه کنی؟»
غول گفت: «آن را برای خودم نمیخواهم. همسرم آن را از من خواسته و من هم یکبار به دنبال آن رفتهام؛ اما نتوانستم آن را پیدا کنم.»
– من حتماً آن درخت را پیدا میکنم. غیرممکن است که نتوانم آن سیب را بیاورم.
غول گفت: «به آن آسانیها که تو خیال میکنی نیست. باغی که درخت سیب در آن است، با نردههای بلند محصور شده و جلوی نرده، حیوانات وحشیای ایستادهاند و بهنوبت نگهبانی میدهند و نمیگذارند هیچکس وارد باغ بشود.»
پسر خندید و گفت: «آنها با من کاری ندارند، من از هیچچیز نمیترسم.»
– «تازه، اگر تو توی باغ باشی و سیب را هم روی درخت ببینی، نمیتوانی آن را بچینی، چون جلو آن سیب حلقهای آویزان است که باید دستت را از میان آن رد کنی تا به سیب برسد. تابهحال کسی نتوانسته دستش را از حلقه رد کند.»
پسر گفت: «من باید موفق شوم، این کار حتماً به دست من انجام میشود.»
او از غول خداحافظی کرد و به راه افتاد. از کوهها و درهها، دشتها و جنگلها گذشت تا عاقبت آن باغ را پیدا کرد. حیوانات وحشی، دور باغ حلقه زده بودند؛ ولی سرهایشان پایین بود و خوابیده بودند. پسر بدون اینکه آنها را بیدار کند، آرامآرام از کنار آنها گذشت و خودش را به نرده رساند، بهاینترتیب وارد باغ شد. در وسط باغ، درخت زندگی را دید که سیبهای قرمزی روی شاخههایش میدرخشیدند. او از درخت بالا رفت و خواست سیبی بچیند که دید حلقهای جلو آن آویزان است. او خیلی راحت دستش را از میان حلقه گذراند و سیب را چید؛ اما حلقه محکم به بازویش چسبید. ناگهان پسر احساس کرد که قدرت عجیبی پیدا کرده، قدرتی که میتواند همهچیز را مطیع خود سازد. او از درخت پایین آمد و برای اینکه از باغ بیرون برود، بهطرف در بزرگ باغ رفت و آن را تکان داد. در با سروصدا باز شد و او از در بیرون رفت. شیری که جلو در دراز کشیده بود، بیدار شد و به دنبال او دوید؛ ولی نه برای حمله، بلکه شیر طوری پسر را تعقیب میکرد که انگار دنبال صاحبش میرود و میخواهد رد او را گم نکند.
پسر سیبی را که قول داده بود، برای غول برد و گفت: «ببین! من رفتم و خیلی آسان سیب را آوردم.»
غول از اینکه چیزی را که آرزویش را داشت، بهراحتی به دست آورده بود، خوشحال بود و باعجله نزد همسرش رفت و سیب را به او داد. همسر او دختر زیبا و باهوشی بود. وقتی حلقه را دور بازوی او ندید، گفت: «تا وقتی من آن حلقه را دور بازوی تو نبینم، باور نمیکنم که تو سیب را چیده باشی.»
غول گفت: «من الآن به خانه میروم و حلقه را میآورم.» او فکر میکرد، درآوردن حلقه از دست یک بچهی آدمیزاد ضعیف، کار مشکلی نیست. حتی اگر او نخواهد به میل خودش بدهد، میتوان بهزور از او گرفت.
بهاینترتیب، غول برگشت و به پسر گفت: «آن حلقه را به من بده.» اما پسر حاضر نشد حلقه را به او بدهد. غول گفت: «هر جا سیب هست باید حلقه هم آنجا باشد. اگر آن را به من ندهی باید با من بجنگی.»
پسر قبول کرد و آنها مدت زیادی باهم کشتی گرفتند؛ اما آن حلقه نیرویی به پسر داده بود که غول هرچه کرد نتوانست او را شکست بدهد. آنوقت به فکر حقهای افتاد و گفت: «ما کُشتی گرفتهایم و گرممان شده است. بیا توی رودخانه خودمان را بشوییم و خنک بشویم، بعد دوباره جنگمان را شروع میکنیم.»
پسر که از حقهی غول بیخبر بود، با او به کنار آب رفت. لباسهایش را درآورد و حلقه را هم از بازویش درآورد و کنار لباسهایش گذاشت و به رودخانه رفت. غول زود حلقه را برداشت و فرار کرد. شیر که پسر را دنبال کرده و از دور مراقب او بود، دنبال غول دوید و حلقه را از او پس گرفت. غول خشمگین به کنار رودخانه برگشت و در همان حال پسر را که سرگرم پوشیدن لباسهایش بود گرفت و هر دو چشمش را درآورد.
پسر بیچاره کور شد و همانجا ایستاد و نمیدانست چطور جانش را نجات دهد. غول دوباره به سراغ او آمد، آهسته دستش را گرفت و او را به نوک یک صخرهی بلند برد و همانجا رهایش کرد و با خودش گفت: «اگر دو قدم جلوتر برود، میافتد و من میتوانم حلقه را از دستش دربیاورم.»
اما شیر باوفا بازهم پسر را تنها نگذاشت و با دندان لباس او را محکم گرفت و او را از آنجا پایین آورد. وقتی غول برگشت و دید که پسر نجات پیدا کرده، با عصبانیت به خودش گفت: «یعنی یک بچهی آدمیزاد ضعیف نابود شدنی نیست؟» و برای دومین بار او را به پرتگاه دیگری برد. ولی شیر که متوجه مقصود پلید غول شده بود، این بار هم پسر را از خطر نجات داد. ولی بهطرف غول حمله کرد، او را از آن بلندی به پایین پرت کرد و بهاینترتیب غول را کشت.
آنوقت شیر، پسر را پایین آورد و او را نزدیک درختی برد. نهر آبی از کنار آن درخت میگذشت که آب زلالی داشت. پسر کنار نهر نشست و شیر، در آب دراز کشید و سعی کرد آب را به صورت پسر بپاشد. چند قطره آب به چشم پسر خورد و اثر کرد. پسر متوجه شد که نور کمرنگی را میبیند و میتواند چیزهایی که در نزدیکی اوست ببیند؛ ولی هنوز نمیدانست به چه دلیل بیناییاش برگشته است. ناگهان پرندهی کوچکی از کنار صورت او پرواز کرد و به تنهی درخت خورد و در آب افتاد. پرنده خودش را در آب شست و بعد پرواز کرد و بهراحتی از میان درختها گذشت. هرکس پرنده را دیده بود متوجه میشد که اول نابینا بوده و آب چشمه او را بینا کرده است، پسر فکر کرد که آمدن این پرنده، ممکن است به خواست خدا و برای کمک به او بوده باشد. او روی آب خم شد و صورتش را در آب فروکرد. وقتی بلند شد، چشمهایش حتی بهتر از قبل میدید.
پسر خدا را شکر کرد و با شیر به راه افتاد. آنقدر رفت و رفت تا به قصری رسید که جادو شده بود. میان دروازهی قصر، زن تنهایی ایستاده بود که سراپایش سیاه بود. زن به پسر گفت: «تو حتماً میتوانی طلسم مرا بشکنی و نجاتم بدهی!»
پسر پرسید: «من باید چهکار کنم تا بتوانم تو را نجات بدهم؟»
زن جواب داد: «اگر بتوانی سه شب در تالار بزرگ این قصر بمانی طلسم من شکسته میشود. نباید هیچ ترسی به دلت راه بدهی. اگر به تو آزاری رسید، باید بدون اینکه صدایت دربیاید تحمل کنی و بهاینترتیب من نجات پیدا میکنم. بدان که آنها میتوانند هر بلایی سرت بیاورند، ولی اجازه ندارند تو را بکشند.»
پسر گفت: «من از هیچچیزی در دنیا نمیترسم و با امید به لطف و کمک خداوند سعی خودم را میکنم.» بعد با خوشحالی به درون قصر رفت. در تالار بزرگ نشست و منتظر شد که شب بشود.
همهچیز تا نیمهشب ساکت و آرام بود و بعد سروصداها شروع شد. نهفقط از درها، بلکه از هر گوشه و کنار، اشباح به تالار ریختند و وانمود کردند که او را نمیبینند. آنها وسط اتاق نشستند، آتشی درست کردند و شروع کردند به بازی کردن. هر وقت یک نفر از آنها میباخت، میگفت: «قبول نیست. کسی اینجا هست که از ما نیست. تقصیر اوست که من میبازم.»
یکی دیگر گفت: «تو که پشت آتش نشستهای، صبر کن آمدم.»
جیغوداد آنها هرلحظه بیشتر میشد و صداهایشان آنقدر ترسناک بود که هیچکس نمیتوانست بدون ترس و وحشت این صداها را بشنود؛ اما پسر نترسید.
عاقبت، اشباح بر سر و روی او پریدند. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که پسر نتوانست جلوشان را بگیرد. آنها او را روی زمین کشیدند، نیشگون گرفتند، له کردند، کتک زدند، شکنجه دادند، اما او همهی اینها را بدون ترس تحمل کرد و صدایش هم درنیامد.
اشباح نزدیک ظهر ناپدید شدند و پسر آنقدر سست و بیحال شده بود که نمیتوانست اعضای بدنش را تکان دهد.
غروب، بانوی سیاهپوش نزد او آمد. یک شیشهی کوچک در دستش داشت که پر از آب حیات بود و با آن زخمهای پسر را شست. بهزودی او احساس کرد که تمام دردهایش از بین رفته و سرحال و شاداب شده است. زن گفت: «تو یکشب را تحمل کردی، اما هنوز دو شب دیگر باقی است.» و از آنجا رفت. وقتیکه او در حال رفتن بود، پسر متوجه شد که کف پاهای او سفید شده است.
شب بعد هم اشباح آمدند و بازیشان را شروع کردند، ولی بهزودی بر سر پسر ریختند و او را شدیدتر از شب قبل و به طرز وحشیانهای کتک زدند، طوری که تمام بدنش زخم شد. او بازهم تحمل کرد و چیزی نگفت، عاقبت آنها مجبور شدند او را رها کنند.
وقتی سپیده دمید، زن آمد و او را با آب حیات شفا داد و رفت. وقتی زن میرفت پسر با خوشحالی دید که نصف بدن او تا نوک انگشتان دستش سفید شده. حالا فقط یکشب دیگر باقی مانده بود. شبی که بدترین شب زندگی او بود.
دوباره اشباح آمدند و جیغ زدند: «تو بازهم اینجایی؟ صبر کن! این بار کتکی به تو میزنیم که نفست بند بیاید.» او را زدند و در تنش تیغ فروکردند. بعد او را به اینطرف و آنطرف پرت کردند و او را طوری زخمی کردند که انگار میخواستند قطعهقطعهاش کنند؛ اما او سکوت کرده بود و به خودش دلداری میداد که همهچیز تمام میشود و بهزودی زن بیچاره را از این طلسم نجات میدهد.
اشباح رفتند و او بیهوش روی زمین افتاده بود، نه میتوانست تکان بخورد و نه چشمهایش را باز کند و ببیند که زن وارد تالار شد و بر روی او آب حیات ریخت. بلافاصله همهی دردهای او از بین رفت و احساس کرد که سالم و تازهنفس شده است. وقتی چشمهایش را باز کرد، انگار از یک خواب بیدار شده بود. زن را دید که کنار او ایستاده، رنگش سفید شده و مثل روز میدرخشد. زن رو به پسر گفت: «بلند شو و شمشیرت را سه بار روی پلهها تکان بده و همهی جادوها را از بین ببر.» پسر این کار را کرد و جادوی تمام قصر از بین رفت.
آن زن دختر تاجر ثروتمندی بود و بعد از مدت کوتاهی خدمتکارانش آمدند و گفتند که غذاها را روی میز در تالار بزرگ چیدهاند. آنها نشستند و بعد از مدتها یک شکم غذای سیر خوردند.