قصه های برادران گریم
__دوازده شاهزاده خانم__
برگرفته از جلد 65 مجموعه کتاب های طلایی
(ملکه زنبور)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه
ـ مترجم: هومان قشقایی
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ سوم: 1354
روزی روزگاری، پادشاهی بود که دوازده دختر داشت. این دوازده دختر روی دوازده تختخواب کوچک میخوابیدند و تمام تختخوابها در یک اتاق بود. شبها، وقتیکه شاهزاده خانمها به اتاقخواب میرفتند پیشخدمتها در اتاق را به رویشان قفل میکردند؛ اما هر صبح با شگفتی بسیار میدیدند که کفشهای شاهزاده خانمها پارهپاره و فرسوده شده است و این نشانهی آن بود که آنها تمام شب را به رقص و پایکوبی گذراندهاند؛ اما هر چه میکوشیدند نمیتوانستند بفهمند که آنها چگونه و در کجا میرقصند. سرانجام پادشاه در سراسر مملکت اعلام کرد که: «هر کس بتواند بفهمد شاهزاده خانمها در کجا میرقصند میتواند هر یک از آنها را که بخواهد به همسری خود برگزیند و پس از مرگ پادشاه نیز جانشین او باشد؛ اما اگر کسی که داوطلب این کار میشود نتواند در مدت سه شبانهروز به این راز پی ببرد، زندگیاش را از دست خواهد داد.»
این خبر در همهی سرزمینهای دور و نزدیک به گوش مردم رسید و شاهزادهی یکی از سرزمینها داوطلب شد که به این راز پی ببرد. در قصر پادشاه از این شاهزاده پذیرایی شایانی کردند و شبهنگام، وقت خواب او را به اتاقی راهنمایی کردند که دیواربهدیوار اتاقخواب شاهزاده خانمها بود. او میبایستی در آن اتاق مینشست و تا صبح چشم برهم نمیگذاشت و مراقب در اتاقخواب شاهزاده خانمها میشد. برای اینکه بهتر بتواند جای رقص شاهزاده خانمها را پیدا کند در اتاقش را باز گذاشتند، اما نیمههای شب، پسر پادشاه به خواب رفت و صبح که بیدار شد آشکار بود که دیشب را هم شاهزاده خانمها تا صبح به رقص و پایکوبی گذراندهاند، چون کف تمام کفشهای آنها سوراخ شده بود. در شبهای دوم و سوم نیز شاهزاده نتوانست تا صبح بیدار بماند. آنوقت پادشاه همانطور که گفته بود، فرمان داد سر او را از بدنش جدا کردند.
پس از شاهزاده چند داوطلب دیگر هم پیدا شدند، اما یکی پس از دیگری جان خود را بر سر این کار از دست دادند. در همان روزها سلحشور پیری که در جنگ آسیب دیده بود و دیگر نمیتوانست بجنگد از سرزمین این پادشاه میگذشت. این سلحشور پیر وقتیکه داشت از جنگلی میگذشت به پیرزنی برخورد.
پیرزن از او پرسید: «کجا میروی؟»
سرباز پاسخ داد: «نمیدانم کجا میروم اما میدانم چهکار باید بکنم. دلم میخواهد بدانم که شاهزاده خانمها در کجا میرقصند؛ شاید با پی بردن به این راز پادشاه شوم.»
پیرزن در جواب گفت: «اینکه کار دشواری نیست. تو فقط باید مراقب باشی و شرابی را که یکی از شاهزاده خانمها برایت میآورد، ننوشی؛ اما در برابر شاهزاده خانم وانمود کن که به خواب عمیقی رفتهای.»
آنگاه پیرزن یک شنل هم به سرباز داد و گفت: «اگر این شنل را بر دوشت بیندازی نامرئی میشوی و دیگر کسی نمیتواند تو را ببیند. آنوقت میتوانی بهراحتی بیآنکه دیده شوی شاهزاده خانمها را دنبال کنی.»
سرباز پیر با شنیدن راهنماییهای پیرزن، بیشتر به وسوسه افتاد تا بخت خود را بیازماید. با شادمانی بسیار به قصر پادشاه رفت و به حضور پادشاه رسید و گفت که میخواهد به راز شاهزاده خانمها پی ببرد. از او مانند داوطلبان دیگر خوب پذیرایی شد. پادشاه دستور داد لباسهای گرانبها به او پوشاندند و او را به همان اتاقی که پهلوی اتاقخواب شاهزاده خانمها بود راهنمایی کردند. وقتیکه سرباز خواست دراز بکشد دختر بزرگ پادشاه با یک جام شراب توی اتاق آمد. سرباز شراب را پنهان از چشم دختر دور ریخت و کوشید که حتی یک قطره از آنهم به دهانش نرسد. سپس روی تختخواب دراز کشید و خودش را به خواب زد و وانمود کرد که به خواب عمیقی رفته است. شاهزاده خانمها وقتیکه صدای خروپف او را شنیدند از ته دل خنده را سر دادند و دختر بزرگ گفت: «این سرباز میتوانست بهجای آنکه خودش را به کشتن بدهد کار بهتری برای خودش دستوپا کند!»
آنگاه همگی، آهسته و آرام از رختخوابهایشان بیرون آمدند و کشوها و کمدهای لباسهایشان را باز کردند و در برابر آیینه بهترین لباسها را پوشیدند و خود را هفتقلم آرایش کردند.
اما دختری که از همه کوچکتر بود گفت: «نمیدانم چرا امشب دلم بیخودی شور میزند و خیلی ناراحتم.»
دختر بزرگ گفت: «دلت بیخودی شور میزند! تو همیشه میترسی. مگر فراموش کردهای تاکنون چندین شاهزاده بدون نتیجه کشیک ما را کشیدهاند؟ اما دربارهی این پیرمرد باید بگویم که حتی اگر من داروی خوابآورش را هم به او نداده بودم بازهم به خواب سنگینی فرومیرفت!»
سپس همگی به اتاق سلحشور پیر آمدند و به دور بستر او حلقه زدند، اما او بهشدت خروپف میکرد و اصلاً دستوپایش را تکان نمیداد. خواهرها وقتیکه کاملاً مطمئن شدند که مرد پیر به خواب خوشی فرورفته است، به اتاقخواب برگشتند و دختر بزرگ روی رختخواب خودش رفت و دستهایش را به هم کوبید: تختخواب در کف اتاق فرورفت و یک در مخفی باز شد. سرباز دید که آنها یکی پس از دیگری به دنبال دختر بزرگ از در مخفی پایین رفتند، بیدرنگ از جای خود بلند شد شنلی را که پیرزن به او داده بود به دوش انداخت و آنها را دنبال کرد؛ اما در میان راه پایش را روی دامن لباس شاهزاده خانم کوچک گذاشت. او فریاد کشد و به خواهرهایش گفت: «بچهها یک خبری هست! چون یک نفر دامن مرا گرفته!»
خواهر بزرگ پوزخندی زد و گفت: «تو هم امشب خیالاتی شدهای! حتماً یکی از میخهای دیوار بوده!» و سپس با دستپاچگی به راهشان ادامه دادند. در انتهای پلهها درختهای پرشاخ و بالی بود که برگهای نقرهای داشت و برگهایشان برق میزد و میدرخشید. سرباز پیر هوس کرد یک یادگاری ازآنجا همراه ببرد. ازاینروی شاخهی کوچک یکی از درختها را شکست. شاخه با صدای بلند شکسته شد و به گوش دخترها رسید. دختر کوچک تکانی خورد و به عقب برگشت و درحالیکه چشمهایش از وحشت گرد شده بود گفت: «من مطمئنم که یک خبری هست! آیا این صدا را شنیدید؟ در شبهای دیگر چنین صدایی نشنیده بودم.»
اما دختر بزرگ گفت: «این صدای شادمانی شاهزادههای ما است که دارند از آمدن ما فریاد شوق و شادی میکشند!» و باز همگی به راه خود ادامه دادند و بهجای پردرخت دیگری رسیدند که برگهای تمام درختهایش از طلا بود؛ و چند قدم بعد به درخت دیگری رسیدند که برگهای تمام درختهایش از الماس بود. سرباز در پای هر درخت میایستاد و یک شاخه پر از برگهای طلا و الماس را میچید و هر بار شاهزاده خانمها صدای شکستن شاخهها را میشنیدند؛ اما پیوسته دختر بزرگ میگفت: «این شاهزادهها هستند که از شادی فریاد میکشند!»
سرانجام آنها به دریاچهي بزرگی رسیدند. در کنار دریاچه دوازده قایق کوچک بود که در هرکدام شاهزادهي زیبایی نشسته بود و چشمبهراه شاهزاده خانم موردعلاقهاش بود. شاهزاده خانمها سررسیدند و هریک از آنها سوار یکی از قایقها شدند و سرباز هم سوار همان قایقی شد که شاهزاده خانم کوچک در آن نشسته بود. قایقها به سبکبالی قوهای زیبا در دریاچه پیش میرفتند، شاهزادهای که قایق شاهزاده خانم کوچک را میراند، گفت: «نمیدانم چرا باآنکه همهی توانائیام را براي راندن قایق به کار میبرم، سرعت همیشگی را نداریم، بهطوریکه. سخت خسته شدهام! و قایق هم خیلی سنگینتر از همیشه است.»
شاهزاده خانم گفت: «شاید از گرمی هواست. چون من هم خیلی گرمم شده است.» از کرانهي آنسوی دریاچه، قصری نمایان شد که چراغانی شده بود و صدای بوق و شیپور از آن شنیده میشد. آنها در آنجا پیاده شدند و به قصر رفتند و هر شاهزاده با شاهزاده خانم خودش سرگرم رقص شد و سرباز پیر هم که در تمام این مدت نادیدنی بود با آنها میرقصید و شرابی را که برای آنها میآوردند مینوشید. بهطوریکه وقتی شاهزاده خانمها میخواستند جامهای شرابشان را بنوشند با شگفتی نگرانکنندهای میدیدند که جام خالی است. شاهزاده خانم کوچک از این رویدادهای اسرارآمیز پیاپی خیلی هراسان و ناراحت میشد اما خواهر بزرگ به او دلداری و آرامش میداد.
دخترها تا پاسی از نیمهشب رقصیدند و بازهم کف کفشهایشان سوراخ شد و چون داشت سپیده میزد ناگزیر شدند برگردند. شاهزادهها آنها را با قایق تا آنسوی دریاچه بدرقه کردند.
اما این بار سرباز پیر در قایقی که دختر بزرگ در آن نشسته بود سوار شد. در ساحل همه از یکدیگر خداحافظی کردند و بازهم وعده دادند تا شب دیگر نیز، همدیگر را ببینند؛ اما وقتیکه به پلهها رسیدند، سرباز پیش از دیگران به اتاقش رفت و خودش را به خواب زد. همینکه دخترها به اتاق خود آمدند و صدای خرخر سرباز را شنیدند خیالشان آسوده شد و چون خسته بودند لباسها و کفشهایشان را درآوردند و خوابیدند. روز بعد، سرباز دربارهي دیشب چیزی نگفت و بر آن شد تا شبهای آینده هم آنها را دنبال کند و بیشتر به رازشان پی ببرد.
شب دوم و سوم هم با آنها رفت و همان ماجراهای شب اول را دید. دخترها آنقدر میرقصیدند و همینکه کفشهایشان سوراخ میشد به قصر بازمیگشتند.
اما در شب سوم سرباز یک جام طلا برای یادگاری همراه خود برداشت. سرانجام وقت آن رسید که سرباز راز شاهزاده خانمها را آشکار کند.
او با سه شاخه از برگهای نقره و طلا و الماس و جام طلا نزد پادشاه رفت. شاهزاده خانمها هم پشت در تالار گوش میدادند و میخواستند بدانند سرباز به پادشاه چه میگوید. پادشاه از سرباز پرسید: «دوازده دختر من شبها کجا میروند؟»
سرباز تمام ماجراهایی را که دیده بود برای پادشاه تعریف کرد و برای آنکه هرگونه شک و تردید شاه را نسبت به سخنانش از میان بردارد شاخهها و جام طلایی را که همراه داشت به او تقدیم کرد.
پادشاه دخترهایش را پیش خود خواند و پرسید که آیا سرباز راست میگوید یا نه؟ شاهزاده خانمها دیدند انکار کردن فایدهای ندارد و راز آنها آشکار شده است ازاینروی اعتراف کردند که آنچه را سلحشور پیر دیده راست است. شاه از سرباز پرسید که با کدامیک از دخترهایش دوست دارد عروسی کند. سرباز گفت: «چون مرد سالمندی هستم، بهتر است با دختر بزرگ عروسی کنم.» آنها در همان روز عروسی کردند و سرباز به جانشینی پادشاه برگزیده شد.