قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-راز-خوشبختی

قصه های برادران گریم: راز خوشبختی / خوش‌ قولی برایت خوشبختی می‌آورد

قصه های برادران گریم

راز خوشبختی

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، وقتی‌که همه‌ی دخترها باید نخ‌ریسی را یاد می‌گرفتند، دختری بود که دوست نداشت نخ بریسد. هر چه مادرش او را نصیحت می‌کرد، فایده نداشت و دختر حتی طرف چرخ نخ‌ریسی هم نمی‌رفت. روزی مادرش آن‌قدر از دست او عصبانی شد که کتک مفصلی به او زد. دختر به گریه افتاد و صدای گریه‌اش بلند شد. اتفاقاً همان وقت، ملکه ازآنجا می‌گذشت. با شنیدن صدای گریه‌ی دختر، به کالسکه‌چی‌اش دستور داد بایستد، بعد مادر دختر را خواست و به او گفت: «چرا دخترتان را می‌زنید؟ صدای گریه‌اش تا جاده می‌آید.»

مادر خجالت کشید که از تنبلی دخترش بگوید. برای همین گفت: «دخترم دست از نخ‌ریسی برنمی‌دارد. هر کاری می‌کنم، فایده ندارد و دلش می‌خواهد همیشه نخ بریسد. من هم که زن فقیری هستم، نمی‌توانم از عهده‌ی پول کنف برآیم.»

ملکه گفت: «به گوش من هیچ صدایی قشنگ‌تر از صدای چرخ نخ‌ریسی نیست. وقتی صدای «غژغژ» چرخ ریسندگی را می‌شنوم، بیشتر از همیشه خوشحال می‌شوم. بگذار دخترت را به قصر ببرم. در آنجا او می‌تواند هر چه دلش می‌خواهد نخ بریسد. من به‌اندازه‌ی کافی کنف دارم.»

ملکه دختر را برد و مادر از اینکه دخترش را به قصر می‌برند خوشحال بود.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به قصر ملکه رسیدند. ملکه سه اتاق به دختر نشان داد که تا سقف از کنف پر بود. آن‌هم بهترین نوع کنف. او به دختر گفت: «این کنف‌ها را بریس؛ تمام که شد، می‌توانی با پسر بزرگ من ازدواج کنی. می‌دانم که تو دختر فقیری هستی. ولی برای من اهمیت ندارد. سعی و تلاش و پشتکار، بهترین جهیزیه‌ی هر دختری است.»

دختر انتظار این حرف را نداشت، غافلگیر شد؛ زیرا او بلد نبود کنف بریسد، برای همین هرروز از صبح تا شب توی اتاق می‌نشست و در تنهایی گریه می‌کرد.

سه روز گذشت و دختر دست به کنف‌ها نزد. روز سوم، ملکه به دیدن او آمد و وقتی دید کنف‌ها دست‌نخورده مانده است، تعجب کرد. دختر از او معذرت خواست و گفت: «آن‌قدر از دوری مادرم غمگینم که نمی‌توانم کارم را شروع کنم.»

ملکه از حرف دختر خوشش آمد؛ ولی وقت رفتن گفت: «فردا صبح باید کار را شروع کنی.»

دختر دوباره تنها شد. نمی‌دانست چکار کند و چطور خودش را از این وضع نجات دهد. درحالی‌که غم تمام وجودش را گرفته بود، پشت پنجره رفت. ناگهان چشمش به سه تا زن عجیب افتاد. کف پای یکی از زن‌ها خیلی پهن بود. لب پایین دومی آن‌قدر بزرگ بود که روی چانه‌اش افتاده بود. انگشت‌های شست سومی هم بی‌اندازه پهن و بزرگ بود. همین‌که زن‌ها جلو پنجره رسیدند، ایستادند و دلیل ناراحتی دختر را پرسیدند.

دختر همه‌چیز را برایشان تعریف کرد. زن‌ها گفتند: «اگر ما مشکل تو را حل کنیم، قول می‌دهی که روز عروسی‌ات ما را دعوت کنی و خجالت نکشی؟ قول می‌دهی که ما را به‌عنوان دخترعموهایت معرفی کنی و سر میز خودت بنشانی؟»

دختر زود گفت: «قول می‌دهم.»

آن‌ها گفتند: «پس ما به‌سرعت کنف‌ها را برایت می‌ریسیم.»

دختر با خوشحالی گفت: «بیایید تو و همین‌الان کار را شروع کنید.» دختر، زن‌ها را به اتاق اول برد. برای آن‌ها یک جای خالی درست کرد تا بتوانند بنشینند و بریسند. یکی از زن‌ها نخ را می‌کشید و چرخ را می‌چرخاند. دومی نخ‌ها را تر می‌کرد. سومی آن را می‌پیچاند و با انگشت روی میز می‌زد. با هر ضربه‌ای که می‌زد مقداری نخ ریسیده می‌شد و روی زمین می‌افتاد. این نخ‌ها نرم‌ترین نخی بود که تابه‌حال ریسیده شده بود.

در این میان، هر بار که ملکه می‌خواست به دختر سر بزند، او زن‌ها را پنهان می‌کرد. وقتی ملکه می‌آمد، نخ‌های ریسیده شده را نشانش می‌داد و هر بار ملکه او را بیشتر تشویق می‌کرد.

وقتی کنف‌های اتاق اول تمام شد، زن‌ها به سراغ اتاق دوم و سوم رفتند و آن‌ها را هم ریسیدند. آن‌وقت از دختر خداحافظی کردند و گفتند: «یادت نرود که چه قولی به ما دادی! خوش‌قولی برایت خوشبختی می‌آورد.»

دختر اتاق‌های پر از نخ را به ملکه نشان داد. ملکه بلافاصله دستور داد جشن عروسی را راه بیندازند. داماد هم خوشحال بود که یک زن زرنگ و ماهر پیدا کرده است.

روز عروسی، دختر به ملکه گفت: «من سه تا دخترعمو دارم که به من خیلی لطف کرده‌اند. برای همین می‌خواهم آن‌ها را به عروسی دعوت کنم و از آن‌ها سر میز خودم پذیرایی کنم.»

ملکه و داماد با کمال میل خواهش او را پذیرفتند.

جشن شروع شد و آن سه پیردختر با لباس‌های محلی عجیب وارد شدند.

عروس بلند شد و گفت: «خوش‌آمدید، دخترعموهای عزیزم.» داماد وحشت‌زده گفت: «چه زن‌های عجیبی!» بعد به سراغ زنی که کف پای پهنی داشت رفت و از او پرسید: «چرا کف پاهایتان این‌قدر پهن است؟»

زن جواب داد: «از بس با این پاها چرخ نخ‌ریسی را چرخانده‌ام.»

داماد به‌طرف زن دوم رفت و از او پرسید: «چرا لبتان این‌قدر آویزان است؟»

زن جواب داد: «از بس نخ‌ها را تر کرده‌ام.»

بعد، از سومی پرسید: «چرا شست دست شما این‌قدر پهن است؟»

زن جواب داد: «از بس نخ‌ها را تابانده‌ام.»

داماد گفت: «از این به بعد دیگر به عروس قشنگم اجازه نمی‌دهم به چرخ نخ‌ریسی دست بزند.»

به‌این‌ترتیب، دختر از شر نخ‌ریسی راحت شد و همان‌طور که آن زن‌ها گفته بودند، خوش‌قولی باعث خوشبختی او شد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *