قصه منظوم کودکانه
عروسی دختر خاله عنکبوت
– تصویرگر: شهرزاد صندوقی
یکی بود، یکی نبود.
زیر گنبد کبود،
یه عنکبوت نشسته بود.
اسمش چی بود؟
خاله عنکبوت.
کارش چی بود؟
قالی میبافت،
با تار و پود. نرم و قشنگ،
از همه رنگ.
یه روزی، خاله عنکبوت
داشت یه دانه قالی میبافت.
برای کی؟
برای دختر خودش،
چونکه میخواست
دختر او
عروس شود،
قشنگ شود،
ملوس شود.
اسم عروس خانم چی بود؟
«یکی یه دونه».
چه شکلی بود؟
تپلمپل،
قشنگتر از دستهی گل.
دست و پاهاش حنایی بود،
موی سرش طلایی بود.
چشمهای او گرد و سیاه،
صورت او یه تکهی ماه.
نه لاغر و نه خیلی چاق،
مهربان و خوشاخلاق.
داماد کی بود؟
یه عنکبوتِ باغی بود.
کارش چی بود؟
باغبانی!
میوه میکاشت،
سبزی میکاشت
بهآسانی.
لای درختها کار میکرد،
زمینها را شیار میکرد.
آفتها را کنار میزد،
بیکار که بود
میرفت یه گوشه،
شعر میخواند
و تار میزد.
خاله عنکبوت باید تا شب قالی را زود تمام میکرد. فردا دیگه عروسی بود، روبوسی بود. طفلکی خیلی کار داشت. هی تند و تند گل روی قالی میکاشت، لای نخها گره میزد گلها را، پرهای بلبلها را.
یکدفعه آمد از راه، باز دوباره،
یه مارمولک، زشت و سیاه.
قالی را دید، دوید و دوید،
پرید و روی آن نشست.
خاله عنکبوت دلش شکست.
مارمولک زشت و کثیف…
پیف، پیف، پیف!
داد زد و گفت:
«خاله عنکبوت،
این قالی را به من میدی؟»
«نه نمیدم!
میخوام بدم به دخترم،
تاج سرم.»
مارمولک گفت:
«من آن را از تو میخرم.»
«نمیفروشم. نمیفروشم!»
«به جاش به تو تار و کمونچه میدم.»
خاله گفت:
«نه، نمیخوام.»
«نون و کلوچه میدم.»
«نه، نمیخوام.»
اگه نه قالیتو آتیش میزنم، دخترتو نیش میزنم!»
خاله عنکبوت یکدفعه گریه افتاد. دلش شکست و آه و ناله سر داد. با گریه گفت:
«تو رو به خدا کاری به دختر گلم نداشته باش. الهی من شوم فداش.
قالی من برای تو، برای زیر پای تو.
دور شود از دختر من بلای تو.
ولی باید صبر بکنی، قالی را من تمام کنم.
اول باید برم و فکر شام کنم.
شام بخورم، قالی را میکنم تمام.
پس با اجازهی شما، من میروم دنبال شام.
تو هم بگیر اینجا بخواب، این متکا و رختخواب!»
مارمولک کثیف و زشت و بدادا خوابید و زود خروپفش رفت به هوا.
خاله عنکبوت به مارمولک کلک زد. دوید و رفت سری به قاصدک زد.
به قاصدک گفت که: «برو سفر کن، تمام عنکبوتها را خبر کن.»
برو بگو:
گلهای قالی پُرِ شبنم شده،
خندهی خاله عنکبوت کم شده.»
قاصدک از پهلوی خاله عنکبوت پَر زد و رفت.
داد زد و گفت:
«کمک، کمک! نگاه کنید به این ورک!
گوش کنید به قاصدک:
گلهای قالی پرِ شبنم شده
خندهی خاله عنکبوت کم شده.»
عنکبوتها شنیدند. از جای خود پریدند،
راه افتادند بهسوی خاله عنکبوت،
بیسروصدا و در سکوت.
وقتی به خاله عنکبوت رسیدند، چی دیدند؟
یه مارمولک که خواب بود، میان رختخواب بود.
خاله عنکبوت آهسته گفت:
«هیس، هیس، هیس!
ساکت باشید که خواب است،
هنوز تو رختخواب است.
تو را به خدا کمک کنید!
خیلی یواش، حمله به مارمولک کنید.
میخواد که این قالی را آتیش بزنه،
دخترمو نیش بزنه.»
بیایید باهم یواشیواش تار بپیچیم به دور دستها و پاهاش.
عنکبوتها آهسته دستبهکار شدند،
حلقه زدند دور و برش.
یه عالمه تار پیچیدند،
دور تنش، دور سرش.
بیسروصدا، یواشیواش،
تار پیچیدند به دست و پاش.
خاله عنکبوت چهکار کرد؟
با کمک عنکبوتها فرار کرد.
فردا که شد، خانهی خاله عنکبوت
عروسی بود، روبوسی بود.
عروس و داماد، شاد شاد شاد،
بدون هیچ غصه و غم،
کنار هم روی گلهای قالی.
بهبهبه چه عالی!
ملخها جست میزدند،
پروانهها دست میزدند.
تو جشنشان، یه عالمه
چیزهای خوردنی بود:
هرچی بخوای، میوه و شیرینی و بستنی بود.
عروس خانم، روی موهاش تور زده بود.
اول صبح، لپّشو زنبور زده بود!
داماد هنوز تو فکر مارمولک بود،
از غم خاله عنکبوت
توی دلش یکی دو تا تَرَک بود.
مارمولکه از خواب پرید،
دست و پاهاش را بسته دید.
نمیتونست جُم بخوره،
بلغور و گندم بخوره.
وقتیکه دید بسته شده به رختخواب،
حالش چی شد؟ خیلی خراب!
هی گلو را باد میکرد،
هی دادوفریاد میکرد.
اَدینه و مدینه،
هر کی که بدجنس باشه
عاقبتش همینه!
شربت و کیک و خامه،
**قصهی ما تمامه!**