قصه های برادران گریم
__برادر و خواهر__
برگرفته از جلد 65 مجموعه کتاب های طلایی
(ملکه زنبور)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه
ـ مترجم: هومان قشقایی
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ سوم: 1354
یک روز، یک پسر کوچک دست خواهر کوچولویش را در دست گرفت و گفت: «از وقتیکه مادرمان مرده روزگار خوشی نداشتهایم و نامادریمان همیشه ما را کتک میزند؛ و غذای ما هم همیشه یکتکه نان خشک بیشتر نیست! حتی به سگ خانه ما هم گاهی گوشت میدهند و وضع او بهتر از ما است. بیا از اینجا برویم و دنیا را بگردیم.»
آنها به راه افتادند و تمام روز را توی دشت به راه روی ادامه دادند تا اینکه وقت غروب آفتاب، خسته و گرسنه به یک درخت توخالی رسیدند. همانجا نشستند تا خستگی درکنند اما خوابشان برد. وقتیکه بیدار شدند صبح شده بود و همهجا زیر نور آفتاب میدرخشید. برادر به خواهرش گفت: «خیلی تشنهام شده، میروم تا رودخانهای پیدا کنم و کمی آب بنوشم و قدری هم برای تو بیاورم.» خواهرش گفت: «من صدای آب میشنوم.» آنها دست یکدیگر را گرفتند و به جستوجوی آب رفتند؛ اما نامادری ستمگر آنها که پری بدجنسی بود، برای اینکه بچهها را آزار دهد و ناراحت کند، آنها را تا جنگل دنبال کرده بود.
همینکه بچهها به رودخانه رسیدند و پسر خواست آب بنوشد، خواهرش از نهر صدایی شنید که میگفت: «هر کس از آب این رودخانه بنوشد به شکل یک شیر درنده درمیآید.» پس به برادرش گفت: «از این آب نخور چون شیر درندهای میشوی و مرا خواهی کشت.»
برادرش گفت: «بسیار خوب صبر میکنم تا به یک رودخانهي دیگر برسیم.» و باز راه افتادند تا به یک چشمهي آب زلال رسیدند و برادر خواست از آب نهر بنوشد، اما باز خواهر صدایی شنید که میگفت: «هر کس از آب این چشمه بنوشد به شکل یک گرگ درمیآید.» پس فریاد کشید: «برادر از این آب ننوش چون گرگ خواهی شد و مرا خواهی درید.»
برادر گفت: «بسیار خوب صبر میکنم تا به یک چشمه دیگر برسیم ولی چون خیلی تشنه هستم از آب آن چشمه مینوشم و تو هم هرچه میخواهی بگو.» و باز به راه خود ادامه دادند تا به چشمهی سوم رسیدند. خواهر صدایی شنید که میگفت: «هر کس از این آب بنوشد به شکل گوزن خواهد شد.» این بار هم خواهر، کوشید تا برادرش را از نوشیدن آب بازدارد و با خواهش فراوان گفت: «از این آب ننوش وگرنه گوزن خواهی شد…» اما دیگر دیر شده بود و برادرش از آب نوشیده بود و بهصورت یک گوزن درآمده بود. خواهر با دیدن این منظره گریه را سر داد. از چشمان برادر گوزن شدهاش هم اشکها سرازیر شد. خواهر به گوزن کوچولو گفت: «غصه نخور! من هیچوقت تو را ترک نمیکنم.» بعد گردنبند طلای خودش را درآورد و به گردن گوزن بست و قدری پوشال نرم نیز به یکرشته نخ کشید و به گردنبند بست و با گوزن در جنگل به راه افتاد.
پس از مدتی راهپیمایی به یک کلبهي کوچک رسیدند. خواهر کوچولو پس از بررسی منزل دید هیچکس در آنجا زندگی نمیکند پس بهتر دید که همانجا منزل کنند. آنوقت قدری پوشال نرم و علوفهي دیگر آورد و جای گرم و نرمی برای خوابیدن برادرش درست کرد. ازآنپس هرروز برای غذای خودش میوههای جنگلی میچید و برای گوزن هم ریشههای شیرین و علوفهي نرم میآورد. گوزن کوچولو خیلی خوش بود، میدوید و بازی میکرد و شبها هم در کنار خواهرش به خواب میرفت. در آن جنگل زیبا و آرامشبخش، هیچچیزی نبود که زندگی خوش و آسودهي برادر و خواهر مهربان را برهم زند، اما آن دو همیشه به این فکر میکردند چه قدر خوب میشد اگر برادر گوزن شده به شکل اول خود بازگردد.
سالها گذشت، یک روز پادشاه برای شکار به آن قسمت جنگل آمد. وقتیکه گوزن صدای بوق شکارچیها و عوعوی سگها را شنید هوس کرد به تماشای آنها برود. خواهرش هر چه خواست جلوی او را بگیرد، فایده نکرد و سرانجام به او اجازه داد و گفت: «برو، اما به شرطی که شب به کلبه برگردی. من هم در را قفل میکنم و هیچکس را به اینجا راه نمیدهم. وقتیکه آمدی در بزن و بگو: (خواهر در را باز کن) اما اگر حرف نزنی در را باز نمیکنم.» وقتیکه گوزن به جنگل رفت و چشم پادشاه و شکارچیان به گوزن زیبا و طوق طلا افتاد او را دنبال کردند اما نتوانستند به او برسند. وقتیکه شب شد گوزن به کلبه آمد و در زد و گفت: «خواهر منم در را باز کن.» خواهر در را باز کرد و گوزن تو آمد. بعد تا صبح بهراحتی خوابیدند. روز بعد صدای بوق شکارچیها و عوعوی سگهای شکاری به گوش رسید و گوزن به خواهرش گفت: «در را باز کن.» خواهر در را باز کرد و گفت: «شب به کلبه برگرد.» این بار همینکه پادشاه و شکارچیها گوزن قشنگ طلائی را دیدند، او را دنبال کردند و پس از مدتی توانستند گوزن را دوره کنند. یکی از شکارچیها گوزن را از پا زخمی کرد و او را تا کلبه دنبال کرد و با شگفتی بسیار شنید که گوزن با شاخهایش در کلبه را میزند و میگوید: «خواهر جان، در را بازکن.»
شکارچی خانه را خوب نشانه کرد و به حضور پادشاه برگشت و ماجرا را برای او تعریف کرد. پادشاه گفت: «فردا باید بازهم او را دنبال کنیم.»
از آنطرف، خواهر زخمی شدن گوزن را دید و خیلی ناراحت شد. زخم را شست و مقداری دوا روی زخم گذاشت و گفت: «حالا بخواب. تا فردا نشانی از زخم باقی نخواهد ماند.» صبح روز بعد، تقریباً زخم خوب شده بود؛ اما بازهم صدای بوق شکارچیها و عوعوی سگها به گوش رسید و گوزن گفت: «من نمیتوانم در منزل بمانم. باید بروم شکار را تماشا کنم. سعی میکنم نگذارم آنها به من برسند.»
خواهر گفت: «این بار حتماً تو را میکشند. نمیگذارم بروی.»
گوزن گفت: «اگر نگذاری بروم از غصه میمیرم.» سرانجام خواهر در برابر اصرار فراوان برادرش راضی شد و با دلتنگی در را برایش باز کرد. این بار نیز همینکه پادشاه گوزن را دید دستور داد دنبال او بروند و اسیرش کنند؛ و گفت: «هیچکس نباید آزاری به او برساند.»
پادشاه به همان شکارچی که روز قبل گوزن را زخمی کرده بود و خانهاش را بلد بود گفت: «بیا و کلبهای را که این گوزن دیروز به آنجا رفت نشانم بده.»
پادشاه به راهنمایی شکارچی به کنار کلبه رفت و گفت: «خواهر منم در را باز کن.»
خواهر در را باز کرد و پادشاه به درون کلبه رفت و چشمش به دختر جوانی افتاد که تا آن زمان دختری به زیبایی او ندیده بود. پادشاه دست دختر را در دست گرفته و با مهربانی گفت: «آیا حاضری به قصر من بیایی و همسری مرا قبول کنی.»
گفت: «بله، ولی من بدون گوزنم به هیچ کجا نمیآیم، زیرا نمیتوانم از او دور شوم.»
در این وقت گوزن پیدایش شد و دختر گردنبند را به گردنش آویخت و باهم از کلبه بیرون رفتند. پادشاه دختر را به قصر خودش برد و جشن عروسی پرشکوهی برپا کرد. دختر تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد پادشاه نیز گروهی از سربازان را فرستاد تا نامادری بدجنس را آوردند و او را آنقدر شکنجه کردند تا ناگزیر شد گوزن را به شکل اول خود برگرداند. ازآنپس پادشاه و خواهر و برادر در کنار هم زندگی خوشی را به سر رساندند.