قصه «مکتب دار» و قصه «بز زنگوله پا» قصهها و مثلها درباره دروغگویی
قصه 1: مکتب دار
قصه 2: بز زنگوله پا
***
مثلهای این قصه:
_ دروغگو، دشمن خداست.
_ آدم دروغگو، دم خروس از جیبش پیداست.
_ آدم دروغگو، کلّه کلاهش سوراخ است.
(این مثل در رسوایی و کمحافظه بودن دروغگویان استفاده میشود و مأخذ آن، این حکایت است که شخصی در مجلسی دروغی گفت، دیگری برای اینکه او را رسوا کند، گفت: آنکه ته کلاهش سوراخ دارد, دروغ گفت. این شخص فوراً دست به کلاه خود بُرد که ببیند سوراخ کجاست.)
_ چراغ دروغ، فروغ ندارد.
_ دروغ، بوی پیازداغ میدهد.
_ دروغ که از دور میآید, یک پایش میلنگد.
_ دروغ، گل میدهد, ولی میوه نمیدهد.
_ دروغگو، زود مچش گیر میافتد.
_ دروغگو، کمحافظه است.
_ روی دروغگو، مثل تهدیگ, سیاه است.
_ مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاکْرای. (فردوسی)
_ هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمنِ جان توست. (فردوسی)
_ به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست. (حافظ)
_ زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو یابد فروغ. (فردوسی)
_ به گرد دروغ، آن که گردد بسی
از او راست باور ندارد کسی. (سعدی)
_ دمصبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر. (امیر خسرو دهلوی)
_ با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کج
آخر قدمی راست بیا، ای همهجا کج.
_ گر راست سخنگویی و در بند بپایی
به زان که دروغت دهد از بند رهایی. (سعدی)
***
قصه 1: مکتب دار
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در شهری مکتب داری بود که مثل مکتب دارهای دیگر شایسته آموزشوپرورش نبود. (1)
روزی بچهها دورهم جمع شدند و گفتند: «این آموزگار ما هرچند در کار دانش استاد است, ولی در روش آموزشوپرورش استاد نیست و نمیتواند یا نمیخواهد که راستی و درستی به ما بیاموزد و چون ما از دیگران و از پدر و مادر چیزی خوب یاد گرفتهایم و ایمان داریم، میتوانیم در راستی و درستی, آموزگار استاد باشیم».
همه گفتند: «بسیار خوب, دنبال فرصت باید گشت».
روزی از خانه یکی از بچهها، یک سینی و یک دوری (2) که در میان آن مرغ بریانی بود, با یک شیشه شربت بهلیمو برای آقا میرزا آوردند. آقا میرزا خوشحال شد و فوری دو نفر از بچهها را صدا زد و گفت: «این مرغ و این شیشه را به خانه من ببرید و به زنم بدهید و خیلی دقت کنید دستمالی که
***
1- یعنی برخلاف دیگر مکتب دارها، اصول تعلیم را خوب بلد نبود.
2- بشقاب گرد بزرگ با لبه کوتاه.
***
روی این مرغ است, کنار نرود که مرغ خواهد پرید و به این شیشه هم لب نزنید که زهر کشنده است».
بچهها گفتند: «بسیار خوب.» سینی را گرفتند و از مکتبخانه بیرون آمدند. چند گامی که برداشتند با یکدیگر گفتند: «بهترین فرصت به دست آمده است که استاد را ادب کنیم».
کناری رفتند، مرغ بریان را خوردند و شربت را هم نوشیدند و ظرفهای خالی را به در خانه آقا میرزا بردند.
وقت ناهار آقا میرزا با اشتهای تمام به خانه آمد و چون مرغ بریان و شربت را خواست, زن گفت: «بچهها جز یک سینی و یک دوری و یک شیشه خالی چیز دیگری اینجا نیاوردند».
آقا میرزا حالش به هم خورد، برخاست و به مکتب آمد و آن دو بچه را خواست, از آنها پرسید: «مرغ چه شد و شربت کجا رفت؟»
بچهها گفتند: «آقا میرزا، تو آدم راستگویی هستی. به ما گفتی دقت کنید تا دستمال از روی مرغ پس نرود که مرغ میپرد. ما دقت کردیم, ولی در میان راه باد تندی وزید و دستمال را از روی مرغ به هوا برد و مرغ پرید. ما چون این را دیدیم, با یکدیگر گفتیم بعدازاین پیش آمدها دیگر نمیتوانیم روی آقا میرزا را ببینیم. بیا از این شیشه زهر بخوریم تا بمیریم این بود که شربت را خوردیم, ولی نمردیم».
از این سخن، آقا میرزا تکانی سخت خورد و دید آنچه گفتند, همان بوده است که او به آنها گفته. پس از چند دقیقه خاموشی گفت: «ای فرزندان! از این کار درس بزرگی به من دادید. ایکاش با شما راستی و درستی را در میان میگذاشتم. بیایید پیمان ببندیم که من روش خود را دگرگون کنم و شما هم که در روزگار آینده استاد آموزشوپرورش میشوید, جز راستی و درستی در اندیشه دیگر نباشید».
پیمان بستند و چنان شدند و همه سود و بهره فراوان از این روش آموزشوپرورش بردند.
***
قصه 2: بز زنگوله پا
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. بزی بود که دروهمسایهها صداش میکردند «بز زنگوله پا» و سه تا بچه داشت به اسم «شنگول»، «منگول» و «حبه انگور».
روزی از روزها، بز زنگوله پا خبر شد گرگی آمده دوروور چراگاه آنها خانه گرفته. خیلی دلنگران شد و به بچه هاش گفت: «از این به بعد خوب حواستان را جمع کنید و هیچوقت بیگدار به آب نزنید. اگر کسی آمد در زد، تا مطمئن نشدهاید من هستم در را وانکنید».
بچهها گفتند: «به روی چشم!»
بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه. چندان طولی نکشید که گرگ آمد در زد. بچهها گفتند: «کیه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتان».
بچهها گفتند: «دروغ نگو! صدای مادر ما نازک است, اما صدای تو کلفت است».
گرگ رفت و کمی بعد برگشت و باز در زد. بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، مادرتان، زود در را واکنید. به سینه شیر دارم و به دهان علف».
بچهها از درز در نگاه کردند و گفتند: «دروغ نگو! دست مادر ما سفید است, اما دست تو سیاه است».
گرگ راه افتاد یکراست رفت به آسیاب. دستش را زد تو کیسه آرد و زود برگشت در زد و بازهمان حرفها را تکرار کرد.
بچهها از درز در نگاه کردند و گفتند: «دروغ نگو! پای مادر ما قرمز است, اما پای تو قرمز نیست».
گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتی حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.
بچهها گفتند: «کیه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتان، بز زنگوله پا».
بچهها دیدند صدا صدای مادرشان است. برای اینکه مطمئن شوند از درز پایین در نگاه کردند و تا دستهای سفید و پاهای قرمز را دیدند در را باز کردند و گرگ خیز برداشت تو خانه. شنگولومنگول را که دم دست بودند درسته قورت داد, اما حبه انگور تند پرید تو سوراخ آبراه قایم شد و از دست گرگ جان به در برد.
نزدیک غروب، بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و دید در خانهاش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. اینور چرخید، آن ور چرخید و بچه هاش را صدا زد.
حبه انگور صدای مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بیرون و به مادرش گفت که چه بلایی سرشان آمده.
مادرش پرسید: «آن که شنگولومنگول من را خورد گرگ بود یا شغال؟»
حبه انگور جواب داد: «از بس دستپاچه شده بودم، نفهمیدم».
بز زنگوله پا رفت خانه شغال، گفت: «شنگولومنگول من را تو بردی؟»
شغال گفت: «نه, اگر باور نمیکنی بیا تو و همهجا را بگرد».
بز زنگوله پا گفت: «شنگولومنگول من را تو خوردی؟»
شغال بازهم جواب داد: «نه».
و دستی به شکمش زد و گفت: «ببین! شکم من خالیه خالیه و از گشنگی چسبیده به پشتم. این کار، کار گرگ است».
بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همینکه به آنجا رسید یکراست رفت رو پشتبام و بنا کرد به جستوخیز کردن و گردوخاک به راه انداختن.
گرگ که دیگ بار گذاشته بود و داشت برای بچه هاش اش غذا میپخت، سرش را از دریچه بیرون برد و فریاد زد:
«این کیه تاپ و تاپ می کنه؟
آش من را پر از خاک می کنه؟»
بز زنگوله پا گفت:
«منم! منم زنگوله پا
که ورمی جم دو پا دو پا
چار سم دارم به زمین
دو شاخ دارم به هوا
کی برده شنگول من؟
کی خورده منگول من؟
کی میاد به جنگ من؟»
گرگ گفت:
«من بردم شنگول تو
من خوردم منگول تو
من میام به جنگ تو».
بز زنگوله پا پرسید: «چه روزی میآیی به جنگ من؟»
گرگ جواب داد: «روز جمعه».
بز زنگوله پا رفت به صحرا, سیر دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پیش شیردوش. گفت: «شیردوش! شیر من را بدوش و یک انبان کره برای من درست کن. دوغش هم برای خودت».
بعد انبان کره را ورداشت برد پیش چاقوتیزکن، گفت: «این را بگیر و بهجای آن شاخهایم را تیز کن».
چاقوتیزکن انبان کره را گرفت و شاخهای بز را حسابی تیز کرد.
گرگ هم رفت پیش دلاک، گفت: «بیزحمت دندانهای من را تیز کن».
دلاک گفت: «کو مزدش؟»
گرگ گفت: «مگر مزد هم میخواهی؟»
دلاک گفت: «بی مزد و مواجب که نمیشود کار کرد. مگر نشنیدهای که بیمایه فطیر است؟»
گرگ برگشت خانه. یک انبان خالی ورداشت برد برای دلاک, گفت: «این هم مزدت».
دلاک در انبان را واکرد، اما به روی خودش نیاورد. در دل گفت: «بهجای مزد اینو میآوری؟ یک بلایی سرت بیارم که تو قصهها بنویسند».
بعد گازانبر را ورداشت, دندانهای گرگ را از دم کشید و جاشان دندان چوبی گذاشت.
روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ برای جنگ رفتند به میدان. زنگوله پا گفت: «چطور است پیش از جنگ, آب بخوریم که تشنهمان نشود».
و تند رفت پوزهاش را گذاشت تو آب و وانمود کرد دارد آب میخورد. گرگ هم به خیال خودش، برای اینکه عقب نماند آنقدر آب خورد که شکمش مثل طبل باد کرد.
بز زنگوله پا با شاخهای تیز و گردن کشیده، سم به زمین زد و گرگ را دعوت کرد به جنگ.
گرگ گفت: «حالا دیگر برای من شاخوشانه میکشی؟ الآن نشانت میدهم».
و پرید خرخره زنگوله پا را بگیرد که همه دندانهای چوبیش ریخت.
زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب، آمد جلو، با شاخ زد شکم گرگ را سفره کرد و شنگولومنگول را از تو شکمش درآورد و بردشان خانه، پیش حبه انگور.
***