پرندههای مهربان
تصویرگر: علیرضا اسدی
۱. پاییز بود. هوا خیلی سرد شده بود. من داشتم به مدرسه میرفتم. پدربزرگ و طوطی ما، «قندک»، هم همراه من بودند.
۲. در بین راه چند بچهگربه را دیدیم.
– باید کاری برایشان بکنیم.
– بیچاره ها از سرما می لرزند.
۳. نمیتوانستیم بچهگربهها را با خودمان ببریم.
– حتماً مادرشان همین اطراف است.
– پس چه کار کنیم؟
۴. خیلی دلم برای آنها میسوخت.
– نبات، نبات، من فکر خوبی دارم.
– چه فکری؟!
5. قندک به سمت پرندههای روی درخت رفت.
6-
– گناه دارند؟ شما باید کمک کنید.
– نه! ما هیچ کمکی نمیکنیم
– همان بهتر که از سرما بمیرند.
7-
– مادر این بچهگربهها ما را راحت نمیگذارد. هرروز میخواهد یکی از ما را شکار کند.
– تا حالا که نتوانسته هیچکدام از شما را شکار کند. تازه، این بچهگربهها که گناهی ندارند؟
– بگذار بمیرند!
8- اما چند دقیقه بعد طوطی و پرندهها دانهدانه برگها را به منقار گرفتند و از آن بالا، آنها را روی بچهگربهها ریختند.
9- باران برگ روی بچهگربهها میبارید. ما با خوشحالی و تعجب به این منظره نگاه کردیم.
10- بچهگربهها تا گردن در میان برگها فرو رفته بودند و با خوشحالی به ما که دور میشدیم نگاه میکردند. پرندهها هم خوشحال بودند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)