هانسل و گرتل
(چهار قصه از برادران گریم)
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود؛ هیزم شکن بینوائی بود که با پسر و دختر و زن دومش، یعنی نامادری بچههایش، در کلبهی کوچکی در وسط جنگل زندگی میکردند. اسم پسر هیزم شکن هانزل و اسم دخترش گرتل بود؛ و نامادریشان هیچ از آنها خوشش نمیآمد. هیزم شکن بینوا از صبح تا شب زحمت میکشید، اما باز هم نمیتوانست شکم فرزندان و همسرش را سیر کند. یک شب که مرد بیچاره از ناراحتی نمیتوانست بخوابد، به همسرش گفت: «فکر میکنی بالاخره چه بر سرمان خواهد آمد؟ میترسم بالاخره بچههایم از گرسنگی بمیرند.»
زن بدجنس که میخواست هر طور شده از شر این بچهها خلاص شود در جواب گفت: «باید آنها را گم کنیم!»
– «چطور آنها را گم کنیم؟»
– «فردا صبح زود آنها را با خودمان به جنگل میبریم، و در انبوهترین قسمت جنگل آتش درست میکنیم، به هر کدامشان یک تکه نان میدهیم و میگوئیم همان جا بنشینند و خود را گرم کنند تا ما برگردیم؛ بعد خودمان به تنهائی به خانه بر میگردیم و آنها را همانجا باقی میگذاریم.»
– «من هرگز چنین کاری نخواهم کرد! تو فکر میکنی من اینقدر بی رحمم که بچههای خودم را دستی دستی به کشتن بدهم؟ اگر این کار را بکنیم جانوران جنگل حتماً آنها را پاره پاره خواهند کرد.»
– «احمق بیشعور! فکر نمیکنی اگر این کار را نکنیم آنها جلوی چشمت از گرسنگی خواهند مرد؟ طاقت داری ببینی بچههایت جلوی چشمت جان بکنند؟ تازه اگر آنها را در جنگل رها کنی ممکن است شخصی که بچه ندارد آنها را پیدا کند و به فرزندی بپذیرد و زندگیشان خیلی از زندگی کردن با ما بهتر شود.»
مرد بینوا به تردید افتاد. از طرفی فکر میکرد به هیچ وجه طاقت دیدن منظرهی جان کندن بچههایش را ندارد؛ از طرف دیگر فکر اینکه آنها را در وسط جنگل به امان خدا رها کند تنش را میلرزاند.
بعد از مدتی که به تردید از طرف پدر و به اصرار از طرف نامادری گذشت، هیزم شکن بینوا تصمیم گرفت به گفتهی زنش عمل کند.
اما بچهها که گرسنگی نمیگذاشت بخوابند، تمام حرفهای پدرشان را با نامادریشان شنیدند. طفلک گرتل سرش را روی شانهی هانزل گذاشت و در حال گریه گفت: «خدای من، چه بر سرمان خواهد آمد؟»
وقتی که هیزم شکن و همسرش به خواب رفتند هانزل کوچولو برخاست، کتش را پوشید و از خانه بیرون آمد. ماه با قرص تمام در آسمان میدرخشید و در پرتو آن سنگریزههای سفید مثل سکههای نقره به نظر میآمدند. هانزل جیبهایش را با سنگ ریزههای سفید پر کرد و به خانه برگشت و به گرتل گفت: «خواهر کوچولوی من، اصلاً ناراحت نباش، من چارهی کارمان را خیلی خوب می دانم.»
صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب، نامادری بالای سر بچهها آمد و با خشونت فریاد کشید: «خرس گنده ها! تا کی میخوابید! الان موقع رفتن به جنگل است، زود باشید لباس بپوشید»
وقتی که بچهها لباسشان را پوشیدند و آمادهی بیرون رفتن شدند، به هر کدامشان یک تکه نان باد و گفت: «این ناهارتان است. مواظب باشید همه را یک جا نخورید!»
گرتل سهم هر دوشان را گرفت و در جيب پیش بندش گذاشت، چون جیبهای هانزل پر از سنگ ریزههای سفید بود و جایی برای نان نداشت. به این ترتیب چهار نفری به طرف اعماق جنگل به راه افتادند. هانزل، که عقبتر از همه راه میرفت، پس از مقداری راهپیمایی ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. نامادری با عصبانیت گفت: «احمق بی شعور، به چی نگاه میکنی؟»
– «دارم از گربهام که رفته بالای پشت بام خداحافظی میکنم.»
– «راستی که خیلی بیشعوری! احمق، این که گربه نیست؛ این عکس ماه است که افتاده روی شیروانی پشت بام!»
در واقع خداحافظی کردن از گربه برای هانزل بهانهای بود که بتواند چند قدم عقبتر راه برود تا سنگریزها را در جای مناسب بیاندازد و راه بازگشت را نشانه گذاری کند.
به این ترتیب مقدار زیادی راه رفتند تا به انبوهترین قسمت جنگل رسیدند. مقداری هیزم روی هم انباشتند و آتشی درست کردند. بعد هیزم شکن به بچهها گفت که همان جا در کنار آتش بمانند تا آنها برای جمع آوری هیزم به قسمتهای دیگر جنگل بروند. وقتی که موقع باز گشن به خانه بشود به سراغشان خواهند آمد.
بچهها مدتی در کنار آتش بازی کردند تا بالاخره در اثر گرمای آتش خوابشان گرفت و دوتایی در کنار هم به خواب عمیقی فرو رفتند. بعد از مدتی، گرسنگی از خواب بیدارشان کرد؛ تکه نانی را که گرتل در جیب داشت خورند و دوباره به بازی پرداختند. مدتی گذشت؛ کم کم هوا داشت تاریک میشد؛ گرتل که به یاد حرفهای دیشب نامادری افتاده بود شروع کرد به گریه کردن، چون فکر میکرد دیگر هرگز نخواهند توانست به خانه بر گردند. اما هانزل خواهرش را دلداری داد و گفت: «صبر کن بگذار هوا تاریک بشود. قول میدهم تو را سالم به خانه برگردانم.»
وقتی که تاریکی همه جا را فرا گرفت، ماه در آمد و همه جا را روشن کرد. سنگریزها که در پرتو نور ماه میدرخشیدند راه را به هانزل نشان میدادند. خواهر و برادر به راهنمائی آنها آمدند و آمدند و آمدند تا نزدیک صبح به کلبهشان رسیدند. در زدند. نامادری در را گشود و با دیدن بچهها فریاد زد: «ای بچههای بد! كدام گوری رفته بودید؟ ما تمام روز را به دنبال شما گشتیم؛ نمیدانید من و پدرتان چقدر از گم شدنتان مضطرب شده بودیم!»
زن بدجنس به این ترتیب میخواست تظاهر کند که از گم شدن بچهها ناراحت بوده و حالا که پیدا شدهاند خوشحال است. اما پدر بچهها واقعاً خوشحال بود؛ او بچههایش را به سینهاش فشرد؛ اما بغض گلویش را گرفته بود و نمیتوانست حتی یک کلمه حرف بزند.
این بار هم بچهها گفتگوی نامادری وپدرشان را شنیدند. وقتی که همه خوابیدند، هانزل از جا برخاست تا باز هم جیبهایش را از سنگریزهای سفید پر کند؛ اما این بار نامادری بدجنس در را قفل کرده بود و کلید را برداشته بود. طفلک هانزل مجبور شد با جیبهای خالی به رختخواب برود؛ اما باز هم خواهرش را دلداری میداد و میگفت:
– «ناراحت نباش گرتل جان، راحت بخواب! بالاخره یک راهی برای برگشتن پیدا میکنیم.»
صبح روز بعد، قبل از طلوع آفتاب، نامادری بچهها را از خواب بیدار کرد، به هر کدام تکهای نان داد و گفت باید برای جمع آوری چوب، همه با هم، به جنگل بروند.
این بار هم هانزل عقبتر از همه راه میرفت. وقتی که نامادری از او پرسید چرا عقب میماند گفت: «دارم با کبوتر سفیدم، که از روی پشت بام، با من خداحافظی میکند، وداع میکنم.
نامادری با عصبانیت فریاد زد: «احمق بیشعور! اینکه روی پشت بام میبینی کبوتر نیست، این عکس خورشید است که افتاده روی شیروانی!»
اما بیش از این توجهی به پسرک نکرد و به راهش ادامه داد. هانزل، در حالی که در پشت سر همه راه میرفت، نانی را که برای خوردن به او داده بودند به تکههای کوچک تقسیم کرد و هر چند قدم که میرفت یک تکه از آن را روی زمین میانداخت تا به کمک آن تکهها بتواند راه برگشت به خانه را پیدا کند.
باز هم نامادری بچهها را تا انبوهترین قسمت جنگل برد. در آنجا مقداری چوب جمع کردند و آتشی افروختند. بعد نامادری به بچهها گفت: «شما همینجا بمانید و استراحت کنید! اگر بخواهید میتوانید چرتی هم بزنید. ما در همین نزدیکی چوب قطع میکنیم؛ بعدازظهر میائیم شما را به خانه میبریم.»
ظهر که شد هانزل و گرتل تکه نانی را که سهم گرتل بود بین خود تقسیم کردند و خوردند، چون هانزل سهم خودش را برای نشانه گذاری راه بازگشت مصرف کرده بود. این بار هم بچهها در کنار آتش به خواب رفتند. وقتی که بیدار شدند دیدند پدر و نامادریشان آنها را تنها گذاشته و رفتهاند.
هانزل باز هم خواهرش را دلداری داد و گفت: «صبر کن عزیزم! بگذار ماه در بیاید باز هم تو را صحیح و سالم به خانه بر خواهم گرداند؛ چون تکههای نانی که صبح در راه ریختهام راه را به من نشان خواهند داد.»
بالاخره ماه درآمد. بچهها به راه افتادند؛ اما هر چه گشتند اثری از تکههای نان پیدا نکردند. آخر پرندگان جنگلی همه را خورده بودند. با وجود اینکه هانزل خودش خیلی نگران شده بود، باز خواهرش را دلداری میداد و میگفت هر طور شده راه را پیدا خواهد کرد.
آن شب تا صبح در جنگل راه رفتند؛ روز بعد هم یک دقیقه آرام نگرفتند؛ اما هر چه کوشش کردند نتوانستند راه را پیدا کنند. طفلکها خیلی گرسنه شده بودند، چون در شبانه روز گذشته چیزی جز مقداری میوههای جنگلی نخورده بودند.
بالاخره خستگی و گرسنگی و پاهای تاول زده، تاب راه رفتن را از آنها گرفت و دوتائی در زیر یک درخت نشستند. بزودی از فرط خستگی خوابشان برد.
صبح روز بعد، قبل از طلوع افتاب از خواب بیدار شدند و باز هم به راه افتادند؛ اما هر چه بیشتر راه میرفتند بیشتر در اعماق جنگل فرو میرفتند و امید بازگشتشان کمتر میشد. کم کم به این نتیجه رسیدند که اگر بزودی کسی آنها را نجات ندهد از گرسنگی خواهند مرد.
ظهر روز سوم، همچنان که راه میرفتند، پرندهی کوچکی را دیدند به سفیدی برف که روی شاخهای نشسته بود و میخواند. زیبائی آواز پرنده بقدری کودکان گم شده را مجذوب کرد که تمام ناراحتیهایشان را فراموش کردند. ایستادند و مدتی به آواز پرنده گوش دادند. بعد از مدتی پرنده به پرواز در آمد و روی درختی دیگر در همان نزدیکی نشست، بچهها هم به دنبالش رفتند. تا مدتی طولانی پرنده از این درخت به آن درخت میپرید و هانزل و گرتل هم به دنبالش میرفتند تا بالاخره به یک خانه رسیدند. پرندهی سفید پر زد و رفت روی دودکش بام خانه نشست. هانزل و گرتل نزدیک شدند و با کمال تعجب ديدند دیوارهای این خانه از نان درست شده، سقفش از نان شیرینی، درهایش از شکلات، و پنجرههایش از آب نبات.
هانزل فریاد کشید: «آخ که چه ضیافتی خواهیم داشت! من یک تکه از پشت بام را میخورم، تو هم یکی از پنجرهها را بخور! به به، چقدر عالی است!»
هانزل دستش را دراز کرد و یک تکه از لبهی پشت بام را کند تا مزهاش را بچشد. گرتل هم با گاز یک تکه از یکی از پنجرهها را کند. هنوز لقمهای را که در دهان داشتند نجویده بودند که از داخل خانه صدائی به گوششان رسید که میگفت: «خدای من، خداوند من، خدای بزرگ، چه کسی در خانهام را میکوبد؟» و بچهها باهم جواب دادند: «کسی در خانهات را نمیکوبد، این باد است که در دودکش بخاری پیچیده.»
هانزل که از مزهی لبهی پشت بام خیلی خوشش آمده بودت تکهی بزرگتری از آن را کند و گرتل هم چهارچوب پنجره را درآورد: دوتائی روی زمین نشستند و مشغول خوردن شدند. اما در همین موقع در خانه باز شد و پیر زن زشت و کوتاه قدی از آن بیرون آمد.
بچهها از ترس بر خود لرزیدند و خوردنیها از دستشان افتاد روی زمین. اما پیرزن با مهربانی گفت: «آه بچههای مامانی، شما چطور تا اینجا آمدهاید! بیائید، بیائید تو بیائید با هم غذا بخوریم، اصلاً هم نترسید!»
بعد هم دست بچهها را گرفت و آنها را با خویش به داخل خانه برد. در آنجا میز غذا را چید و تا آنجا که بچهها میتوانستند بخورند به آنها انواع نان شیرینی و غذاهای خوشمزه داد. بعد از آنکه بچهها سیر شدند پیرزن آنها را به اتاق دیگری برد که تویش دو تا تختخواب با رختخوابهای سفید آماده بود. به آنها گفت در آنجا استراحت کنند. اتاق راحت و رختخوابهای تمیز باعث شد بچهها فکر کنند در بهشت هستند.
این پیرزن زشت روی که تا این حد به هانزل و گرتل محبت میکرد در واقع پیرزن جادوگر بدجنسی بود که به کمک نان شیرینی و شکلات دیوارها و سقف خانهاش بچهها را وسوسه میکرد و به طرف خانهی خودش میکشاند، و بعد از آنکه مدتی به آنها خوراک میداد و ازشان پذیرائی میکرد، آنها را میکشت و میپخت و میخورد.
معمولاً چشم جادوگران ضعیف است و چیزهای دور را نمیبینند؛ اما حس بویائیشان، مثل شامهی حیوانات، بسیار قوی است و میتوانند نزدیک شدن بچهها را از مسافتهای بسیار دور حس کنند. امروز هم وقتی هانزل و گرتل به خانهی این جادوگر نزدیک میشدند او متوجه آمدنشان شده بود و با خود گفته بود: «به به، چه خوراک خوش مزهای!»
روز بعد، قبل از اینکه بچه ما از خواب بیدار شوند، پیرزن رفت توی اتاقشان و با دیدن گونههای سرخ و گوشت آلود آنها گفت: «به به، چه غذای لذیذی!» بعد هم دست هانزل را گرفت و او را از تخت پائین کشید و برد انداخت توی یک قفس. هر چه پسرک زاری و فریاد کرد به خرجش نرفت. بعد به سراغ گرتل رفت و با تکانهای سخت از خواب بیدارش کرد و گفت: «خرس گنده، پاشو! بدو برو آب بیار یک چیزی بپز بده برادرت بخورد! من او را توی مرغدانی حبس کردم تا چاق بشود بعد او را بخورم.»
گرتل شروع کرد به زاری و التماس کردن، اما دل سخت پیرزن جادوگر به رحم نیامد. پیرزن غذای مفصلی برای هانزل برد. اما به گرتل فقط یک تکه استخوان داد. پیرزن هرروز نزدیک قفس میرفت و میگفت: «هانزل، انگشتت را بده ببینم به اندازه کافی چاق شدهای؟»
اما هر بار هانزل یک استخوان جوجه را، که از توی قفس پیدا کرده بود، از لای میلههای قفس بیرون میداد تا پیرزن لمس کند. هر روز که میگذشت پیرزن بیشتر متعجب میشد، چون نمیتوانست بفهمد چرا هانزل چاق نمیشود.
بعد از اینکه چهار هفته گذشت پیرزن حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت، چاق یا لاغر، هانزل را بخورد. بعد رو کرد به گرتل و فریاد زد: «گرتل، بدو برو آب بیار! امروز صبح دیگر باید هانزل را بخورم، و تو باید در پختنش به من کمک بکنی!» دخترک که از ترس تمام بدنش میلرزید چارهای جز اطاعت کردن نداشت. در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت به سوی چشمه به راه افتاد و در راه به خود میگفت: «کاش لااقل حیوانات وحشی ما را پاره پاره کرده بودند؛ در آن صورت با هم میمردیم.»
پیرزن فریاد زد: «آبغوره گرفتن هیچ فایدهای برایت نخواهد داشت؛ بدو برو آب بیار!»
وقتی که گرتل آب را آورد پیرزن به او دستور داد تنور را روشن کند و بعد گفت:
– «اول باید نان بپزی! من قبلاً خمیر را آماده کردهام.»
و بعد دخترک را به طرف تنور داغ برد و گفت:
– «برو سرت را بکن توی تنور ببین به اندازه کافی گرم شده یا نه»
نقشهی پیرزن این بود که همین که گرتل سرش را توی تنور بکند او را بیاندازد توی تنور و درش را ببندد تا بریان و برای خوردن آماده شود. اما دخترک که متوجه منظور شیطانی پیرزن شده بود گفت:
– «من نمیدانم چطور سرم را باید بکنم توی تنور. خواهش میکنم به من نشان بده!»
پیرزن غرید: «بی دست و پا، دهانهی تنور به این گشادی است و تو نمیتوانی سرت را بکنی توی آن!» و برای اینکه به گرتل نشان بدهد چطور باید سرش را بکند توی تنور، روی پنجهی پاهایش بلند شد و تا کمر رفت توی تنور. در همین موقع گرتل پایش را گرفت و با تمام قدرت هلش داد توی تنور؛ بعد هم نردهی آهنی در تنور را گذاشت و آن را قفل کرد.
پیرزن توی تنور زوزه میکشید و از گرتل میخواست که او را بیرون بیاورد، اما گرتل اعتنائی نکرد و گذاشت تا پیرزن بدجنس سوخت و خاکستر شد. بعد به طرف مرغدانی دوید، قفل قفس هانزل را باز کرد و با خوشحالی گفت: «برادر عزیزم، ما نجات پیدا کردیم؛ پیرزن مرد؛ او را انداختم توی تنور!» هانزل، مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد، جست و خیز کنان به طرف خانه میدوید.
خواهر و برادر زرنگ، که دنیا را از کثافت وجود پیرزن جادوگر پاک کرده بودند، شروع کردند به جستجوی اتاقهای خانه. در یکی از اتاقها به مقدار زیادی جواهر برخورد کردند. هانزل، درحالی که جیبهایش را پر از جواهر میکرد، گفت: «اینها خیلی بهتر از سنگریزه هستند.» گرتل هم با عجله جیب پیش بندش را پر از جواهر کرد و گفت: «داداش جان، عجله کن! باید هرطور شده زودتر از این جنگل نفرین شده بیرون برویم.))
فوراً به راه افتادند. بعد از دو ساعت راهپیمائی به نهر بزرگی رسیدند که گذشتن از آن برایشان ممکن نبود. هانزل گفت: «از این نهر نمیتوانیم رد بشویم.» و گرتل جواب داد: «نه پلی هست و نه قایقی، هیچی نیست! اما من دارم یک مرغابی سفید آنجا میبینم. بیا ازش خواهش کنیم به ما کمک کند!» بعد رو به مرغابی صدایش را بلند کرد و گفت: «مرغابی، مرغابی سفید و کوچولو، آيا میخواهی به من و برادرم که مدتها اسیر جادوگر بدجنس بودیم کمک بکنی، تا از این نهر بگذریم و به خانهمان برگردیم؟ خواهش میکنم مرغابی سفید کوچولو، بگذار ما روی پشتت سوار شویم!»
مرغابی به آنها نزدیک شد و به هانزل گفت روی پشتش سوار شود؛ بعد به گرتل گفت او هم سوار شود، اما دخترک گفت: «نه، وزن ما دوتا روی هم زیاد میشود؛ بهتر است ما را جدا جدا به آن طرف نهر برسانی.» مرغابی سفید و خوش قلب همین کار را کرد. وقتی که خواهر و برادر، صحیح و سالم، به آن طرف نهر رسیدند، از مرغابی خداحافظی کردند و به راه افتادند.
بعد از مدت کوتاهی راه رفتن، راه خانهشان را پیدا کردند و بر سرعت قدمهایشان افزودند که زودتر برسند. وقتی که کاملاً نزدیک شدند شروع کردند به دویدن تا رسیدند به خانه، و پدرشان را دیدند که غمگین و تنها در گوشهی خانه کز کرده و نشسته.
هیزم شکن بیچاره بعد از گم کردن بچههایش در جنگل، یک لحظه آرام و قرار نداشت. دیگر نه میتوانست کار بکند و نه چیزی بخورد. زن بدجنسش هم از یک بیماری ناگهانی مرده بود و او را تنها گذاشته بود. بچهها با دیدن پدرشان او را در آغوش گرفتند، و ماجرای پیرزن جادوگر را از اول تا آخر برایش تعریف کردند. بعد دست در جیبهایشان کردند و تمام جواهرات را جلوی پای پدرشان ریختند روی زمین.
دیگر دوران بدبختی و بینواییشان به سر آمده بود؛ از شر نامادری بدجنس و پیرزن جادوگر هم که آسوده شده بودند، باقی عمر را با خوشی و سعادت در کنار هم زندگی کردند.
«پایان»
قصه «هانزل و گرتل» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی کتاب «چهار قصه از برادران گریم» تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام عالیه پیشنهاد می کنم که وقت بزارید و بخونید.